14كه جلال از راه رسيد. پرسيد: «جريان چيه؟»
ماجرا را برايش شرح دادم. شروع كرد با آنها صحبت كردن. عربى را خوب حرف مىزد؛ خونسرد و شمرده، امّا آنها صدايشان بلند بود و تقريباً فرياد مىزدند. با آمدن شرطۀ ميانسال كه معلوم بود سمت فرماندهى دارد، قضيه، فيصله پيدا كرد. او مفاتيح را گرفت، آن را از وسط جر داد و رو به ما گفت: «حرام... حرام حاجى...»
نفهميدم چه چيزى را مىگفت حرام. فكر كردم آوردن هر نوع كتابى به عربستان حرام است. جلال بازويم را گرفت و اشاره كرد برويم.
ساكم را برداشتم و به همراهش راه افتادم. پرسيدم: «قضيه چى بود؟»
گفت: «هيچ! بعد برات توضيح مىدم.»
جلال همچنان دمغ بود و من گيج از برخوردى كه پيش آمده و كتاب دعايى كه بىدليل از بين رفته بود.
وارد محوطهاى شديم درندشت. با تاقهاى بلند و چادرنما و ستونهاى بزرگ و قطور. جا به جا زائر نشسته بودند. از ملل مختلف عرب و عجم. سفيد و سياه و زرد و چشمبادامى.
رفتيم به جايى كه محل استراحت ايرانيها بود. ساك و چمدان را گوشهاى گذاشتيم و روى فرش حصيرى نشستيم. هنوز محو تماشاى سقف چادرنماى سالن بودم كه سروكلۀ چند دشداشهپوش عرب و تعدادى شرطه پيدا شد. ترس توى دلم نشست. با خودم گفتم: خدايا باز ديگر چه شده است. با ايما و اشاره و حركات دست سعى مىكردند، مقصود خود را