48
در مناى كوفه
اى گل باغ فاطمه هستى من فداى تو
گلشن جان من خزان مىشود از براى تو
من كه به جرم عاشقى بر سردار مىروم
سرخوشم اى اميد دل كشته شوم به پاى تو
در يم خون فتادهام، بسمل خويش را بخوان
تا شنوم به موج خون بار دگر صداى تو
در ره تو فروختم گوهر بود و هست خود
تا كه خريدهام به جان رنج و غم و بلاى تو
گر كه نشد ميسّرم بار دگر ببينمت
نقش بود به چشم من چهرۀ دلرباى تو
جانب كوفيان ميا، خون خدا، كه دم به دم
داغ احاطه مىكند گلشن لالههاى تو
هر دو كنيم جان فدا در ره عشق حق ولى
كوفه بود مناى من كرب وبلا مناى تو