28
آيينۀ هستى
من كه خود را ذرّهاى در آستانت خواندهام
طايرى بى بال و پر در آشيانت خواندهام
گر چه در آيينۀ هستى نمىآيم به چشم
باز خود را نقطهاى در آسمانت خواندهام
در محيط عشق نالايق و ليكن خويش را
قطرهاى در موج بحر بيكرانت خواندهام
خويشتن را اى امير كاروان آفتاب
چون غبارى در هواى كاروانت خواندهام
گل تو را گفتم، تو بالاتر از آنى ليك من
خويش را كمتر زخار بوستانت خواندهام
عذر آن خواهم ز در گاهت كه با آلودگى
خويش را دربان باغ بى خزانت خواندهام
«ياسرم» از خوان احسان تو روزى خوردهام
زآن سبب خود را غلام آستانت خواندهام