19سرش را پايين انداخت و دستش را به پيشانى گرفت. قطرههاى اشك از لابلاى انگشتانش بر گونههايش مىغلتيد.
با لبخندى تلخ گفت: مشكلات!
گفتم: چه مشكلاتى؟ و باز جواب او گريه بود و اشك.
خيلى متأثر شده بودم و مستأصل! مدتها زحمت كشيده بود؛ براى اين سفر به تهران رفته بود و با زحمت زياد توانسته بود ويزا بگيرد. واقعاً معنى قسمت و روزى را مىشد فهميد. اما حالا چه اتفاقى افتاده كه مىخواهد از اين سفر معنوى كه آرزوى همه است دست بكشد؟ اگر قسمتش حج نيست، چگونه در آخرين لحظات، ويزاى حج به او دادهاند؟! و اگر ويزا دادهاند و خدا اجازۀ ورود به خانۀ خود را به او داده، چگونه است كه پا پس مىكشد؟!
گفتم: سفر حج را دوست ندارى؟
گفت: اگر دوست نداشتم كه اينقدر برايش زحمت نمىكشيدم.
گفتم: پس چرا؟ و باز خندهاى تلخ و گريز از پاسخ!
وقتى خواست برود، با مدير كاروان خوش و بشى كرد و رفت. از مدير كاروان پرسيدم: اين جوان كيست؟ وقتى از پيگيرىهاى او براى تشرف به حج برايم گفت، تعجبم بيشتر شد!
با او تماس گرفتم و براى فردا قرار گذاشتم. بارها شنيده بودم كه بسيارى، از پاى پلكان هواپيما بازگشتهاند و اين سفر الهى