18خواندهام و مىدانم. اتفاقاً كتابى را كه دايى محسنت به من داد، مطالعه مىكنم. اما فكر مىكنم همه اينها توجيه دارد. ليلا سرگرم ساكش شد تا چيزى از آن بيرون بياورد كه با صداى پسربچه سه چهار ساله سربلند كرد: خانم ببخشيد اجازه هست بادكنكمو بردارم.
ليلا سرش را چرخانيد؛ پسر بچه با انگشت سبابه به سينى چاى اشاره كرد. ليلا بادكنك را به دست پسربچه داد و آهسته به پاى مصطفى زد: مصطفى! مصطفى حواست كجاست؟ همه دارن به ما نگاه مىكنند.
***
مصطفى با خستگى تمام روى تخت ولو شد. پاى چپ را ستون پاى راست كرد و با سرانگشتان به قفسه سينه خود مىكوبيد. نگاهى به ليلا انداخت كه بىخيال از همه چيز به خواب عميقى فرورفته بود. زيرلب زمزمه كرد: چه آرامشى! دنيا را آب ببرد، او را خواب مىبرد. اما افكار پريشان دست از سر او برنمىداشت؛ هرچند نه او و نه ليلا عقايد مذهبىشان را در زندگى خصوصىشان دخالت نمىدادند، اما به هر حال هر دو، هر روز با نمادهاى مذهب يكديگر روبهرو مىشدند و اين مسئله هر دو را درگير مسائل مذهبى مىكرد و نمىتوانستند همچون ديگران فارغ از اينگونه مسائل زندگى كنند. البته اين مسئله