50از جمله دويست شتر كه به من تعلق دارد، مورد دستبرد سپاه تو قرار گرفته است. خواهش من اين است كه دستور دهيد آنها را به صاحبان خود بازگردانند. «ابرهه» گفت: سيماى نورانى و درخشندۀ تو، تو را يك جهان در نظرم بزرگ كرد، ولى درخواست كوچك و ناچيزت (در اين هنگام كه من براى ويران كردن معبد نياكان تو آمدهام) از عظمت و جلالت تو كاست! من متوقع بودم كه سخن از كعبه به ميان آورى، و تقاضا كنى كه من از اين هدف كه ضربت شكنندهاى بر استقلال و حيات سياسى و دينى شما وارد مىسازد، منصرف شوم، نه اين كه دربارۀ چند شتر ناچيز و بىارزش سخن بگوئى و در اين راه شفاعت نمائى. عبد المطلب در پاسخ وى جملهاى گفت كه هنوز عظمت و ارزش خود را حفظ كرده است و آن اين بود: «أنا رَبُّ الابِلِ؛ و لِلبَيتِ رَبٌّ يَمنَعُهُ»، من صاحب شتر، خانه نيز صاحبى دارد كه از هرگونه تجاوز به آن جلوگيرى مىنمايد! «ابرهه»، پس از استماع اين جمله سرى تكان داد، و با قيافۀ مغرورانه گفت: در اين راه كسى قدرت ندارد مرا از هدفم بازدارد، سپس دستور داد، اموال غارت شده را به صاحبان آنها رد كنند.
انتظار قريش
قريش با بىصبرىِ هر چه تمامتر، در انتظار بازگشت عبد المطّلب بودند كه از نتيجۀ مذاكرۀ او با دشمن آگاه شوند. وقتى عبد المطّلب، با سران قريش مواجه شد به آنان گفت: هر چه زودتر با دامهاى خود به درّه و كوه پناه ببريد، تا از هرگونه گزند و آسيب در امان باشيد. چيزى طول نكشيد كه همۀ مردم خانه و كاشانۀ خود را ترك گفته؛ و به سوى كوهها پناه بردند. در نيمۀ شب، نالۀ اطفال و ضجۀ زنان و صيحۀ حيوانات در سراسر كوه و دره طنينانداز بود، در همان دلِ شب، عبد المطّلب با تنى چند از قريش، از قلۀ كوه فرود آمدند و خود را به در كعبه رساندند؛ در حالى كه اشك در اطراف چشمانِ او حلقه زده بود. با دلى سوزان؛ حلقۀ در كعبه را به دست گرفت، با چند بيت با پروردگار خود گفتگو كرد و گفت: