73كه معاويه ترسيد سخن او در دل مردم بنشيند؛ از همين رو، سخن او را قطع كرد و سبكسرانه پرسيد:
«ابامحمد! اين سخن را فروگذار و دربارۀ رطب سخن بگو!»
امام با بزرگوارى تمام فرمود: «باد آن را مىروياند؛ گرما مىرساند و سرما خوشطعمش مىكند.»
امام دوباره سخن آغازين خود را ادامه داد:
«من فرزند كسى هستم كه دعايش مستجاب بود، من فرزند شفاعت كنندۀ مطاع هستم و...»
به اينجا كه رسيد، معاويه بار ديگر به تكاپو افتاد و اين بار با تندى، سخن زيباى امام را بريد. 1معاويه از اين كه به امام حسن مجتبى عليه السلام اجازۀ سخن گفتن داده بود، بسيار پشيمان بود. يكى از نزديكان معاويه به او گفت: «كاش در اين مورد با من مشورت مىكردى تا واقعهاى را كه در زمان كودكىاش اتفاق افتاده، برايت مىگفتم؛ آن وقت از اين كار منصرف مىشدى!
معاويه گفت: «چه واقعهاى را از حسن بن على ديدهاى؟»
آن مرد گفت: «نخستين روزهاى پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله بود. امام حسن عليه السلام كه هفت سال بيشتر نداشت، به مسجد آمد و ديد كه ابوبكر، بالاى مبنر