10راه خود را به طرف آشپزخانه كج كرد و در همان حال با كنجكاوى كاغذ مچالهشده را باز كرد و چند ثانيهاى صبر كرد. بعد زيرچشمى به مصطفى كه مىرفت تلويزيون را روشن كند، نگاهى انداخت.
نوشته داخل كاغذ چيز عجيبى براى او نبود، اما مىدانست كه سرصحبت با مصطفى باز خواهد شد. به بهانه روبهراهكردن بساط چاى، خود را در آشپزخانه سرگرم كرد؛ فكر مىكرد جواب قابل قبولى براى مصطفى پيدا كند. براى بار سوم شعر كاغذ را زير لب زمزمه كرد:
ما ز محبان على و عمر
هيچ نگوييم ز خير و ز شر
حشر محبان على با على
حشر محبان عمر با عمر
فكرهاى جورواجور به ذهنش هجوم آورد. با همه علاقهاى كه به مصطفى داشت يكباره با خود انديشيد اين چه تصميم مسخرهاى بود كه من گرفتم! چگونه دو فكر مخالف مىتوانند زير يك سقف زندگى كنند؟! يعنى براى همه عمر بايد در التهاب و پريشانى زندگى كنم. تازه هنوز اول كار است؛ فردا كه بچهدار شويم چه؟! دستى كه از پشت به روى شانهاش قرار گرفت، رشته افكارش را پاره كرد. مصطفى با لبخند گفت: زياد فكر نكن عزيزم. خودت خواستى، وگرنه من اصلاً دوست ندارم تو را درگير اين بحثها كنم.
ليلا سينى چاى را به دست مصطفى داد و گفت: دوست