43
نقش غم
تادست فلك پرده ز رخسار كشيد
خون بر دل من نقش غم يار كشيد
چون دسترسى نبود آنروز به تو
دشمن تن نايب تو بردار كشيد
تنهاترين غريب
شبِ مرد غريبى در ميان كوچه سرگردد
نمىداند كه در كوفه بماند يا كه برگردد
ميان كوچهها مىگردد اما مانده سرگردان
شب شام غريبانش كجا امشب سحر گردد
مردّد مانده اين تنهاترين مردى كه در كوفهست
رود يا نه، بماند، روبرو با صد خطر گردد