9
كاغذ مچاله
با بىحالى روى تخت ولو شد. پاها را ستون ديوار كرد. نفس عميقى كشيد و زير لب زمزمه كرد: عجب روزگارى است! سكوت اتاق، پريشانىاش را بيشتر مىكرد. تازه به فكر ليلا افتاد. بىاختيار به پهلو چرخيد و روى تخت نشست؛ چشمش به ليلا افتاد كه يك دست زير بغل و دست ديگر به چارچوبه در قلاب كرده بود. مصطفى با نيشخند سلام او را پاسخ داد، حدقه چشمها را گشاد كرد و طلبكارانه پرسيد: كجا بودى نديدمت؟
- حالا چى شده بذار دستكم دو تا بچه دورتو بگيرن بعد منو فراموش كن.
مصطفى درحالىكه از روى تخت بلند مىشد كاغذ مچالهشده را به دست ليلا داد و گفت: هيچ وقت تو را فراموش نمىكنم. خودت كه حال و روز مرا مىدانى. ليلا