36رخ در ابر خون تابيدهى اوست
درخشد نور او تا بىكرانه
* * *
زخود بگذشت و چشم از خويش برداشت
دلى لبريز خون و چشم تر داشت
وصال دوست را تنها به سرداشت
قيامش جلوه از فتح و ظفر داشت
ز داغ لالهها در دل شرر داشت
زديده اشك گلگونش روانه
شوق وصال
هر دل كه ز نور تو ضياء داشته باشد
ره در حرم قُرب خدا داشته باشد
صحراى دل شيفتگان حرم شوق
از گلشن عشق تو صفا داشته باشد
ايمن به معاد از شرر نار جهيم است
آن كس كه به دل مهر تو را داشته باشد
بر خاك تو دانى كه چرا بوسه زند دل
هر ذرّۀ خاك تو شفا داشته باشد