51مجلل با ساختمان و گنبد و بارگاه و خادم و... بود، اما حالا به پشت ديوارى از سنگ و نردههاى آهنى با درهاى بسته روبهرو شدند كه پر از قبرهاى بىقواره و سنگ و كلوخهايى بود كه از هر سو به چشم مىخورد. نه از ساختمان خبرى بود و نه از خادم اثرى. و اين در حقيقت خون دل بود كه از گوشۀ چشم با اشك به نمايش مىآمد. حرفى و حديثى گفته نمىشد، هركسى در خلوت دل خود بود و گاه زمزمهاى به گوش مىرسيد.
يكى به آهستگى مىگفت:
«گلى كم كردهام مىجويم او را
به هر گل مىرسم مىبويم او را»
ديگرى زمزمهاى ديگر بر لب داشت:
«مدينه شهر پيغمبر،
زخون دل خبر دارى،
مدينه شهر پيغمبر،
مدينه شهر گلهايى،
چه گلهايى همه پرپر» ...
سكوت بود و سكوت فقط گاهگاهى هق هق گريه بود كه با شكستن شيشههاى بلورين اشك، موج و ارتعاشى در فضا به وجود مىآورد.