15
«زيارت»، قلمروِ «دل» و وادىِ «محبت»
در بحث «زيارت»، پيش از آنكه استدلال شود كه چرا بايد رفت و رفتن به زيارت را چه سود؟ اگر شناختى محبتآور، نسبت به صاحبان «مزار» باشد، جايى براى اين سؤال و استدلال باقى نمىگذارد.
در زيارت، بيش از فلسفه و برهان، عشق و شور و محبّت نهفته است.
بيش از آنكه «عقل»، محاسبه كرده و دريابد كه چرا؟ «دل»، فرمان داده و زاير را به مزار رسانده است.
زاير، اگر بداند و بشناسد كه مورد زيارت «كيست؟»، ديگر نمىپرسد: «كجاست؟». به راه مىافتد و همچون خضر، به دنبالِ آب حيات، و همچون موسىٰ عليه السلام در پىِ «عبد صالح» روان مىگردد تا برسد و بيابد و بهره برگيرد و كامياب شود.
آنچه زاير را به پيمودن راهها و طىّ مسافتها و تحمل رنج سفر وا مىدارد، كشش درونى و علاقۀ قلبى اوست. اگر عشق آمد، خستگى رخت برمىبندد و اگر محبّت در كار بود، ملال متوارى مىشود.
آنچه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پاى پر آبله و باديه پيماى من است
شوق، انسان راكد را حركت مىبخشد و ساكن را «مهاجر» مىكند و «عافيت طلب» را باديهپيما مىسازد.
عشق معمار عالم و آباد كنندۀ دل است. عشق تحمّل را مىافزايد.
داغ محبّت خدا و رسول و اهل بيت را بر سينه داشتن، همراه است با رنجها و مشقّتهايى كه در راه اين محبّت است.
مگر مىتوان از دشتها به سوى خانه و ديار محبوب، گذر كرد و تيغ بيابان و خار مغيلان را در پاى نديد؟!
اين خصيصۀ عشق است... و صد البتّه كه همۀ اينها در راهِ «دوستى»، روا و شيرين؛ و «هر چه از دوست مىرسد نيكوست».
دلدادۀ محبت خدا و اولياى خدا، سر بر كف مىنهد و در كوى دوست مىرود و راضى است به هر چه او بپسندد؛ چه راحت، چه رنج، چه غم و چه شادى.
اگر محبت آمد، به دنبالش، طاعت و عبادت و عبوديّت و همرنگ شدن با محبوب و سنخيّت يافتن با معشوق و حركت در راستاى خواستۀ او و عمل بر طبقِ رضاىِ حق و... همه و همه به دنبال مىآيد. محبّتى كارساز است كه از قلب به اندام سرايت كند و از درون، اعمال برون را كنترل و هدايت نمايد.
آنكه عشق و شوق داشته باشد، به زيارت هم مىرود.
براى عاشقِ شايق، نه تنها خودِ محبوب، جالب و جاذب است، بلكه هر چيزى هم كه به گونهاى رنگ تعلّق و رايحۀ انتساب به او را داشته باشد، مطلوب و جاذبهدار است و دلداده