185سلام، سلام...
رگبار سلامهاى سعيد ملكى و نادر عبادى، رشته افكارم را پاره مىكند و مرا به ياد قرارى مىاندازد كه با آنها داشتم؛ يك ساعت مانده به اذان صبح، روبهروى ناودان طلا.
چند لحظه بيشتر نمىگذرد كه صداى اذان نماز شب، فضاى مسجدالحرام را پُر مىكند. بلند مىشوم تا نماز شب بخوانم.
در بين نماز، ناخودآگاه به فكر فردا مىافتم؛ فردايى كه نمىدانم كجا هستم، ولى مىدانم كه اينجا نيستم. يكباره دلم مىلرزد و مىريزد و انگار كسى همه برگهاى برنده را از دستم بقاپد، مات مىمانم. هفته پيش، وقت جدايى از مدينه، شوق رفتن به مكه در دلم مىدرخشيد، ولى حالا وقت رفتن از مكه، چيزى براى درخشيدن در وجودم نمىبينم، جز توشهاى كه از اين سفر به جا مىماند.
اين روزها، احساس رفاقت بيشترى با قرآن و نماز مىكنم، از آنها دل نمىكَنَم و گاهى براى آنها دلتنگ مىشوم. انگار از زمين بيشتر فاصله گرفتهام. الآن كمى معناى «اَلصَّلاةُ مِعراجُ المُؤمِن» را حس مىكنم.
صداى اذان صبح از مأذنهها بلند مىشود. همه منتظر «قدقامت» مؤذن هستند تا براى نماز برخيزند.
السلام عليكم و رحمة الله.... السلام عليكم و رحمة الله.
با شنيدن اين كلمات، مثل صفوف نظامىها، همه گردنها به سمت راست مىچرخد و بعد به سمت چپ. به رسم ايران، پس از نماز، به