105چنين بيان مىكند:
من با اينكه زن باحجابى بودم، ولى هميشه دوست داشتم، صورتم را كمى آرايش كنم و با اينكه سعى مىكردم آن را بپوشانم، ولى چشمم كه با آرايش كردن، زيبايى خاصى پيدا مىكرد را نمىتوانستم بپوشانم. ما و برادرشوهرم رفت و آمد زيادى با هم داشتيم. اگر مجبور مىشدم سر سفرهاى كه ايشان هم حضور داشت، بنشينم، طورى مىنشستم كه صورتم پيدا نباشد. اما گاهگاهى نگاه سنگين برادرشوهرم را حس مىكردم. من دوست داشتم هنگام صرف غذا، سفره خانمها از آقايان جدا باشد، ولى جارىام مىگفت سفره يكى باشد، راحتتر است، مگر ما غريبهايم! همسر من هم مىپذيرفت كه دور هم باشيم و من هم قبول مىكردم و سعى مىكردم سر سفره، بچهها را بين خودم و نامحرم بنشانم تا كمتر ديده شوم. گاهى برادر شوهرم حرفهايى را به كنايه يا شوخى مىگفت، اما گمان نمىكردم جدى باشد و چيزى در دل داشته باشد تا اينكه روزى در خانه آنها مهمان بوديم و هوا هم بسيار سرد شده بود. بچه كوچكم خوابش برد و جارىام رفت تا از طبقه بالا لحاف بياورد. همسرم نيز بچهديگرم را به دستشويى برده بود و من در اتاق تنها بودم و قصد داشتم نماز بخوانم كه ناگهان برادرشوهرم وارد اتاق شد و در را بست. او جلو آمد و با حالت خاصى از من تقاضاى نابجايى كرد. من كه از وحشت، تمام بدنم مىلرزيد، به گريه افتادم و التماس كردم كه دست از سرم بردارد و حتى تهديد به جيغ زدن كردم. اما او گفت كه دست بردار نيست. بعد ادامه داد كه سالهاست چهره آرايش كرده تو مرا آسوده