20- حاجى جون! قربانت، اگر وسطهاى روز هم كه از خريد برمىگرديم، يكى يك نوشابۀ خنك و تگرى باشه كه بخوريم، خيلى ممنون مىشويم.
- حاجى! اگر بشود به ما دو نفر يك اتاق جديد و جدا بدهيد.
- حاجى! ...
مدير بيچاره كه داشت سرسام مىگرفت، عصبانى شد و داد كشيد كه:
- نمىدانم شما براى زيارت آمدهايد، يا براى تفريح و سياحت؟ من چه گناهى كردهام كه زحمت...
در همين حال، روحانى كاروان كه داشت از پلههاى كنار آسانسور پايين مىآمد و با همراهش صحبت مىكرد به او گفت: