43
به موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوان
خدا هم قبول كرد
صحرا را برف فرا گرفته بود و در چنان روزى ذوالنون عزم صحرا كرد.
گبرى از ايمان بىخبر را ديد كه دامنى ارزن به سر افكنده در برف مىرفت و به صحرا روان بود.هر جا مىدويد دانه مىپاشيد.
ذوالنون گفت:اى دهقان زاده! در اين پگاه از چه اين ارزن مىپاشى؟
گفت:برف همه جا را فرا گرفته و عالم در برف نهان شده،چينه مرغان در اين دم ناپديد است.اين چينه را براى مرغكان مىپاشم تا شايد خداوند بر من رحمت آورد.
ذوالنون گفت:چون تو ازخدا بيگانهباشى،از تو اينرا نخواهدپذيرفت.
گفت:اگر نپذيرد،خداى اين را ببيند؟
گفت:بيند،گفت:همين مرا بس باشد.
سال ديگر ذوالنون به حج رفت،چشمش به آن گبر افتاد كه عاشق آسا در طواف است.گفت اى ذوالنون چرا گزاف گفتى؟ گفتى او نپذيرد وليك بيند؛ولى هم ديد و هم پسنديد و هم نيك پذيرفت.
هم مرا در آشنايى راه داد
مرا در خانه خود همخانه كرد واز آن همه بيگانگى باز رستم.ذوالنون از آن سخن در شگفت شد و از جاى برشد.گفت:خدايا! چنين ارزان مىفروشى؟ گبرى چهل ساله را به مشتى ارزن از گردنش باز كنى.دوستى خود را به دشمن مىدهى و اين را ارزان به ارزنى مىبخشى؟ هاتفى از بالا او را آواز داد:هر كه او را خواند،حق بود.اگر بخواند نه براى علتى است و اگر براند نيز نه به علتى است.
كار خلق است آنكه ملت ملت است
هر چه زان درگه رود بىعلت است 1
خداى خانه
شخص عارفى از اولياء اللّٰه ارادۀ حج نمود.پسرى داشت،پرسيد:پدر جان كجا اراده دارى؟ گفت:به زيارت بيت اللّٰه مىروم.
پسر خيال كرد كه هر كس خانۀ خدا را ببيند،خدا را هم خواهد ديد، گفت:پدر جان مرا نيز همراه خود ببر.پدر گفت:صلاح نيست تو را ببرم.
پسر اصرار و ابرام كرد،ناچار او را نيز همراه خود برداشت تا به ميقات رسيدند.احرام بستند و لبيك گويان داخل حرم شدند،به محض ورود.آن پسر چنان متحير شد كه فوراً بر زمين افتاد و روح از بدنش مفارقت كرد.
عارف را دهشت احاطه كرده،گفت:كجا رفت فرزند من؟ چه شد پارۀ جگر من؟ ازگوشۀ بيت صدايى بلند شد:تو خانه را مىطلبيدى،آن را يافتى؛ولى پسر تو پروردگار و صاحب خانه را طلبيد.او هم به مراد خود رسيد.
در اين هنگام از هاتف صدايى شنيد كه مىگفت: