76
ليلى ز وى اين سخن چو بشنيد
بر خويش چو زلف خويش پيچيد
گفت: اى ره صدق منهج تو
تو حجّ منى و من حج تو
مجنون كه وفا به عهد مىكرد
در رفتن كعبه جهد مىكرد
چون كعبهرُوان ز بعد ميقات
لبيك زنان شدى در اوقات
چشمش به سواد كعبه از دور
چون شد ز جمال كعبه پر نور
... آمد ز جمال ليلىاش ياد
برداشت ز داغ شوق فرياد
ز آنجا به طواف خانه زد گام
نگرفته ز ماه خانگى كام
زد بر در خانه حلقۀ شوق
در گردن جان ز حلقهاش طوق
آنگه ز دو ديده خون دل ريخت
در دامن سِترِِ كعبه آويخت
كاى پردهنشين حجلۀ ناز
وى عقدهگشاى پردۀ راز
يا رب ز همه بتاب رويم
وز حرف همه ورق بشويم
الاّ ز هواى روى ليلى
وز دعوى آرزوى ليلى
... تا او شاه است بندهام من
تا او جان است زندهام من
1
عطار نيشابورى اين حكايت را با اندكى تفاوت، اينگونه به نظم در آورده است: برد مجنون را سوى كعبه پدر
تا دعا گويد، شفا يابد مگر
چون رسيد آن جايگه مجنون ز راه
گفت: اينجا كن دعا، اين جايگاه
گو خداوندا مرا بىدرد كن
عشق ليلى بر دل من سرد كن
تو دعا كن تا پدر آمين كند
بو كه حق اين مهربانى كين كند
دست برداشت آن زمان، مجنون مست
گفت: يا رب عشق ليلى، ز آنچه هست،
مىتوانى گر دو صد چندان كنى
هر زمانم بيش سرگردان كنى 2