11حالا كه من را شناختيد، بگذاريد داستانم را برايتان تعريف كنم:
بعد از هجرت، وقتى حضرت محمد(ص) به يثرب (مدينه) پا گذاشت، همه آدمهاى سرشناس و مهم به پيشوازش آمدند و به او اصرار كردند مهمان آنها شود. پيامبر(ص) در جوابشان با خوشرويى گفت در جايى توقّف مىكند كه شترش بايستد و زانو بزند.
شتر همچنان درحال حركت بود و رسولِ مهربانىها(ص) بر پشت آن. قلبها ديگر نمىتپيد و چشمهاى گريان به او خيره بود. شتر نزديك خانه ابوايّوب انصارى ايستاد. ابوايّوب به گريه افتاد. خانه او دو اتاق داشت كه بر روى هم بودند. حضرت محمد(ص) ميهمان ابوايّوب 1 شد. ايشان در طبقه پايين بود و ابوايّوب و همسرش در طبقه بالا. ولى پس از مدّتى ابوايّوب از اينكه اتاق بالاى سرِ پيامبر خدا(ص) زندگى مىكند ناراحت بود. براى همين از ايشان خواست