59
هجرت به سوى خدا
ابوشعيب گويد:به ابراهيم ادهم گفتم:با من مصاحبت نما تا به مكه برويم.گفت:قبول است مگر اين كه شرط نمايى كه مگر به خدا و براى خدا نظر نكنى.من هم قبول كردم تا در طواف جوانى زيبا و خوش صورت را ديدم كه جمال او مردم را متحير كرده بود و ابراهيم نيز متحيرانه به او نظرى مىنمود.
من پيش او رفتم و گفتم:يا ابا اسحاق! آيا شرط نكرديم كه نظر نكنيم مگر للّٰهوباللّٰه؟ گفت:بلى.گفتم:چرا به دقت به اين جوان نظر مىكنى؟ گفت:اين فرزند من است و اينها كه در دور بر او مىباشند،غلامهاى منند.
برو و با او معانقه كن و سلام مرا به او برسان.بعد شروع كرد به خواندن اين اشعار:
هجرت الخلق طرا رضاكا
«در راه رضاى تو از خلق هجرت كردم و فرزندانم را يتيم گذاشتم تا تو را ببينم.پس اگر در دوستىات مرا قطعه قطعه كنى،بدان كه قلبم به غير تو متمايل نخواهد شد 1».
با فضيلت ترين عمل
ابو الشعثاء گويد:در اعمال نيك نظر مىكردم،ديدم:نماز و روزه به