31
لاذقيه
چشم باز كرد، روى ماسههاى ساحل بود. جوان غريبهاى را بالاى سر خود ديد. جوان صورتى آفتاب سوخته داشت، لباس عربى پوشيده بود.
- اين جا كجاست؟ تو كى هستى؟
- بندر لاذقيه، اسم من محمّده، مراكشى هستم،دارم مىرم حجاز، به قيافهات نمىخوره عرب باشى!
ادواردو چيزى نگفت، جوان گفت:
- اگه با سؤالم ناراحتت كردم معذرت مىخوام، از روى كنجكاوى پرسيدم.
ادواردو دستش را به طرف جوان دراز كرد و گفت:
- به جاى سؤال كردن كمكم كن!
ادواردو با كمك محمّد برخاست. ساعتى بعد آن دو در شهر لاذقيه بودند. ادواردو نااميد و خسته بود. نمىخواست به زادگاهش برگردد. چشم در چشم محمّد دوخت.