34
6
عصر با تهران تماس گرفتم. عيال كلى غرولند كرد كه: دقمرگمان كردى. چرا اين يك هفتهاى تماس نگرفتى؟
دو دقيقۀ اول مكالمه با بحثها به هدر رفت. هر چه گفتم: «عزيزم، گرفتار بودم. تماس گرفتن هم به اين سادگى نيست.» به خرجش نرفت كه نرفت. مرتب مىگفت: «اون قدر خوش مىگذره كه ما رو فراموش كردهاى.»
بالاخره سر عقل آمد و بعد از پرسوجو از حال و هواى مدينه، صحبت را كشاند به اينكه چه خريدهام و چه نخريدهام. اينجا ديگر مشكلترين و در عين حال حساسترين قسمت مكالمه بود. اگر مىگفتم:
حتّى يك قلم جنس نخريدهام، منفجر مىشد. بايد محور صحبت را عوض مىكردم. حال بچهها را پرسيدم. گفت: «خوب شد كه پرسيدى. على دو روزه كه مريضه. از تب داره گُر مىگيره.»
گفتم: «بلا دوره انشاءاللّٰه.»