55تا بيرون شهر رفتند. پدر پير عبد اللّٰه، در انتظار پسر بود؛ ديدگانِ كنجكاو عروسش نيز، عبد اللّٰه را در ميان كاروان جستجو مىكرد. متأسفانه، اثرى از او در ميان كاروان نبود و پس از تحقيق مطلع شدند كه عبد اللّٰه، موقعِ مراجعت، در يثرب مريض شده و براى استراحت و رفع خستگى، ميان خويشان خود توقف كرده است. استماع اين خبر، آثار اندوه و تأثر در پيشانى هر دو پديد آورد، و سيلاب اشك از چشمان پدر و عروس فرو ريخت.
عبد المطلب، بزرگترين فرزند خود (حارث) را مأمور كرد كه به يثرب برود، و عبد اللّٰه را همراه خود بياورد.
وقتى وارد مدينه شد؛ اطلاع يافت كه عبد اللّٰه، يك ماه پس از حركت كاروان با همان بيمارى، چشم از جهان بربسته است. حارث، پس از مراجعت، جريان را به عبد المطلب رساند و همسر عزيزش را نيز، از سرگذشتِ شوهرش مطلع ساخت. آنچه از عبد اللّٰه باقى ماند، فقط پنج شتر و يك گله گوسفند و يك كنيز، به نام «اُمّ ايمن» بود، كه بعدها پرستار پيغمبر صلى الله عليه و آله شد. 1