112
حكايت
منصور عمار گويد: سالى از سالها به حج خانه خداى مىرفتم. به كوفه فرود آمدم. شبى بيرون آمده، در كويى از كوىهاى كوفه مىگذشتم. از سرايى آوازى به درمىآمد كه مىگفت: «بار خدايا ! به عزت و جلال تو كه من آن معصيت كه كردم مخالفت تو نخواستم و به انكار و عذاب تو جاهل نبودم ولكن خطايى عارض شد و شقاوتى دست داد، و به چشمپوشى تو مغرور شدم و از سر جهل و نادانى در تو عاصى شدم. بار خدايا! چه كسى مرا از عذابت مىرهاند جز تو؟ و اگر دستم از ريسمان رحمت تو بگسلد، بر كه تمسّك كنم؟» منصور عمار مىگويد: چون من اين سخنان را از آن جوان شنيدم، خواستم تا امتحانى كنم، دهان بر روزنه در نهادم و اين آيت خواندم:
يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نٰاراً وَقُودُهَا النّٰاسُ وَ الْحِجٰارَةُ (تحريم:6)
اى كسانى كه ايمان آوردهايد! خود و خانواده خويش را از آتشى كه هيزم آن انسانها و سنگهاست نگه داريد.
جوان تا اين آيت بشنيد، نعرهاى بزد و ساعتى اضطرابى كرد و آنگه ساكن شد. درِ سراى نشان كردم و ديگر روز آمدم تا ببينم چه حال است؟ جنازهاى ديدم بر درِ سراى نهاده و عجوزى را ديدم كه در سراى مىشد [مىرفت] و به درمىآمد. گفتم: اين مرد كيست؟ آن پيرزن گفت: او جوانى خداىترس، از فرزندان رسول خدا بوده؛ دوش در مناجات بود، مردى از اينجا بگذشت، آيتى از قرآن خواند. وى ساعتى اضطراب كرد و جان داد». منصور عمار گويد پس از شنيدن ماجرا گفتم: «خوشا بهحالش، چنين باشند اولياى خدا». 1
«براساس حديثى، مشتاق، اشتهاى طعام ندارد، مشتاق اهل لذت نيست، مشتاق با