6جريان را فراموش كند، اما لبخندى كه در قاب عكس بود، مانع از اين كار مىشد. با اينكه يك سال ارنست را نديده بود اما لبخندش هنوز براى او تازگى داشت. گويى اين عكس را چند لحظه پيش گرفته بود. چند بار با خودش تكرار كرد: نمىتونم... نمىتونم... . سپس دستش را روى ميز كوبيد و با صداى خفهاى گفت: نمىتونم فراموش كنم... نمىتونم فراموش كنم. قطره اشكى از گوشۀ چشمش به روى پوشۀ گزارشها افتاد.
چند ضربۀ كوتاه به در اتاق نواخته شد. رزا بىدرنگ اشك را از گوشۀ چشمش پاك كرد. با صداى كمى بلند گفت: بفرماييد... . هلن، سردبير بشاش روزنامه، با همان لبخند هميشگى وارد اتاق شد:
- سلام رزا.
- سلام هلن.
- تازه رسيدى؟
- آره... نيمساعتى مىشه كه جلسه تموم شده. گزارشى هم تهيه كردم كه احتياج به بازخونى و ويرايش داره. تا دو ساعت ديگه آمادهاش مىكنم براى چاپ.
هلن: رزا ! با يه مأموريت خارج از كشور چطورى؟