62وتذكر حاجتك. سپس آن مرد رهسپار شد و بدانگونه عمل كرد، سپس نزد «عثمان بن عفان» رفت. دربان دست او را گرفت و نزد عثمان برد و روى قالى نشاند، عثمان گفت:
حاجتت چيست؟ او حاجت خود را بيان نمود و عثمان خواست او را برآورده نمود و گفت: چرا تاكنون حاجت خود را نگفته بودى و تأكيد كرد: هرگاه نيازى داشتى نزد ما بيا. سپس آن مرد از نزد «عثمان بن عفان» خارج شد و در راه «عثمان بن حنيف» را ديد و گفت: خدا تو را خير بدهد، «عثمان بن عفان» به حاجت من هيچ توجهى نمىكرد تا زمانى كه تو با او صحبت كردى.
«عثمان بن حنيف» گفت: بهخدا سوگند كه من با او سخن نگفتهام؛ اما شاهد بودم كه مرد نابينايى خدمت حضرت رسول صلى الله عليه و آله آمد و از كورى خود شكايت كرد، حضرت فرمود: بهتر نيست تحمل كنى؟ عرض كرد: اى رسول خدا! من هيچ فردى كه راهبريم كند ندارم لذا زندگى برايم دشوار شده است؛ سپس حضرت فرمود: پس وضو بگير و دو ركعت نماز بجاى آور و بدين دعا خدا را بخوان. عثمان بن حنيف مىگويد به خدا قسم كه ما متفرق نشده بوديم و چندان طولى نكشيد كه ديديم آن مرد آمد و گويا كه اصلاً بيمارى نداشته است.
حاصل قصه چنين است كه «عثمان بن حنيف» كه راوى و شاهد ماجراست به مردى كه از سستى خليفه در برآوردن