10رو آماده كن... روز به خير رزا !
هلن از اتاق بيرون رفت. رزا سرش را به پشتى راحتى تكيه داد و چشمانش را بست. هيچ وقت فكر نمىكرد در يك چنين حالتى قرار بگيرد. حرفهاى آخر هلن مانند پُتك بر سرش مىكوبيد و مدام در ذهنش تكرار مىشد:
- اصلاً شايد خوب باشه براى اينكه بفهمى اين كار، كار اونا بوده يا نه، به اين سفر برى...
- اصلاً شايد خوب باشه...
رزا مطمئن بود كه كار خودشان است، اما نمىدانست اين اطمينان را از كجا به دست آورده. شايد به اين دليل كه هميشه تبليغات منفى دربارۀ مسلمانها را جدى گرفته بود. تمام مسلمانهايى را كه ديده بود در ذهنش مرور كرد؛ همكلاسىهاى مدرسه، همدانشكدهاىها، همكارها و... اما از هيچ كدام بدى نديده بود... با تكان دادن سر، خواست اين افكار را از خود دور كند. با خودش گفت: نه... نه... كار، كار خودشونه... من به اين سفر نمىرم. بلند شد و به طرف ميز كارش رفت. پوشۀ گزارش را باز كرد و مشغول شد.
كارش كه تمام شد در حال بلند شدن از روى صندلى نگاهى به عكس ارنست انداخت. همينكه