142بگو كه عموى آنها، بهتر از آنها خبر دارد». عبدالله گفت: «آيا به آن، راضى خواهد شد؟» ابراهيم گفت: «آرى».
سفاح، روزى از عبدالله، درباره دو فرزندش پرسيد. عبدالله گفت: «من درباره آنها چيزى نمىدانم و عمويشان، از آنها خبر دارد». پس سفاح ساكت شد. سپس با ابراهيم خلوت نمود و درباره دو فرزند برادرش پرسيد. ابراهيم به سفاح گفت: «اى اميرمؤمنان! با تو همچون كسى كه با سلطان خود حرف مىزند، سخن بگويم يا همانند كسى كه با پسرعمويش صحبت مىكند؟» سفاح گفت: «آنگونه سخن گو كه شخص با پسرعمويش حرف مىزند». ابراهيم گفت: «اى اميرمؤمنان! آيا گمان مىكنى كه اگر خداوند مقدر نموده باشد كه از اين امر براى آنها چيزى باشد، آيا تو و همه اهل زمين، مىتوانند آن را دفع كنند؟» سفاح جواب داد: «نه به خدا!». ابراهيم گفت: «پس شما را چه مىشود كه نعمتى كه به اين شيخ عنايت مىكنى، آن را برايش بىفايده مىكنى؟» پس سفاح به فكر فرو رفت و گفت: «به خدا! بعد از اين، خبر آنها را از عبدالله نخواهم گرفت». 1
اما پس از سفاح، هنگامى كه منصور دوانيقى به خلافت رسيد، ابراهيم و برادرش عبدالله محض را به سبب مخفى شدن محمد و ابراهيم، بازداشت نمود. محمد بن سلام جمحى مىگويد: «ابراهيم در بغداد وفات يافت». 2 در برخى از منابع آمده است كه ابراهيم پس از اطلاع از بازداشت برادرش عبدالله، تحمل نياورد و نزد منصور رفت و منصور نيز او را به زندان انداخت. احمد بن سعيد به سندش از عيسى بن عبدالله چنين نقل كرده است: