23
راز اول: اشكى براى عشق
صداى اذان، از گلدستههاى مسجد دانشگاه به گوش مىرسد. نخستين بار است كه اين صدا برايم اينقدر رسا و شنيدنى و دعوتكننده است. قيد ناهار اول وقت را مىزنم و راه مىافتم طرف مسجد، براى نماز اول وقت. نماز كه تمام مىشود، اولين نفرى هستم كه كنار سجاده امام جماعت، حاج آقا مسعودى جا مىگيرم. مرا كه مىبيند، تسبيحاتش را نيمهكاره رها مىكند و لبخندزنان مىگويد: «فرمايش آقا!»
حاج آقا! براى عمره دانشجويى ثبتنام كردهام، ولى چند روزيه دل تو دلم نيست. نگرانم اين سفر قسمتم نشه!
به آرامى و مهربانى مىگويد: «مؤمن، هيچوقت به بنبست نمىرسد. مؤمن مىتواند هر بنبستى را به بزرگراه تبديل كند».
سرنوشت ما به دست كيست؟
مىپرسم: «مگه سرنوشت ما از پيش تعيين نشده؟»
چهار زانو مىنشيند و برمىگردد طرفم و مىگويد: «اتفاقاً نكته مهم همينجاست. كسى از پيش، سرنوشت ما را تعيين نكرده، بلكه قلم سرنوشت به دست ماست. خداوند با عقل و