123رومىها از جانب شمال شرقى داشت. راه صحرا را پيش گرفتند، آفتاب بر سرشان آتش مىباريد. شتر ابوذر از رفتن بازماند. بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد.
از تشنگى لهله مىزد. در گوشهاى از آسمان ابرى ديد، چنين مىنمود كه در آن سمت، بارانى آمده است. راه خود را به آن طرف كج كرد، به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. فقط اندكى از آن چشيد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم، نكند آن حضرت تشنه باشد! آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و به دوش كشيد. با جگرى سوزان، پستىها و بلندىهاى زمين را زير پا مىگذاشت. از دور، چشمش به سياهى سپاه مسلمانان افتاد. قلبش از خوشحالى تپيد و بر سرعت خود افزود. از آن طرف نيز، يكى از سپاهيان اسلام، از دور، چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مىآمد. گفت: «اى رسول خدا! مثل اينكه مردى از دور به طرف ما مىآيد». رسول اكرم فرمود: «چه خوب است ابوذر باشد!»
سياهى نزديكتر رسيد. مردى فرياد كرد: «به خدا خودش است، ابوذر است». رسول اكرم فرمود: «خداوند، ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مىكند، تنها مىميرد، و تنها محشور مىشود».
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد. اثاث را از پشت او