48
سخنرانى حر
فرمان جنگ صادر شد و سپاه كفر حملۀ خود را به سوى سپاه ايمان آغاز كرد. حر بن يزيد كه تا لحظاتى پيش امير لشكر ظلمت بود، قامت افراشت و به سوى خط مقدم نبرد پيش تاخت. او كه دلاور انگشتنماى كوفه بود و در شجاعت و دلاورمردى در كوفه همتا نداشت، با چهرهاى برافروخته و ارادهاى پولادين، مردم و بزرگان كوفه را نهيب زد: «اى مردم كوفه، مادرانتان در عزايتان سوگوار باشند و اشك حسرت را بر شما ببارانند. شما اين بندۀ صالح را به سوى خود خوانديد و گفتيد در راه او جانبازى مىكنيد. اما هنگامى كه به سوى شما آمد او را رها كرديد و ضد او شمشير كشيديد. او را نگاه داشتهايد و مانند استخوان در گلويش ماندهايد. از همهسو او را محاصره كردهايد و نمىگذاريد در اين زمين پهناور خدا به سويى رود؛ مانند اسير گرفتار شما شده است. او و زنان و خاندانش را از اين آب فرات محروم ساختهايد، درحالىكه همه از آن مىنوشند. پاسدار حرمت محمد(ص) دربارۀ خاندان او نبوديد. خداوند در روز قيامت تشنگى شما را برطرف نكند».
صحنۀ كربلا يكپارچه هياهو بود و هر لحظه بيم جنگ مىرفت. عمروبن حجاج فرياد زد: «آيا مىدانيد با چه