38
بنازم باغبان اين زمين را
كه كِشته اين گل و اين ياسمين را
چو سير آن كهستان را نمودم
به ابرو محمل خود را گشودم
ز خويشانم در آنجا بُد جوانى
درآمد در مقام مهربانى
بُدى سر خيل آن ده آن جوانمرد
مرا شد ميزبان،مهمانيم كرد
نكو بذلى بگسترد آن نكورأى
ز انواع خورش كردى مهياى
به كوى آن جوان نيك فرسا
به آسايش غنودم يك شب آنجا
سحر چون مهر عالمتاب سر زد
زمين را از شعار 1خود به زر زد
برون رفتم از آن وادى چو صرصر
نهادم رو به كوهستان ديگر
چه كوهستان بدى از گل گلستان
چه كوهستان گلستان ارم خوان
زده سر هر طرف گلهاى زيبا
ز هر سر عندليبى گشته شيدا
فراوان جوىها هر سو گذاران
ز شيرينى بسان شيرۀ جان
هواى خوب و كوهستان گلرنگ
جمل راندم از آنجا تا دو فرسنگ
جرس فرياد زد كى دشت پيماى
ترحّم كن در اين منزل فرود آى
كه ره بسيار ناهموار باشد
شتر در زحمت و آزار باشد
به نزديكى ده ويرانه بودى
به جز آب و علف ديرانه بودى
بگفتندى كه اين گنبدكبود است
در اين وادى دهى بس بىوجود است
فكندم بارهاى خود در آنجا
غنودم يك شبى لابد در آنجا
چه گويم ز آن شبى كانجا غنودم
به پشه تا سحر در جنگ بودم
كه تا زده خنده صبح از دامن چرخ
مصفّا شد ازو پيراهن چرخ
جرس فرياد زد كين وقت بار است
نه وقت خواب و ايّام قرار است
چو زد بر آسمان خورشيد خرگاه
نهادم پاى همّت باز بر راه
جمل شد چون گوزن كوهساران
دويدى كُهْ به كُهْ،گه در بيابان