16سرگردان بود و اجازه ملاقات به او نمىدادند تا آنكه روزى يحيى بن حكم او را ديد و پس از سلام و احوالپرسى، علت حضورش را در شام جويا شد. حسن ماجرا را براى وى تعريف كرد. يحيى وعده داد كه براى او اجازه ورود مىگيرد. پس نزد عبدالملك رفت و گفت:
حسن بن حسن بن على بن ابىطالب به قصد ديدار با شما، يك ماه است در شام به سر مىبرد و اجازه ورود به او داده نشده. او و پدرش و جدش پيروانى دارند كه حاضرند جانشان را فداى آنان كنند و اگر خواستهاش را انجام دهى و وى را گرامى بدارى، ضرر نخواهى كرد.
عبدالملك اجازه حضور داد و حسن بر او وارد شد و مورد احترام قرار گرفت. حسن با آنكه جوان بود اما آثار پيرى در چهرهاش ديده مىشد. عبدالملك خطاب به وى گفت: «چه زود پير شدى؟!» يحيى بن حكم بىدرنگ گفت: «چگونه پير نشود؛ درحالىكه اهل عراق پيوسته هيئتى به سويش روانه مىكنند و او را به خلافت مىخوانند!» حسن خشمگين شد و گفت: «چنين نيست؛ بلكه ما خاندان پيامبر زود شكسته مىشويم».
در اين هنگام، عبدالملك پرسيد: با چه هدفى به شام آمدهاى؟ حسن حكايت حجاج را درباره صدقات جدش بيان كرد. عبدالملك گفت: «حَجاج چنين اختيارى ندارد. من براى او نامهاى مىنويسم». او در نامهاش خطاب به حجاج نوشت: