22تن ماليد؛ هرچه باداباد! همانطور كه به طرف اتاق آقاى رييس مىرفت با خود گفت: اگر آيين من حق است پس چه باك. حتى اگر از اداره اخراج هم بشوم، چه غم! ديگران جانشان را در راه دينشان فدا مىكنند، بگذار من هم كارم را فداى دينم كنم. اما هرچه با خود كلنجار مىرفت، باز هم نگرانىاش از بين نمىرفت. با خود گفت: بعيد است آقاى طاهرى آنقدر بىمنطق باشد كه بخواهد بهسبب عقايد مذهبى زير پاى آدم را خالى كند. تازه مگر او چهكاره است كه بتواند هر كارى كه دلش مىخواهد، بكند؟ مملكت قانون دارد! هنوز افكار پريشان مصطفى به پايان نرسيده بود كه خود را جلوى در اتاق آقاى رييس ديد. كمى خود را جمعوجور كرد و با انگشت سبابه به در اتاق كوفت و وارد شد.
آقاى طاهرى نه با گرمى هميشگى، جواب سلام مصطفى را داد و به او تعارف كرد كه بنشيند. با خارجشدن آخرين اربابرجوع سرش را بلند كرد. هر دو چشمشان به يكديگر دوخته شد. آقاى طاهرى كه مردد مانده بود چگونه سر حرف را باز كند، خود را سرگرم كشوى ميزش كرد و درحالىكه كتابى را از كشوى ميز بيرون مىآورد سكوت را شكست و گفت: ببينيد آقاى سرمد اينجا اداره است و مسئوليت اين اداره هم فعلاً برعهده بنده است؛ همانطور كه بنده مسئول كمكارى يا احياناً خرابكارى كارمندان اين اداره هستم، مسئوليت نظم و آرامش اين