51
يارب كرامتى! كه زنم بوسه بر بقيع
سر را نهم به خاك و بگريم بر آن، غريب
«خلق چرخيدند...»
(آرش شفاعى «رتبه اول قالبهاى كهن شعر فارسى»)
خلق چرخيدند، چرخيدند تا كامل شدند آب و گل بودند تا ديروز، جان و دل شدند
خلق چونان قطرههاى گيج، چرخى مىزدند تا كه رحمت اذن دادو بر زمين نازل شدند
بر زمين نازل شدند وخاك جانى تازه يافت آسمانها غرق در عطر گلاب و هل شدند عنصرى بىخاصيت بودند خيل شاعران آسمان و خاك را ديدند تا بيدل شدند
عارفان درمحضر او عاشقى آموختند فيلسوفان در حريم حضرتش عاقل شدند
جام را پر كن صفاى خاطر آن خوشدلان سعى كردند و ز هرچه غير از او زائل شدند
خلق تا از زمزم معنا لبى تر كردهاند قطرهاى خورده نخورده، مست لايعقل شدند
خلق برگشتند نزد همسر و فرزندشان جان و دل بودند تا ديروز، آب و گل شدند!