28
مراعات ديگران
تازه چشمهايش به خواب رفته بود كه با صداى شديد بازشدن درب اتاق، از خواب پريد. احساس كرد ضربان قلبش شديد شده و سرش درد گرفته است.
هم اتاقىاش، بىتوجّه به اينكه شايد در اتاق، كسى خوابيده باشد، با يك پاكت، پر از سوغات، از در وارد شد. انتظار داشت مثل دفعات قبل، رفقايش به گرمى استقبال كنند و بگويند: «به به! بيار ببينيم امروز چى خريدى، چند خريدى؟»
ولى، صحنهاى كه پيش آمد، او را به شدّت شرمنده ساخت. نه روى برگشتن داشت و نه وارد شدن. در همان آستانۀ در، خشكش زد.
هماتاقىِ از خواب پريده، سعى كرد بر اعصاب خود مسلّط شود و ناراحتى خود را پنهان كند.