101فضيلت لحظات اوّلين ديدار از كعبه را يادآورى كرد و اين كه در اوّلين ديدارِ كعبه، سه حاجت انسان رواست و من در شور و التهاب آن لحظات فراموش ناشدنى مىانديشيدم كه كدامين حاجات خويش را مقدم شمارم و چه بخواهم كه خواستنى بهتر از آن نباشد!
توضيحات تمام شد و گروه به سمت كعبه حركت داده شد و من با دستپاچگى حاجات خويش را از ذهن هيجانزدهام گذراندم تا تمام انرژى جارى در رگها و سلولهاى مغزم را مصروف درك اين لحظات شكوهمند كنم.
هرچه به كعبه نزديكتر مىشديم، از تراكم ستونهاى شبستان كه انبوهشان مانع از ديدار كعبه بود، كاسته مىشد و احتمال ديدار كعبه از ميان ستونها بيشتر! و حاج آقا براى حذف اين ديدار تدريجى، دستور داد سرها پايين و نگاهها به زمين مسجدالحرام باشد تا به اندازۀ كافى به كعبه نزديك شويم و نگاه من كه مىرفت تا زودتر از صاحبش به قبله رسد، سر افكنده، پا پس كشيد و خود را به گامهايم نزديكتر كرد. گويى فهميد اين مكان نه همچون نقاط ديگر و ملاقاتش نه چنين رايگان است! اما شوق سرشارش، پنهان نشد و از عطش ديدار همچنان بىتاب بود. آنچنان كه من! اين شد كه بازش نداشتم از تقّدم و از ميان ستونها روانۀ كعبهاش ساختم!...
جلوهاى از ميان ستونها آنچنان كه شايد نيمى از كعبه را ديد و بازگشت و آنچه را ديده بود باز گفت و اين بار مرا همچون خود ملتهب و بى طاقت ساخت... حالا تمام كعبه در نظرگاهم بود و من