148
تولّدى دوباره
چند سالى بود كه بر درخت نخل برگ و بارى نمىنشست و در نيمۀ راه مكه، در آن كوير بىباران، تنهاى تنها بود. به ياد مىآورد زمانى كه مسافران به زير درخت مىنشستند و او نيز با خرماى خود، سخاوتمندانه آنان را ميهمان مىكرد؛ اما انگار اين كه آفت به جانش رسيده بود، رهگذران هم يار ديرين خود را از ياد برده بودند و در كنار او دمى نمىآسودند و دلدارىاش نمىدادند. نخل خشكيده بارها و بارها آرزو مىكرد كه دوباره سايۀ مهر خود را بر روى مسافران بگستراند. امّا نخل خشكيده، امروز حال عجيبى داشت، از دور، نورى درخشان را مىديد كه به سوى او مىآيد. فرشتۀ بهار را مىديد كه او را نوازش مىكند و پرندگانى را كه شادمانه بر روى دستهاى عريانش مىنشينند. خدايا! عجب حسّ دلگشايى بود!...
از بيابان، صداى همهمهاى مىآمد، خوب گوش كرد اين صدا با آواى پيچ در پيچ و زوزۀ باد تفاوت داشت.
خوب كه دقت كرد، صداى تكبير شنيد و نورى كه پيشاپيش جمعيتى كوچك در حركت بود. درختِ فرتوت صداى تپش قلبش را مىشنيد و كسى در گوش جانش مىخواند: