98كودكى دوست نداشتم مردان نامحرم بدنم را ببينند. ازاينرو لباسهايم طورى بود كه تمام بدنم را مىپوشاند و در واقع من زنى عفيف و باحجاب بودم.
چند سال گذشت و من در مقابل فرهنگ بىبند و بارى جامعه مقاومت مىكردم. تا اينكه شبى در عالم رؤيا شخصى را با لباس روحانى ديدم كه به من فرمود: «من از سمت شرق مىآيم». آنگاه كتاب مقدسى را به من نشان داد و گفت: «راه نجات و سعادت تو در اين كتاب است». از خواب بيدار شدم و سه سال دنبال آن كتاب گشتم. ولى كتابى با آن نشانى كه در خواب ديده بودم، نيافتم.
روزى يك مسلمان هندى را ديدم و خوابى را كه ديده بودم، برايش نقل كردم. او دست در جيبش كرد و كتابى در آورد و به من نشان داد. ديدم دقيقاً همان كتابى است كه در خواب ديده بودم. پرسيدم: «اين چه كتابى است؟» گفت: «قرآن است و آن را به من هديه كرد». با خوشحالى كتاب را گرفتم و آن را باز كردم تا بخوانم، ولى چون به زبان عربى بود، چيزى نفهميدم. تا اينكه پس از مدتى، ترجمه انگليسى آن را به دست آوردم. وقتى آن را مطالعه كردم، ديدم تمام مطالب آن مطابق عقل و فطرت است. پس ايمان آوردم و مسلمان شدم. اينجا بود كه فهميدم خداوند مرا به بركت حجاب، با اسلام آشنا كرد. 1
اين داستان ما را به ياد سخنى از اميرمؤمنان على(عليه السلام) مىاندازد كه