191مىشوم تا از كسى كمك بگيرم.
به اطراف نگاه مىكنم تا شايد يك نفر روحانى پيدا كنم. چند متر آن طرفتر، طلبهاى سيد و جوان، كتاب ادعيه و آداب الحرمين را به دست گرفته و مشغول دعا خواندن است. نزديكش مىروم. دعاى ندبه مىخواند. نمىخواهم مزاحمش شوم، ولى كار خودم را واجبتر از دعا خواندن سيد مىبينم. ماجرا را تعريف مىكنم. كمى به فكر فرو مىرود تا اسم چند كتاب را به خاطر بياورد. كتاب ادعيه را مىبندد و انگشتش را به عنوان نشانه لاى آن مىگذارد. از جا بلند مىشود، وسائلش را برمىدارد و به سمت جمع ما به راه مىافتد. با ديدن جوان سودانى، خود را معرفى مىكند:
مهدى محمدى، انَا بخدمتكم.
خليل هم خودش را معرفى مىكند. از اينكه سيد جوان، به راحتى با خليل عربى حرف مىزند، احساس راحتى مىكنم. انگار بارى از روى دوشم برداشته شده است.
جوان سودانى كلماتش را تندتر و راحتتر ادا مىكند و از اينكه همزبانى پيدا كرده، به شوق آمده است. وقتى سؤالش را براى سيد تكرار مىكند، سيد اسم چند كتاب را مىبرد: الغدير اثر علامه امينى؛ الفصول المختاره نوشته شيخ مفيد و المراجعات از سيد شرفالدين. كتاب آخر، حاصل گفتوگوهاى دو عالم شيعه و سنى درباره مسئله امامت و بسيار خواندنى است.
خليل براى خريد يا تهيه كتابها، نشانى كتابفروشىها و كتابخانههاى مكه و مدينه را مىپرسد. سيد آب پاكى را روى دستش مىريزد و