31نمىكنيم حمام برويم. به جهت آنكه مىگويند ارس و مسلمانش مخلوط به هماند، و همه در يك حمام مىروند. خيال داريم كه اگر خدا بخواهد اسلامبول حمام برويم. اما مشكل به عيد نوروز برسم. زياد از اندازه چرك شدهايم. از ارض اقدس تا اينجا ديگر به حمام نرفتهايم. نزديك است از زيادتى چرك و كثافت ناخوش شويم. الان مشغول چاى خوردن هستيم. چند نفر از حملهدارها هم نزد ما هستند. زياد دلتنگم از توقف در اين خراب شده. خدا بزودى خلاصى مرحمت فرمايد».
نويسنده ما در يكى دو سه روز اول ورود استانبول بيمار بوده و نتوانسته است چيزى بنويسد، اما وقتى قدرت نوشتن يافته بر آنچه گذشته،مرور كرده و نوشته است: «از آن روزى كه وارد شدهايم حال خوشى نداريم. به خصوص حقير كه از ديروز عصر تا حال سرم به جاى خود نبود، و همهاش خوابيدهام. حالا به كمال كسالت اين چند كلمه را نوشتم». زمانى هم كه در شهر سوئز نشسته و در باره اقامتش در آنجا سخن مىگويد، همان لحظه مىنويسد: «الآن اينجا كه نشستهام مقابل با پشت بامهاى فرنگىها هستم كه در آنها ظرفهاى گلهاى رنگارنگ بسيار خوب گذاشته است كه همه از آنها پيدا و نمايان است و بسيار باصفاست.»
در اواخر سفر هم كه از كرمانشاه به سمت اصفهان مىآيد در جايى مىنويسد: «الان در مسجد مقابل كوه مرتفعى و صحراى باصفايى و آب جوى روانى نشسته، اين چند كلمه را محض يادگارى نوشتم».
ميرزا رضاى برادر
در اين سفرنامه بارها نام ميرزا رضا را مىشنويم، برادر نويسنده كه همه جا در كنار اوست و مثل يك خادم و آشپز كارهاى او را انجام مىدهد.
ميرزا رضا يا به عبارت بهتر ميرزا محمد رضا صاحب فرزندان متعددى بوده است كه در نسبنامهاى كه آقاى مهندس حميدرضا نفيسى به بنده دادند اسامى آنها عبدالجواد [داماد سيد حسن و شوهر علويه خانم دختر نويسنده ما] محمود، على محمد، ميرزا مهدى، صديقه، معصومه، عاليه، فاطمه و رباب آمده است. گذشت كه