19تنوعى به زندگى آنها مىبخشيد و اوقات بيكارىشان را پر مىكرد. اما ترس از جدىشدن و تأثير عقايد مذهبى در زندگى آنها و سرنوشت فرزندانشان هر دوى آنها را نگران مىكرد و همين نگرانىها بود كه ناخودآگاه آن دو را به بحث وامىداشت؛ به اميد آنكه هر يك بتواند ديگرى را قانع كند تا همانگونه كه هر دو سر بر يك بالين مىگذارند، به يك ريسمان نيز چنگ بزنند.
مصطفى روى تخت غلتى زد و دستى به موهاى سرش كشيد. اما انگار از خواب خبرى نبود. يكباره با خود انديشيد: اگر به راستى قرار بود اسم خليفه پيامبر(صلى الله عليه و آله) در قرآن بيايد، پس چرا اسم هيچكس نيامده است؟! خوب اگر اسم امامعلى(عليه السلام) نيامده، اسم خليفه اول هم نيامده است. پس اين چه سؤالى بود كه او پرسيده بود؟! با خود گفت: چرا ليلا اين جواب را به او نداد؟ آيا به فكرش نرسيده بود يا قصد و غرض ديگرى داشت؟ پرسش مهمى كه مصطفى به دنبال پاسخ آن بود و دوست داشت جواب قانعكنندهاى براى ليلا پيدا كند، (هرچند ليلا هنوز اين پرسش را از او نكرده بود) اين بود كه چگونه مىتوان پذيرفت كه پيامبر(صلى الله عليه و آله) از دنيا برود، اما درباره خليفه بعد از خود ساكت بماند؟!
طبيعى است كه هيچ حاكم و سلطانى درباره آينده حكومت كشورش بىتفاوت نيست! اين سؤالى بود كه دايى محسن چند روز پيش از او پرسيده بود و اين واقعه