گلچین شعر حج
مشخصات کتاب
سرشناسه : سمنانیان، سعید، گردآورنده
عنوان و نام پدیدآور : گلچین شعر حج/ گردآورندگان سعید سمنانیان، الهه منفرد؛ [برای] حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت
مشخصات نشر : تهران: مشعر، ۱۳۸۱.
مشخصات ظاهری : ث، ص ۳۳۷
شابک : 964-7635-06-0۱۵۰۰۰ریال ؛ 964-7635-06-0۱۵۰۰۰ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : کتابنامه: ص. [۳۱۵ - ۳۱۲]؛ همچنین بهصورت زیرنویس
موضوع : حج -- شعر -- مجموعهها
موضوع : شعر فارسی -- مجموعهها
موضوع : شعر مذهبی -- مجموعهها
شناسه افزوده : منفرد، الهه
شناسه افزوده : حوزه نمایندگی ولی فقیه در امور حج و زیارت
رده بندی کنگره : PIR۴۰۰۹/ح۳س۸ ۱۳۸۱
رده بندی دیویی : ۱فا۸/۰۰۸
شماره کتابشناسی ملی : م۸۱-۱۲۰۳
ص: 1
مقدمه
بسمه تعالی
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدمسرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
آنچه پیش رو دارید حاصل تأملی است عاشقانه در پهنه ادب منظوم فارسی از جانب فردی که بهطور معمول و حرفهای کار او ارتباطی با دریای بیکران ادب فارسی ندارد لیکن به سبب شوقی که بر اثر دیدار از خانه خدا نصیبش شده سعی کرده است که عاشقان دیگر را در این خط معنوی بهرهمند و همراه خود گرداند. شوق دیدار دوست و طواف خانه او از آغاز ظهور اسلام و ارمغانی که پیامبر اکرم (ص) برای بشریت آورد همواره آرزوی مسلمانان در اقصی نقاط گیتی بوده است و در این راه سر از پا نمیشناختهاند. وصف این سفر روحانی و بیان احوالی که به توصیف نمیآید کاری است بس دشوار و دیریاب لیکن راهیان آن هر گاه فرصتی یافتهاند دیگران را از این توفیق الهی بی نصیب نگذاشتهاند که حاصل آن گزارشهایی است شیرین و خواندنی که در طول تاریخ صاحبان قلم و بیان عرضه داشتهاند و بخش مهمی از بیان این احوال به زبان شعر بیان گردیده است و کمتر شاعری است در ادب فارسی بویژه در شعر قدیم فارسی که اشارهای به این سفر معنوی نداشته باشد. در این مجموعه مؤلف بزرگوار کوشش کرده است که با غور در آثار شاعران روزگاران گذشته و حاضر تصویری گویا از کعبه و مراسم حج در بیان و تصویر گریهای متنوع شاعران را برای مخاطبان خود فراهم کرده و از این طریق خوانندگانش را در این فیض معنوی با خود شریک نماید.
البته داعیه مؤلف محترم عرضه پژوهشی در چارچوبهای حرفهای و معمول دانشگاهی و برای مخاطبان خاص نبوده است که خود مقوله دیگری است بلکه در این گلچین هدف بهرهگیری کلیه مخاطبان علاقهمند به زیارت خانه خدا بوده است تا جلوه هایی از بازتاب حج در ادب فارسی آشنایی بیشتری پیدا کنند. از درگاه رب جلیل و یکتا دوست بشر، آرزوی کامیابی مؤلف گرامی را در این عرصه پر نور آرزومندیم. 11 ن 7 ر
دکتر سعید بزرگ بیگدلی
گروه ادبیات و زبان فارسی
بسمه تعالی
در طول هزار و چهار صد سال تاریخ پر فراز و نشیب اسلام میلیونها مسلمان از اقصی نقاط جهان با عشق و تمنای وصال برای انجام فریضه حج، ترک دیار نموده و به سوی خانه خدا رهسپار شدهاند. برای رسیدن به این وادی گرم و بی آب و علف، ولی پر رمز و راز، بعضاً با پای پیاده، برخی سوار بر چارپایان یا کشتی و در دهههای اخیر با ماشین و هواپیما زائران طی طریق کرده، خستگی راه و خطرات مسیر را تحمل نمودهاند. جالب توجه است که مشکلات سفر، بیماری و حتی مرگ زوار، نه تنها باعث سستی یا انصراف حجاج نگشته بلکه روز به روز بر تعداد آنان افزوده شده، تا بجایی که اکنون بصورت میعادی ویژه و منحصر بفرد در کره خاکی درآمده است. در طول این سالها، سفر حج و مناسک آن تاثیرات روحی و عرفانی بی بدیل آن، جایگاه خاصی در میان شعرای پارسی گو، از متقدمین تا متاخرین یافته است. بسیاری از این ادیبان، حسب و عمق و تاثیر روحانی که از این سفر الهی یافته و بر مبنای قدرت کلام خود، به خلق آثاری دست یازیدهاند که همچون ستون هایی استوار برای همیشه در تاریخ ادبیات ایران باقی خواهند ماند.
مطمئناً مطالعه این جوششهای عارفانه برای زائران خانه خدا، وسعت دید و عمق احساس زایدالوصفی ایجاد مینماید که به هر چه پربارتر شدن این سفر یگانه میانجامد. لازم به ذکراست که ترتیب ارائه اشعار در این گلچین بر مبنای تقدم و تاخر حیات و سروده شاعر گرانمایه میباشد. علاوه بر این معدودی از ادبیات شعرا که در آن واژههای مربوط به حج برای توصیف دیگر اغراض شاعر بکار گرفته شده نیز آورده شده است. انشااله گردآوری این مجموعه، مورد پسند و قبول صاحب خانه و حجاج گرامی واقع گردد.
به امید حق
دکتر سعید سمنانیان- الهه منفرد
منصور حلاج
. حلاج شهرت ابو مغیث حسین ابن منصور (234 ه. ق.- م/ 309 ه.
ق.) عارف و صوفی مشهور اسلام است، اصل وی از بیضا (فارس) بود ولیکن در اواسط و عراق نشو و نما یافت و در 12 سالگی قرآن کریم را حفظ کرد و در حدود سنه 299 ه. ق. طریقه و مذهب خاصی اظهار کرد، و عدهای از او پیروی کردند، و او به مسافرت و نشر عقاید و تعالیم خویش پرداخت، و گویند دعوی خدائی کرد، و بعضی او را به صوفیه منسوب کردند و برخی او را به تشیع منتسب نمودند. عاقبت مقتدر، خلیفه عباسی، او را بگرفت و به زندان کرد و بعد از 9 سال حبس و شکنجه به سختی بکشت و گویند جسدش را بسوزاندند و سرش را بر بالای جسر بغداد زدند. اما پیروانش معتقدند که او را نکشتند. حلاج سخنان غریب گفت، و کتابهای عجیب تصنیف کرد، مانند طاسین الازل، قرآن القرآن، والکبریت الاحمر، و اشعاری نیز از او باقی است ..
ص: 2
کعبه صورت اگر دور است و ره ناایمن استکعبه معنی بجو ای طالب معنی بیا
گر خلیل اللَّه به بطحا کعبهای بنیاد کرددر خراسان کرد ایزد کعبه دیگر بنا
از شرف آن کعبه آمد قبله گاه خاص وعامدر صفا این کعبه آمد سجده گاه اصفیا
از صفا و مروه آن کعبه اجگر دارد شرفاز مروت وز صفا این کعبه دارد صدبها
از منا بازار آن کعبه اگر آراسته استاندر این کعبه بود بازار حاجات ومنا
از وجود مصطفی گر گشت آن کعبه عزیزیافت این کعبه شرف از نور چشم مصطفی
خواجه هر دو سرا یعنی امام هشتمینسر جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنتآفتاب اوج عزت شاه فوج اولیا
*** 8
ذات با جود و سجودش بود از ابنای نوحکشتیاش زان یافت بر جودی محل استوا
چون یکی بود از دعا گویان جان او خلیلآتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا
*** 30
تا عشق توام بدرقه راه حجاز استاندر حرم وصل دلم محرم راز است
احرام در دوست چو از صدق ببستیمدر هر قدمی کعبه صد گونه نیاز است
عمریست که در آتش سودای تو چون شمعکار دل آشفته من سوز و گداز است
نزدیک محبان ره کعبه دو سه گام استکوته نظر است آنکه بگوید که دراز است
عشقست که در کسوت هر عاشق و معشوقگه اصل نیاز است و گهی مایه ناز است
تا سلطنت عشق شود ظاهر و پیداآفاق پر از قصه گیسوی دراز است
من بنده ندارم هنری در خور شه لیکاز روی کرم شاه جهان بنده نواز است
عشاق نوا چون ز در دوست بیابنددر جان حسین آرزوی عزم حجاز است
ص: 3
*** 57
چو عاشقان حرم کعبه لقا جویندقدم چو سست شود در رهش به سر پویند
برای غسل که در طوف کعبه مسکون استوجود خویش به خوناب دیدهها شویند
به بوی دوست چو احرام صدق بربندندز خار بادیه گلهای آرزو بویند
خزینههای سلاطین به نیم جو نخرندشکستگان که گدایان درگه اویند
مقام روضه فردوس آرزو نکنندمجردان که مقیمان خاک آن کویند
به صورت ارچه محبان دوست بسیارندولیک یک صفت و یک حدیث و یک رویند
اگر چه همچو حسینند واقف اسرارچو محرمی نبود راز دل نمیگویند
*** 67
عشاق وفا پیشه اگر محرم مائیداز خود به درآئید و در این بزم در آئید
در بزم احد غیر یکی راه نداردبا کثرت موهوم در این بزم میائید
تا نقش رخ دوست در آیینه ببینیدزنگار خود از آینه دل بزدائید
چون صاف شد آیینه زاغیار بدانیدکایینه و هم ناظر و منظور شمائید
کونین چه جسم است و شما جان مقدسعالم چو طلسم است و شما گنج بقائید
مستور شد اندر صدف آن گوهر کمیابگوهر بنماید چو صدف را بگشائید
در کعبه دل عید تجلی جمالتای قوم به حج رفته کجائید کجائید
سرگشته در آن بادیه تا چند بپوئیدمعشوق همین جاست بیائید بیائید
چون مقصد اصلی ز حرم کعبه وصل استغافل ز چنین کعبه مقصود چرائید
گفتار حسین است ز اسرار خدائیدانیدش اگر واقف اسرار خدائید
*** 87
امیر قافله کوس رحیل زد ای یارچرا ز خواب بطالت نمیشوی بیدار
ص: 4
میان بادیه تو خفتهای و از هر سوبرای غارت عمر تو قاصدان در کار
دلا نگر که رفیقان هم نفس رفتندتو منقطه ز رفیقان بوادی خونخوار
به شوق بند ز میقات صدق احرامیکه تا شوی همه عمره ز خویش برخوردار
وقوف در عرفات شریف عرفان کنطواف کعبه حق از سر صفا بگذار
اگر به صدر حرم ره نمیتوانی بردنمای سعی که اندر حریم یابی یار
چرا نمیکنی ای دوست جان خود قربانچو دست داد تو را عید اکبر از دیدار
بگوی ترک سر و پای از طریق مکشگرت کشند به زاری و گر کشند به دار
حسین چون سفر راه کعبه در پیش استبه هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
*** 88
از آن خم آر شرابی برای دفع خمارروابود چو تو ساقی و ما چنین مخمور
مثال کعبه و مانند بیت معمور استخرابه دل ما چون به عشق شد معمور
*** 91
سینه خلوتخانه یار است خالی کن ز غیرره مده در کعبه بت را زانکه کعبه نیست دیر
چون سلیمان با وجود سلطنت درویش باشتا ترا تلقین کند روحالقدس اسرار طیر
*** 92
بیا که حاصل عمرم زمان صحبت تستبسان عمر برفتن مکن شتاب امروز
مرا که کعبه سر کوی تست ممکن نیستز آستان تو رفتن به هیچ باب امروز
*** 102
ای ناوک بلای تو را سینهها هدفدر یتیم عشق تو را جان ما صدف
ص: 5
در راه اشتیاق تو ای کعبه مرادهر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهیچندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جانعشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین زهر دو جهان برفشاندهامتا آستان عشق تو را کردهام کنف
در خلوتی که جلوهگه چون تو یوسفی ستدوشیزدگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیفدریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم به خاکهمچون حسین بندگی خواجه نجف
از میر و شحنه باک ندارد کسی که کردهمچون حسین بندگی خواجه نجف
*** 104
عزیزان وفا پیشه مبارکباد این منزلکه میافزاید از نورش صفای جان اهل دل
به معنی کعبه جانهاست این منزلگه عالیبرای طوفش از هر سو ببسته قدسیان محمل
ز خاک پای این درگه طلب کن دولت ای عاشقکه هست این آیت رحمت شده بر خاکیان نازل
دلا بیدار شو یکدم که جان عزم سفر داردچه جای خواب این مسکن که همراهست مستعجل
وداع عمر نزدیک و تو خود دوری نهای آگهرفیقان بار بستند و تو خود بنشستهای غافل
تو را این خویشتن بینی سبل شد دیده دل رااگر دیدار میخواهی زدید خویشتن بگسل
ص: 6
مرا در پیش دلداران بود جان باختن آسانولیکن زیستن یکدم بود بی دوستان مشکل
حسین از یار چون دوری چه عیش از عمر میجوئیچو رفت آن حاصل عمرت چه سود از عمر بیحاصل
*** 112
ما که در بادیه عشق تو سرگردانیمکعبه کوی تو را قبله دلها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزنددیده بر دوختن از دیده تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبرکیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه رضوان بدهندهم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغها بر جگر ماست چو لاله لیکنبه نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسیناندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
*** 129
تا به سودای تو از راه دراز آمدهایمناز میکن که به صد گونه نیاز آمدهایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدتما گدایان به نیاز از پی ناز آمدهایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشدهبا تو در ساخته و از همه باز آمدهایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاهدر حریم حرمت محرم راز آمدهایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواستکز سر صدق و صفا سوی حجاز آمدهایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهتبهر حاجت به در بنده نواز آمدهایم
طاق ابروی تو طاق است به خوبی زان روتا در آن طاق چو زاهد به نماز آمدهایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دلکرده بر غیر تو ای دوست فراز آمدهایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسینسالها سوخته با سوز و گداز آمدهایم
ص: 7
*** 136
سرگشته در این بادیه تا چند ببوئیمای کعبه مقصود تو را از که بجوئیم
ما شیفته باد صبائیم شب و روزباشد که نسیمی ز ریاض تو ببوئیم
گر در حرمت محرم اسرار نباشیمباری نه بس است این که گدای سر کوئیم
در دین وفا سجده ما نیست نمازیتا چهره به خون دل آشفته نشوئیم
بر هستی ما سنگ فنائی بزن ای عشقچون غرقه به حریم چه محتاج سبوئیم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشدکاندر خم چوگان رضای تو چو گوئیم
ما همچو حسین از غمت آشفته سرشتیممعذور همی دار گر آشفته بگوئیم
*** 146
کعبه مقصود دور است و تو غافل خفتهایخیز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا مینشنویزانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
*** 181
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوقسندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسینهر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
*** 183
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوریکه معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگرددبیا در کعبه معنی دمی چو فیض دیانی
*** 197
گر عشق ازل بدرقه راه نبودیجانم ز حریم حرم آگاه نبودی
ص: 8
گر طالب حق دامن پیری نگرفتیشایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشقسرمست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریفتا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسنچندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردیگر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریشهر دم جگرش سوخته از آه نبودی
ص: 9
فرخی سیستانی
فرخی سیستانی (375 ه. ق- 429 ه. ق.) ابوالحسن علی بن جولوغ فرخی سیستانی شاعر بزرگ اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم و از جمله سرآمدان سخن در عهد خویش و در همه ادوار تاریخی ادبی ایران است. موطن وی سیستان بود و آنچه مسلم است فرخی در عنفوان شباب در شاعری مهارت یافت و بعد از نزد عمید اسعد که کدخدای امیر بود رفت و او را قصیدهای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد فرخی در موسیقی مهارت داشت و این امر علاوه بر تصریح نظامی عروضی از اشارات متعدد شاعر نیز برمی آید و یکی از علل تقرب او در نزد سلاطین نیز همین بوده است فرخی یکی از بهترین شاعران قصیده سرای ایرانست. سخنان وی در میان قصیده سرایان به سادگی و روانی و استحکام و متانت ممتاز است
ص: 10
طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایمهمانا قصر تو کعبهست و گرد قصر تو بطحا
ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهیکه پیش تو جبین بر خاک ننهادهست چون مولا
*** 3
هر که امروز کرد خدمت اوخدمت او ملک کند فردا
هر که خالی شد از عنایت اوعالم او را دهد عنان عنا
زایرانرا سرای او حرمستمسند او منا و صدر صفا
هر که تنها شود ز خدمت اواز همه چیزها شود تنها
*** 66
کسی که بتکده سومنات خواهد کندبخستگان نکند روزگار خویش هدر
ملک همی بتبه کردن منات شتافتشتاب او هم ازین روی بوده بود مگر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودندز دستبرد بت آرای آن زمان آزر
همه جهان همی آن هر سه بت پرستیدندجز آن کسی که بدو بود از خدای نظر
دو زان پیمبر بشکست و هر دو را آنروزفکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
منات را ز میان کافران بدزدیدندبه کشوری دگر انداختند از آن کشور
به جایگاهی کز روزگار آدم بازبر آن زمین ننشست و نرفت جز کافر
*** 67
ز کافران که شدندی به سومنات به حجهمی گسسته نگشتی به ره نفر ز نفر
خدای خوانند آن سنگ را همی شمنانچه بیهده سخنست این که خاکشان بر سر
خدای حکم چنان کرده بود کان بت راز جای برکند آن شهریار دین پرور
ص: 11
بدان نیت که مر او را به مکه باز بردبکند و اینک با ما همی برد همبر
چوبت بکند از آنجا و مال و زر برداشتبه دست خویش به بتخانه در فکند آذر
خدایگان را اندر جهان دو حاجت بودهمیشه این دو همی خواست ز ایزد داور
یکی که جایگه حج هندوان بکنددگر که حج کند و بوسه بر دهد به حجر
یکی از آن دو مراد بزرگ حاصل کرددگر بعون خدای بزرگ کرده شمر
خراب کردن بتخانه خرد کار نبودبدانچه کرده بیاید ملک ثواب و ثمر
*** 83
گاه میخوردن می تو بر کف معشوق تووقت آسایش بتت را پای تو اندر کنار
مر مرا در خدمت تو زندگانی باد دیرتا ببینم مر تو را در مکه با اهل و تبار
*** 222
از فراوان طوف سایل گرد قصرت روز و شبقصر تو نشناسد ای خسرو کس از بیت الحرام
بس نیاید تا ز دینار تو چون شداد عادسایل تو خانه را زرین کند دیوار و بام
*** 224
از برکت او دولت تو گشت پدیداراز پای سماعیل پدید آمد زمزم
در چهره او روز بهی بود پدیداردر ابر گرانبار پدیدار بود نم
*** 226
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلالدرم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاصسرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
ص: 12
*** 390
همی تا بر جهان فضلست فرزندان آدم راچو بر هر چشمهای، حیوان و بر هر چاه، زمزم را
همی تا بر خزان باشد بهی نوروز خرم راچو بر خلدی و بر کرباس دیبا را و ملحم را
*** 405
خواجه حجاج آنکه از جمع بزرگان جهانایزد او را برگزید و بر جهان سالار کرد
جاودانه خواجه هر خواجهای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
عید همچون حاجیان نوروز را پیش اندرستاینت نوروزی که عیدش حاجب و خدمتگرست
عید اگر نوروز را خدمت کند بس کار نیستچاکر نوروز را چون عید سیصد چاکرست
عید را زینت ز مال و ملک درویشان بودزینت نوروز هم باری به نوروز اندرست
بر زمین او را به هر گامی هزاران صورتستبر درخت او را به هر برگی هزاران گوهرست
تیغهای کوه ازو پر لاله و پر سوسنستمرزهای باغ ازو پر سنبل و سیسنبرست
پارههای سنگ از و چون تختههای بسدستتلهای ریگ از و چون تودههای عنبرست
کوه از و پر صورتست و دشت از و پر لعبتستباغ از و پر زینتست و راغ ازو پر زیورست
ص: 13
بوستان خواجه را ماند، نماند کز قیاسبوستان خواجه سید بهشت دیگرست
خواجه را سرسبز باد و تن قوی تا برخوردزین همایون بوستان کاین خواجه را اندر خورست
جاودانه خواجه هر خواجهای حجاج بادبرترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد
ص: 14
ناصر خسرو
حکیم ناصر خسرو ابن حارث قبادیانی بلخی (394 ه. ق- 481 ه. ق) حکیم ناصر خسرو ابن حارث قبادیانی بلخی مروزی، ملقب و متخلص به حجت و کنیه ابومعین از شاعران قوی طبع و قصیده سرای گرانقدر زبان فارسی است، شاعری ارجمند، نویسندهای توانا، فیلسوفی متفکر، جهانگردی شجاع، مبلغی چیره دست و حجت سرزمین خراسان است.
قرآن را سراپا به خاطر داشت. دانشهای متداول آن عصر از قبیل فلسفه، حکم یونان و ملل و نحل و ارثما طیغی و موسیقی و هندسه اقلیدس و علم نجوم و طب و علم معادن و علوم ادبی، دینی و فن نقاشی و خطابت و مناظره و غیره را میدانست. شیفتگی او به آموختن و مطالعه کتاب چنان بود که در سفر هفت ساله به حجاز و مصر شتری بار کرده از کتاب همراه داشت و خود پیاده در عقب آن میدوید.
از آثار ناصر خسرو میتوان به:
1- دیوان اشعار او که گنجینهای از اشعار فصیح و بلیغ و افکار بلند و عمیق و
ترکیبات و اصطلاحات و تعبیرات شیرین زبان فارسی است.
2 و 3- دومثنوی کوچک (روشنائی نامه و سعادت نامه)
4- سفرنامه
5- زادالمسافرین (یک اثر فلسفی است)
6- وجه دین
7- جامع الحکمتین
8 و 9- دو رساله خوان الاخوان و گشایش و رهایش، اشاره نمود.
ص: 15
*** 110
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنکاو را نه عدیل است و نه فرزند و نه یاراست
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازیکان را حرم در کند از مُزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توستبا بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگززیرا سخنش پاکتر از زرّ عیار است
زرّ چون به عیار آمد کم بیش نگیردکم بیش شود زرّی کان باغش و بار است
*** 152
آنها که چو محراب شریفند و مقدمدیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند
حجّاج و کریمان و حکیمان جهانندویشان به ره حکمت قبله ی حکمااند
کعبه ی شرف و علم خفیّات کتاب استویشان بِه مَثَل کعبه رکناند و صفااند
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی استگویا به صلاح گُرُهی کز صلحااند
*** 231
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر،تو بر زمی و از برت این چرخ مدور
این چرخ مدور چه خطر دارد زی توچون بهره خود یافتی از دانش مضمر؟
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا؟یک چند به جان از نعم دانش برخور
بی سود بود هر چه خورد مردم در خواببیدار شناسد مزه منفعت و ضر
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب؟دادار چه رانده است بر این گوی مغبِّر؟
این خاک سیه بیند و آن دایره سبزگه روشن و گه تیره گهی خشک و گهی تر
نعمت همه آن داند کز خاک برآیدبا خاک همان خاک نکو آید و درخور
با صورت نیکو که بیامیزد با اوبا جبّه سقلاطون با شَعر مطیِّر
با تشنگی و گرسنگی دارد محنتسیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر
ص: 16
بیدار شو از خواب خوش، ای خفته چهل سال،بنگر که ز یارانت نماندند کس ایدر
از خواب و خور انباز تو گشته است بهائمآمیزش تو بیشتر است انده کمتر
چیزی که ستورانت بدان با تو شریکندمنت ننهد بر تو بدان ایزد داور
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندشنه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر
گر ملک به دست آری و نعمت بشناسیمرد خرد آنگاه جدا داندت از خر
بندیش که شد ملک سلیمان و سلیمانچونان که سکندر شد با ملک سکندر
امروز چه فرق است از این ملک بدان ملکاین مرده و آن مرده و املاک مبتّر
بگذشته چه اندوه چه شادی بر دانانا آمده اندوه و گذشته است برابر
اندیشه کن از حال براهیم و ز قربانوان عزم براهیم که بُرَّد ز پسر سر
گر کردی این عزم کسی ز آزر فکرتنفرین کندی هر کس بر آزر بتگر
گر مست نهای منشین با مستان یکجااندیشه کن از حال خود امروز نکوتر
انجام تو ایزد به قرآن کرد و صیتبنگر که شفیع تو کدام است به محشر
قرزند تو امروز بود جاهل و عاصیفردات چه فریاد رسد پیش گروگر؟
یا گرت پدر گیر بود مادر ترساخشنودی ایشان بجز آتش چه دهد بر؟
دانی که خداوند نفرمود بجز حقحق گوی و حق اندیش و حق آغاز و حق آور
قفل از دل بردار و قرآن رهبر خود کنتا راهشناسی و گشاده شودت در
ور راه نیابی نه عجب دارم زیراکمن چون تو بسی بودم گمراه و محیّر
بگذشته ز هجرت پس سیصد و نود و چاربنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر
بالنده بی دانش مانند نباتیکز خاک سیه زاید وز آب مقطر
از حال نباتی برسیدم به ستورییک چند همی بودم چون مرغک بی پر
در حال چهارم اثر مردمی آمدچون ناطقه ره یافت در این جسم مکدر
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دوجویان خرد گشت مرا نفس سخن ور
رسم فلک و گردش ایام و موالیداز دانا بشنیدم و برخواند ز دفتر
ص: 17
چون یافتم از هر کس بهتر تن خود راگفتم «زهمه خلق کسی باید بهتر:
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائمچون نخل ز اشجار و چو یاقوت ز جوهر
چون فرقان از کَتب و چو کعبه ز بناهاچون دل ز تن مردم و خورشید ز اختر»
ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکرترسنده شد این نفس مفکر ز مفکر
از شافعی و مالک وز قول حنیفیجستم ره مختار جهان داور رهبر
هر یک به یکی راه دگر کرد اشارتاین سوی ختن خواند مرا آن سوی بربر
چون چون و چرا خواستم و آیت محکمدر عجز بپیچیدند، این کور شد آن کر
یک روز بخواندم ز قرآن آیت بیعتکایزد به قرآن گفت که «بد دست من از بر»
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردندچون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر
گفتم که «کنون آن شجر و دست چگونه است،آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر؟»
گفتند که «آنجا نه شجر ماند و نه آن دستکان جمع پراکنده شد آن دست مستّر
آنها همه یاران رسولند و بهشتیمخصوص بدان بیعت و از خلق مخیِّر
گفتم که «به قرآن در پیداست که احمدبشیر و نذیر است و سراج است و منور
ور خواهد کشتن به دهن کافر او راروشن کندش ایزد بر کامه کافر
چون است که امروز نمانده است از آن قوم؟جز حق نبود قول جهان داور اکبر
ما دست که گیریم و کجا بیعت یزدانتا همچو مقدم نبود داد مؤخر؟
ما جرم چه کردیم نزادیم بدان وقت؟محروم چرائیم ز پیغمبر و مضطر؟»
رویم چو کل زرد شد از درد جهالتوین سرو به نا وقت بخمّید چو چنبر
ز اندیشه که خاک است و نبات است و ستوراستبر مردم در عالم این است محصِّر
امروز که مخصوص اند این جان و تن منهم نسخه دهرم من و هم دهر مکدر
دانا به مثل مشک و ز و دانش چون بوییا هم به مثل کوه و ز و دانش چون زر
چون بوی وزر از مشک جدا گردد وز سنگبی قدر شود سنگ و شود مشک مزوِّر
این زر کجا در شود از مشک ازان پس؟خیزم خبری پرسم از آن درج مخبّر
ص: 18
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتمنز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر
از پارسی و تازی وز هندی وز ترکوز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهریدر خواستم این حاجت و پرسیدم بی مر
از سنگ بسی ساختهام بستر و بالینوز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر
گاهی به نشیبی شده هم گوشه ماهیگاهی به سر کوهی برتر ز دو پیکر
گاهی به زمینی که درو آب چو مرمرگاهی به جهانی که درو خاک چو اخگر
گه دریا گه بالا گه رفتن بی راهگه کوه و گهی ریگ و گهی جوی و گهی جر
گه حبل به گردن بر مانند شتربانگه بار به پشت اندر ماننده استر
پرسنده همی رفتم از این شهر بدان شهرجوینده همی گشتم از این بحر بدان بر
گفتند که «موضوع شریعت نه به عقل استزیرا که به شمشیر شد اسلام مقرّر»
گفتم که «نماز از چه بر اطفال و مجانینواجب نشود تا نشود عقل مجبّر؟
تقلید نپذیرفتم و حجت ننهفتمزیرا که نشد حق به تقلید مشهِّر
ایزد چو بخواهد بگشاید در رحمتدشواری آسان شود و صعب میسر
روزی برسیدم به در شهری کان رااجرام فلک بنده بد، افلاک مسخر
شهری که همه باغ پر از سرو و پر از گلدیوار زمرد همه و خاک مشجر
صحراش منقّش همه ماننده دیباآبش عسل صافی ماننده کوثر
شهری که درو نیست جز از فضل منالیباغی که درو نیست جز از عقل صنوبر
شهری که درو دیبا پوشند حکیماننه تافته ماده و نه بافته نر
شهری که من آنجا برسیدم خردم گفت«اینجا بطلب حاجت و زین منزل مگذر»
رفتم بر دربانش و بگفتم سخن خودگفتا «مبر انده که شد کانت به گوهر
دریای معین است در این خاک معانیهم درّ گرانمایه و هم آب مطهِّر
این چرخ برین است پر از اختر عالیلابل که بهشت است پر از پیکر دلبر»
رضوانش گمان بردم این چون بشنیدماز گفتن با معنی و از لفظ چو شکّر
ص: 19
گفتم که «مرا نفس ضعیف است و نژند استمنگر به درشتی تن وین گونه احمر
دارو نخورم هرگز بی حجت و برهانوز درد نیندیشم و ننیوشم منکر»
گفتا «مبرانده که من اینجای طبیبمبر من بکن آن علت مشروح و مفسر»
از اول و آخرش بپرسیدم آنگاهوز علت تدبیر که هست اصل مدبر
وز جنس بپرسیدم وز صنعت و صورتوز قادر پرسیدم و تقدیر مقدر
کاین هر دو جدا نیست یک از دیگر دایمچون شاید تقدیم یکی بر دوی دیگر؟
او صانع این جنبش و جنبش سبب اومحتاج غنی چون بود و مظلم انور؟
وز حال رسولان و رسالت مخالفوز علت تحریم دم و خمر مخمّر
وانگاه بپرسیدم از ارکان شریعتکاین پنج نماز از چه سبب گشت مقرّر؟
وز روزه که فرمودش ماه نهم از سالوز حال زکات درم و زر مدوّر
وز خمس فی و عُشر زمینی که دهند آباین از چه مخمّس شد و آن از چه معشِّر؟
وز علت میراث و تفاوت که درو هستچون بُرد برادر یکی و نیمی خواهر؟
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم«چون است غمی زاهد و بی رنج ستمگر؟
بینا و قوی چون زید و آن دگری بازمکفوف همی زاید و معلول ز مادر؟
یک زاهد رنجور و دگر زاهد بی رنج!یک کافر شادان و دگر کافر غمخور!
ایزد نکند جز که همه داد، ولیکنخرسند نگردد خرد از دیده به مخبر
من روزه همی بینم و گوئی که شب است اینور حجت خواهم تو بیاهنجی خنجر
گوئی «به فلان جای یکی سنگ شریف استهر کس که زیارت کندش سنگ محرّر
آزر به صنم خواند مرا و تو به سنگیامروز مرا پس به حقیقت توی آزر»
دانا که بگفتمش من این دست به برزدصد رحمت هر روز بر آن دست و بر آن بر
گفتا «بدهم داوری با حجت و برهانلیکن بنهم مهری محکم به لبت بر»
ز آفاق و ز انفس دو گوا حاضر کردشبرخوردنی و شربت من مرد هنرور
راضی شدم و مهر بکرد آنگه و داروهر روز به تدریج همی داد مزوّر
ص: 20
چون علت زایل شد بگشاد زبانممانند معصفر شد رخسار مزعفر
از خاک مرا بر فلک آورد جهانداریک برج مرا داد پر از اختر ازهر
چون سنگ بدم، هستم امروز چو یاقوتچون خاک بدم، هستم امروز چو عنبر
دستم به کف دست نبی داد به بیعتزیر شجر عالی پر سایه مثمر
دریا بشنیدی که برون اید از آتش؟روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر؟
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگکز دست طبایع نشو نیز مغیّر؟
یاقوت منم اینک و خورشید من آن کسکز نور وی این عالم تاری شود انور
از رشک همی نام نگویمش در این شعرگویم که «خلیلی است که ش افلاطون چاکر
استاد طبیب است و مؤیّد ز خداوندبل کز حکم و عِلم مثال است و مصوّر»
آباد بر آن شهر که وی باشد دربانشآباد بر آن کشتی کو باشد لنگر
ای معنی را نظم سخن سنج تو میزان،ای حکمت را بر تو که نثری است مسطّر،
ای خیل ادب صف زده اندر خطب تو،ای علم زده بر در فضل تو معسکر
خواهم که ز من بنده مطواع سلامیپوینده و پاینده چو یک ورد مقمّر
زاینده و باینده چو افلاک و طبایعتابنده و رخشنده چو خورشید و چو اختر
چون قطره چکیده ز بر نرگس و شمشادچون باد وزیده ز بر سوسن و عبهر
چون وصل نکورویان مطبوع و دل انگیزچون لفظ خردمندان مشروح و مفسّر
پرفایده و نعمت چون ابر به نوروزکز کوه فرو آید چون مشک معطر
وافی و مبارک چو دم عیسی مریمعالّی و بیاراسته چون گنبد اخضر
زی خازن علم و حکم و خانه معموربا نام بزرگ آن که بدو دهر معمّر
زی طالع سعد و در اقبال خدائیفخر بشر و بر سر عالم همه افسر
مانند و جگر گوشه جد و پدر خویشدر صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر
بر مرکبش از طلعت او دهر مقمِّروز مرکب او خاک زمین جمله معنبر
بر نام خداوند بر این وصف سلامیدر مجلس برخواند ابو یعقوب ازبر
ص: 21
وانگاه بر آن کس که مرا کرده است آزاداستاد و طبیب من ومایه ی خرد و فر
ای صورت علم و تن فضل و دل حکمتای فایده مردمی و مفخر مفخر
در پیش تو استاده بر این جامه پشمیناین کالبد لاغر با گونه اصفر
حقا که بجز دست تو بر لب ننهادمچون بر حجرالاسود و بر خاک پیمبر
شش سال ببودم بَرِممثول مبارکشش سال نشستم به در کعبه مجاور
هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاهدر شکر تو دارم قلم و دفتر و محبر
تا عرعر از باد نوان است همی بادحضرت به تو آراسته چون باغ به عرعر
*** 255
ای بسته خود کرده دل خلق به ناموسز اندیشه تو را رفته به هر جانب جاسوس
اثبات یقین تو به معقول چه سود است،چون نیست یقین نفی گمان تو به محسوس؟
تا چند سخن گوئی از حق و حقیقت؟آب حیَوان جوئی در چشمه مطموس!
گر رای تو کفر است مکن پیدا ایمانور جای تو دیر است مزن پنهان ناقوس
ای آنکه همه رزقی در فعل چو روباه،وی آنکه همه رنگی در وصف چو طاووس،
تا کی روی آخر ز پی حج به زیارتاز طوس سوی مکه، وز مکه سوی طوس؟
چون نیست زکان علت مقصود، پس ای دوستچه مکه و چه کعبه و چه طوس و چه طرطوس
*** 289
ای بسر برده خیره عمر طویلهمه بر قال قال و گفتن قیل
خبر آری که این روایت کردجعفر از اسعد و سعد از اسمعیل
که پسر بود دو مر آدم رامِه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزیدتا بکشتش بدین حسد قابیل
اندر این قصه نفع و فایده چیست؟بنمای آن و بفگن این تطویل
ص: 22
گر مراد تو زین سخن قصه استنیست این قصه سخت و خوب و نبیل
چون نخواهی حدیث دعد و ربابیا حدیث بُثَینه و انِ جمیل؟
کان ازین خوشتر است، داده بدهخشم یک سو فگن بیار دلیل
ور ندانی تو یار قابیلیمانده جاوید در عذاب و بیل
نیست آگاهیت که پر مثل استای خردمند سر بسر تنزیل
کعبه رامی که خواست کرد خراب؟سورة الفیل را بده تفصیل
گر ندانی که این مثل برکیستبروی بر طریق ملعون پیل
نیست تنزیل سوی عقل مگرآب در زیر کاه بی تأویل
اندر افتی به چاه نادانیچون نیابی به سوی علم سبیل
هیچ مردم مگر به نادانیبر سر خویش کی زند سجّیل؟
هیچ کس دیدهای که گفت «منمعدوی جبرئیل و میکائیل»؟
یا چه گوئی سرای پیغمبرجز به بی دانشی فروخت عقیل؟
بفگن از پشت خویش جهل و بدانکجهل باری است سخت زشت و ثقیل
دل و همت بلند و روشن کنروی روشن چه سود و قد چو میل؟
چون نیاموختی چه دانی گفت؟چیز برناید از تهی زنبیل
کردی از بر قرآن و پیش ادیبنحو سعدان نخوانده، صرف خلیل
وانگهی «قال قال حد ثنا»گفتهای صد هزار بر تقلیل
چه به کار اینت؟ چون ز مشکل هاآگهی نیستت کثیر و قلیل
تا نرفتی به حج نهای حاجیگر چه کردی سلب کبود به نیل
تن به علم و عمل فریشته کننام چه صالح و چه اسمعیل
تره و سرکه هست و نانت نیستقامتت کوته است و جامه طویل
آب و قندیل هست با تو ولیکروغنت هیچ نیست در قندیل
لاجرم چونت مرد پیش آیدزو ببایدت جست میل به میل
ص: 23
از تو زایلنگشت علت جهلچون طبیبیت کرد عزرائیل
با سبکسار کس مکن صحبتتا نمانی حقیر و خوار و ذلیل
ز استر و محملت فرود افتیای پسر، چون سبک بُوَدت عدیل
مگزین چیز بر سخا که ثناماهی است و سخا برو نشپیل
دود دوزخ نبیند ایچ سخیبوی جنت نیابد ایچ بخیل
جز که در کار دین و جستن علمدر همه کارها مکن تعجیل
چون بود بر حرام وقف تنتیا بود بر هجا زبانت سبیل
به همه عمر مر تو را نبودجز که دیو لعین ندیم و وکیل
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیستچند جوئی رضای میر جلیل؟
بنکوهی جهود و ترسا راتو چه داری بر این دو تن تفضیل؟
چون ندانی که فضل قرآن چیستپس چه فرقان تو را و چه انجیل
سیل مرگ از فراز قصد تو کردخیز، برخیز از مهول مسیل
کردهای هیچ توشهای راه را؟نیک بنگر یکی به رای اصیل
بنگر آن هول روز را که کندهول او کوه را کثیب مهیل
بد بدل شد به نیکت ار نکنیمر گزیدهی خدای را تبدیل
وز جهان علم دین بری و سخاحکمت و پند ماند از تو بدیل
شعر حجت بدیل حجت دارپر ز معنی خوب و لفظ جزیل
*** 307
حاجیان آمدند با تعظیمشاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجازرَسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکّه از عرفاتزده لبّیک عمره از تنعیم
یافته حجّ و کرده عمره تمامبازگشته به سوی خانه سلیم
ص: 24
من شدم ساعتی به استقبالپای کردم برون ز حدّ گلیم
مر مرا در میان قافله بوددوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستیزین سفرکردن به رنج و به بیم
تا ز تو بازماندهام جاویدفکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حجچون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهایحرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرامچه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله بر خود حرام کرده بدیهر چه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبّیکاز سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حقّ و، جوابباز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفاتایستادیّ و یافتی تقدیم
عارف حق شدیّ و منکرخویشبه تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میکُشتیگوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردیقتل و قربان نفس شوم لئیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتیدر حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شرّ نفس خود بودیوز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمارهمی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسرهمه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی «گفتمش «چو گشتی تومطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقینخویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طوافکه دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتانیاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو کردی سعیاز صفا سوی مروه بر تقسیم
ص: 25
دیدی اندر صفای خود کونینشد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی بازمانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود راهمچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت «از این باب هر چه گفتی تومن ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حجنشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکّه دیده، آمده بازمحنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از ایناین چنین کن که کردمت تعلیم»
*** 317
به پیغمبر عرب یکسر مشرّف گشت بر مردمز ترک و روم و روس و هندوسند و گیلی و دیلم
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزدیکی سنگی بود رکن و یکی شوراب چَه زمزم
*** 326
ای شسته سر و روی باب زمزمحج کرده چو مردان و گشته بی غم
افزون ز چهل سال جهد کردیدادی کم و خود هیچ نستدی کم
بسیار بدین و بدان به حیلتکرباس بدادی به نرخ مُبرم
تا پاک شد اکنون ز تو گناهانمندیش به دانگی کنون ز عالم
افسوس نیاید تو را از این کاربر خویشتن این رازها مَفَرخم
زین سود نبینم تو را ولیکنایمن نهای ای خر ز بیم بیرم
از درد جراحت رهد کسی کواز سرکه نهد وز شخار مرهم؟
کم بیشک پیمانه و ترازویهرگز نشود پاک ز آب زمزم
برخویشتن ار تو بپوشی آن راآن نیست بسوی خدای مبهم
از باد فراز آمد و به دم شدآن مال حرامی چه باد و چه دم
ص: 26
زین کار که کردی برون زده سنیبر خویشتن، ای خر، ستون پشکم
بیدار شو از خواب جهل و بر خوانیاسین و به جان و به تن فرو دم
بفریفت تو را دیو تا گلیمیبفروختت، ای خر به نرخ مُلحم
گوئی که به سور اندرم، ولیکناز دور بماند به سور ماتم
در شور ستانت چنان گمان استکان میوه ستان است و باغ و خرم
از سیم طراری مشو به مکهمامیز چنین زهر و شهد برهم
بر راه به دین اندرون برد راستزین خم چه جهی بیهده بدان خم؟
گر ز آدمی، ای پور، توبه بایدکردن ز گناهانت همچو آدم
گر رنجهای از آفتاب عصیاناز توبه درون شو به زیر طارم
گر رحمت و نعمت چرید خواهیاز علم چر امروز و بر عمل چم
مر تخم عمل را به نم نه از علمزیرا که نرویدت تخم بی نم
آویخته از آسمان هفتماینجا رسنی هست سخت محکم
آن را نتوانی تو دید هرگزبا خاطر تاریک و چشم یرتم
شو دست بدو در زن و جدا شوزین گم ره کاروان و بی شبان رم
علم است مجسّم، ندید هرگزکس علم به عالم جز از مجسّم
آید به دلم کز خدا امین استبر حکمت لقمان و ملکت جم
مهمان و جراخوار قصر اویندبا قیصر و خاقان امیر دیلم
در حشر مکرّم بود کسی کوگشته است به اکرام او مکرّم
بر خلق مقدّم شد او به حکمتبا حکمت نیکو بود مقدّم
این دهر همه پشت و ملک او رویاین خلق صَفَر جمله و او محرّم
زو یافت جهان قدر و قیمت ایراکاو شهره نگین است و دهر خاتم
او داد مرا بر رمه شبانیزین مینروم با رمه رمارم
ای تشنه تو را من رهی نمودم،گر مست نهای سخت، زی لب یم
ص: 27
گر تو بپذیری زمن نصیحتاز چاه برآئی به چرخ اعظم
*** 349
حرم آل رسول است تو را جای که هیچدیو را راه نبوه است در این شهره حریم
سخن حجت بر وجه ملامت مشنوتا نمانی به قیامت خزی و خوار و ملیم
*** 380
کعبه جان خلق پیکر اوستحکمت ایزدی درو مهمان
گرد او گر طواف خواهی کردجان بشوی از پلیدی عصیان
*** 462
همی دشوارت آید کرد طاعتکه بس خوش خواره و باکبر و نازی
ره مکه همی خواهی بریدنکه با زادیّ و با مال و جهازی
مگر کاندر بهشت آئی به حیلتبدین اندوه تن را چون گدازی؟
گر این فاسد گمانت راست بودیبهشتی کس نبودی جز حجازی
*** 486
این گفت «اگر به خانه مکه درون شویایمن شوی از آتش اگر چند مجرمی»
وان گفت که «ت زقول شهادت عفو کنندگر تو گناه کارترین خلق عالمی»
رفتن به سوی خانه مکه است آرزوتزاندیشه دراز نشسته به ماتمی
وز بیم تشنگیّ قیامت به روز و شبدر آرزوی قطر گکی آب زمزمی
سنائی
سنائی (463 یا 473 ه. ق- 535 ه. ق) حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم از شاعران بزرگ قرن ششم. ابتدا به دربار غزنویان راه یافت و مسعود بن ابراهیم و بهرام شاه بن مسعود را مدح کرد و پس از سفر خراسان و ملاقات با مشایخ صوفیه از دربار شاهان چشم پوشید و عزلت اختیار کرد و سفری به مکه کرد و به سیاحت اغلب شهرها و به معاشرت با رؤسای صوفیه پرداخت و بحلقه ایشان در آمد. بعد از سفر مکه چندی در بلخ و سرخس و مرو و نیشابور زیست و در حدود سال 418 به غزنین بازگشت و تا پایان حیات در آنجا ماند از آثار او دیوان شعر است که شامل قصاید و غزلیات و مقطعات میباش. دیگر: حدیقه الحقیقه، سیر العباد الی المعاد، طریق التحقیق، کارنامه بلخ و مثنویهائی به نام عشقنامه، عقل نامه ... اشعار دوره اول شاعری سنائی تحت تأثیر سبک فرخی و مسعود سعد است و در دوره دوم که سنائی در عالم عرفان وارد شد مضامین مستقل و اشعار عارفانه دارد. سنائی را میتوان نخستین غزلسرای عارف ایرانی دانست که افکار و اصطلاحات عرفانی را با مضامین عاشقانه آمیخته است.
ص: 29
*** 23
تا بیابد حاجی و غازی همی اندر دو اصلدر مناسک حکم حج وندر سیر حکم غزا
از چنین ارکانها چون حاجیان بادت ثوابوز چنین انصافها چون غازیان بادت جزا
باد شام حاسدت تا روز عقبی بی صباحباد صبح ناصحت چون روز محشر بی مسا
بادی اندر دولت و اقبال تا باشد همیاز ثنا و شکر و مدح تو سنائی راسنا
*** 45
ای مرا ممدوح و مادح وی مرا پیر و مرادای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعیاز مروّت وز صفا هم مروهای و هم صفا
*** 62
ز آنچنان سیرت چنین معنی همیزاید بلیز آسمان چون نوش بارد، نوش باشد نوشبا
تا بیابی گر بجوئی از برای حج و غزودر مناسک حکم حج و در سیر حکم غزا
از چنین انصافها چون غازیان بادت ثوابوز چنان کردارها چون حاجیان بادت جزا
اخترت بادا منیر و طالعت بادا قویرتبتت بادا بلند و حاجتت بادا روا
*** 104
آنچه در صدر است در لؤلؤش کس میننگردمن برون چون لولیان (1) 1 بر آستان چون خوانمت
چون توئی سود حقیقی دیگران سودای محضپس چو مشتی خس برای سوزیان (2) 2 چون خوانمت
1- . لولیان جمع لولی و لولی منسوب بلول است که بمعنی بی شرمی و بی حیائی باشد «فرهنگ رشیدی».
2- سوزیان بواو معروف و زاء معجمه سرمایه و غمخوار و نفع و سود و تحفه «برهان و جهانگیری».
ص: 30
علم تو خود بام عقل و کعبه نفسست و طبعمن چو حج کولان بزیر ناودان چون خوانمت
این و آن باشد اشارت سوی اجسام کثیفتو لطیفی در عبارت این و آن چون خوانمت
*** 149
قاریان زالحان ناخوش نظم قرآن بردهاندصو ترا در قول همچون زیر مزمر کردهاند
در مناسک از گدائی حاجیان حج فروشخیمهای ظالمان را رکن و مشعر کردهاند
مالداران توانگر کیسه درویش دلدر جفا، درویش را از غم توانگر کردهاند
سر ز کبر و بخل بر گردون اخضر بردهاندمال خود بر سایلان کبریت احمر کردهاند
*** 186
در رجب خود روزه دار و «قل هو اللَّه» خوان بوددر صفر خوان تبت و در چارشنبه روزه دار
چند از این رمز و اشارت راه باید رفت راهچند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
همرهان با کوه کوهانان بحج رفتند و کردرسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
تو هنوز از راه رعنائی ز بهر لاشهگاه در نقش هویدی (1) 3 گاه در رنگ مهار
*** 195
کز حشمت و جاه تو همی بیش نیایدنور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار
1- *. هوید (بضم اول و فتح ثانی و سکون تحتانی و دال) جهاز شتر را گویند «برهان» هوید (بالضم و فتح اول) جهاز شتر و در نسخه سروری از سامی نقل کرده که (به فتحها و کسرواو) گلیمی میباشد که گرداگردکوهان شتر دارند سنائی گوید: تو هنوز از راه ... و ابوالنجم احمد گوید:
برآوردم زمامش تا بنا گوشفرو هشتم هویدش تا بکاکل (رشیدی)
«رشیدی»
ص: 31
خود دیده کنان (1) 4 جمله میآیند سوی تودیدار ترا از دل و جان گشته خریدار
تو کعبه مائی و بیک جای بیاسایاین رفتن هر جای بهر بیهده بگذار
زوّار سوی خانه کعبه شود از طمعهرگز نشود کعبه سوی خانه زوار
*** 210
ای برآورده ز راه قدرت و تقدیر و قهرزخم حکم لاابالیت از همه جانها دمار
عالمی در بادیه قهر تو سرگردان شدندتا که یابد بر در کعبه قبولت برّ بار
هر کجا حکم تو آمد پای بند آورد جبرهر کجا قهر تو آمد سر فرو برد اختیار
یارب ار فانی کنی ما را بتیغ دوستیمر فرشته مرگ را با ما نباشد هیچکار
مهر ذات تست الهی دوستانرا اعتقادیاد فضل تست الهی غمکشانرا غمگسار
دست مایه بندگانت گنج خانه فضل تستکیسه امید از آن دوزد همی امیدوار
آب و گل را زهره مهر تو کی بودی اگرهم ز لطف خود نکردی در ازلشان بختیار
دوستان حضرتت را تا تو شان ساقی بویهست یکسان نزد ایشان نوش نحل و زهر مار
*** 226
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تستباز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیت الحرام آب ونانهم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاهکی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیزروور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار
*** 388
روحی فداک ای محتشم، لبیک لبیک ایصنمای رأی تو شمس الضحی، وی روی تو بدر الظلم
مایه ده آدم توئی، میوه دل مریم توئیهمشهری زمزم توئی، یاقبلة اللَّه فی العجم
دانی که از بیت اللهی، شیری بگویا روبهیدر حضرت شاهنشهی، بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرّخ بود، خلقت شکر پاسخ بودآن را که چونان رخ نبود حدیثش بیش و کم
ایجان جانها روی تو، آشوب دلها موی تووندر خم گیسوی تو، پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان، خواهی عیان خواهی نهانخلق جهان را در جهان، هم کعبهای و هم صنم
*** 391
ای چرخ را رفعت ز تو، ایملک را دولت ز توایخلد را تهمت ز تو، قلب است بی نامت درم
در کعبه مردان بودهاند، کز دل وفا افزودهانددر کوی صدق آسودهاند، محرم توئی اندر حرم
*** 412
گاه رزم آمد بیا تا عزم زی میدان کنیممرد عشق آمد بیا تا گرد او جولان کنیم
چنگ در فتراک آن معشوق عاشق کش زنیمپس لگام نیستی را بر سر فرسان کنیم
گر بر آید خط توقیعش برین منشور ماما زدیده بر خط منشور دُرافشان کنیم
وز خیال چهره غمّاز رنگآمیز اوپس برسم حاجیان گه طوف و گه قربان کنیم
ننگ این مسجد پرستان را در دیگر زنیمچونکه مسجد لافگه شد قبله را ویران کنیم
ملک دین را گر بگیرد لشگر دیو سپیدما همه نسبت بزور رستم دستان کنیم
*** 414
در اشتیاق کعبه و راه حج گوید
(قال فی مجالسة اهل الحق
گاه آن آمد که با مردان سوی میدان شویمیک ره از ایوان برون آئیم و بر کیوان شویم
راه بگذاریم و قصد حضرت عالی کنیمخانه پردازیم و سوی خانه یزدان شویم
1- . دیده کنان با کاف مضموم کنایه از نگاه کردن در کاری و تامل نمودن باشد «فرهنگ کنایات و اصطلاحات»
ص: 34
طبل جانبازی فرو کوبیم در میدان دلبی زن و فرزند و بی خان و سر و سامان شویم
گاه با بار مذلت گرد این مسجد دویمگاه با رخت غریبی نزد آن ویران شویم
گاه در صحن بیابان با خران همره بویمگاه در کنج خرابی باسگان هم خوان شویم
گاه چون بی دولتان از خاک و خس بستر کنیمگاه چون ارباب دولت نقش شادروان شویم
گاه از ذلّ غریبی بار هر ناکس کشیمگاه در حال ضرورت یار هر نادان شویم
گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویمگه ز عشق خانمان چون عاشقان پژمان شویم
از فراق شهر بلخ اندر عراق از چشم و دلگاه در آتش بویم و گاه در طوفان شویم
گه بعون همرهان چون آتش اندر دی بویمگه بدست ملحدان چون آب در آبان شویم
ملحدان گر جادوی فرعونیان حاضر کنندما بتکبیری عصای موسی عمران شویم
غم نباشد بیش ما را زان سپس روزی که مااز نشابور و فرود مرو زی همدان شویم
از پی بغداد و کرخ و کوفه و انطاکیهزهرمان حلوا شود آنشب که در حلوان شویم
ص: 35
چون بدارالملک عباسی امامی آمدیمتازه رخ چون برگ و شاخ از قطره باران شویم
از برای حق صاحب مذهب اندر تهنیتسر قدم سازیم وسوی تربت نعمان شویم
با شیاطین کین کشیم از خنجر توفیق حقچون ز قادسیه سوی عقبه شیطان شویم
پای چون در بادیه خونین نهادیم از بلاهمچو ریگ نرم پیش باد سرگردان شویم
زان یتیمان پدر گمکرده یاد آریم بازچون یتیمان روز عید از درد دل گریان شویم
از پدر و ز مادر و فرزند و زن یاد آوریمز آرزوی آن جگر بندان جگر بریان شویم
در تماشاشان نیابیم ارگهی خوش دل بویمگرد بالینشان نه بینیم اردمی نالان شویم
در غریبی درد اگر بر جان ما غالب شودچون نباشند این عزیزان سخت بیدرمان شویم
غمگساری نه که اشکی بارد ار غمگین بویممهربانی نی که آبی آرد ار عطشان شویم
نه پدر بر سر که مادر پیش از او نازی کنیمنی پسر در برکه ما از روی او شادان شویم
چون رخ پیری ببینیم از پدر یاد آوریمهمچو یعقوب پسر گم کرده با احزان شویم
ص: 36
حسرت آنروز چون بر دل همی صورت کنیمتا چشیده هیچ شربت هر زمان حیران شویم
آه اگر روزی که در کنج رباطی ناگهانبی جمال دوستان و اقربا مهمان شویم
همرهان حج کرده باز آیند با طبل و علمما بزیر خاک در، با خاک ره یکسان شویم
قافله باز آید اندر شهر بی دیدار ماما بتیغ قهر حق کشته غریبستان شویم
همرهان با سرخ روئی چون بپیش ماه سیبما بزیر خاک چون در پیش مه کتّان شویم
دوستان گویند حج کردیم و میآئیم بازما بهر ساعت همی طعمه دگر کرمان شویم
نی که سالی صد هزار آزاده گردد منقطعهم دریغی نیست گرما نیز چون ایشان شویم
گر نهنگ حکم حق بر جان ما دندان زندما بپیش خدمت او از بن دندان شویم
رو که هر تیریکه از میدان حکم آمد بماهدیه جان سازیم وانگه سویآن پیکان شویم
چون بدو باقی شدیم از بود خود فانی شویمچون بدو دانا شدیم از علم خود نادان شویم
گر نباشد حج و عمره ورمی و قربان گو مباشاین شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم
ص: 37
گر نباشد حج و عمره ورمی و قربان گو مباشاین شرف ما را نه بس کز تیغ او قربان شویم
این سفر بستان عیّاران راه ایزد استما ز روی استقامت سرو آن بستان شویم
حاجیان خاص مستان شراب دولتندما ببوی جرعهای مولای این مستان شویم
نام وننگ و لاف و اصل و فضل در باقی کنیمتا سزاوار قبول حضرت قرآن شویم
بادیه بوته است ما چون زر مغشوشیم راستچون بیالودیم از او خالص چو زرّ کان شویم
بادیه میدان مردانست و ما نیز از نیازخوی این مردان گریموگوی این میدان شویم
گر چه در ریگ روان عاجز شویم ازبیدلیچون پدید آید جمال کعبه جان افشان شویم
یا بدست آریم سرّی یا بر افشانیم سریا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم
یا پدید آئیم در میدان مردان همچو کوهیا بزیر پشته ریگ اجل پنهان شویم
*** 426
بود بتخانه گروهی ساحت بیت الحرامبود بدعت جای قومی، بقعه شالنکیان
این دو موضع چون ز دیدار دو احمد نور یافتقبله سنت شد این و کعبه خدمت شد آن
قبله دین امامان خاندان تست و بسدیر زی ای شاه خانه، شاد باش ای خاندان
ص: 38
هر که دین خواهد که دارد چون شماباید خطرهر که دُر خواهد که ماند چون صدف باید دهان
خاک و بادی کان نیابد خلعت تأیید حقاین عنای مغز باشد آن هلاک خانه دان
شیر اصلی معنی اندر سینه دارد همچو خاکشیر رایت باشد آنکو باد دارد در میان
لاجرم آنرا که بادی بود چون اینجا رسیدخاک این در کرد بیرون بادشان از بادبان
تا جمال خانه حدّادیان باشد بجایهیچ دین دزدی نیارد گشت در گیتی عیان
*** 433
همه اکرام و احسان است سیلی خوردن اندر سرچه باشد گرکنی در پیش جانان جان و تن قربان
چه عالم جمله منکر شد، چرا دارد خرد طرفهاگر پیری خبر گوید، که آید عاقبت طوفان
کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گلکنون بازار شیطانست آنک موعد دیوان
زنی کو عدّت دین داشت آنجا مرد وار آمدتنی کومده کین بود با وی کی رود یکسان
حسن در بصره پُر بینند لیکن در بصر افزونبدن در کعبه پُر آیند لیکن در نظر نقصان
ز یثرب علم دین خیزد، عجب اینست در حکمتکه صاحب همّتان آیند از بنیاد ترکستان
صهیب از روم میپوید بعشق مصطفی صاقهشام از مکه میجوید، صلیب و آلت رهبان
دلا آنجا که انصافست، خود از روم دل خیزدتنا آنجا که اعلامست، از کعبه بود خذلان
ص: 39
نه در کعبه مجاور بود چندین سالها بلعمنه در کوی ضلالت بود چندین روزها عثمان
نه از ترتیب عقل افتد، سخن در خاطر عیسینه بر تقریر حرف آید، معانی زایت قرآن
سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقلشعاع شمع حکمت را، نه از عقل آورد یزدان
هر آنک اندر سماع آید همه علمش هدر گرددهر آنک اندر شعاع افتد شود دیوانه در کیهان
ولیک از کار و بار این، اثر یابد جهان دلبلی در ذکر علم آن ثنا خواند بسی حسان
جگرها خون شد و پالود، تا باشد کزین معنیخبر یابد مگر یک دل شود در آسمان پرّان
چو جای این هوس باشد، که بگذاشتند این لشکرپی مرکب رها کردند، تا پیدا بود پنهان
خرابی در ره نفسست و در میل طریق تنو گر در حصن جان آئی، همه شهر است و شهرستان
بهشت اینجا بنا کرده است، شداد از پی شادیخبر زان خانه خرم که میآرد یک اشتربان
ز هول سیل عالم بر شده ایمن لب کشتیز روح نوح پیغمبر شده بی قوت دین کنعان
سواری میکند عیسی و بار حکم او برخرز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان
ص: 40
چه راهست ایسنائی این، که با مرغان خود یکدمخبر گوئی و جان جوئی، بلا خواهی تو بی امکان
مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز این سیدکه فخر اهل ری هست او و تاج صدر اصفاهان
امینی رهروی کورا رضا گویند در دنیاازو راضی رضا در حشر و با او مصطفی هم خوان
*** 608
در مدح احمد عارف گوید که بحج رفت از بلخ و حج نیافت
ای ز عشق دین سوی بیت الحرام آورده رایکرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای
تن سپر کرده بپیش تیغهای جان سپرسر فدا کرده بنزد نیزهای سر گرای
گه تمامی داده مایه آب دستت را فلکگه غلامی کرده سایه خاکپایت را همای
از تو بیدل دوستانت همچو قفچاقان زخانوز تو پر دل همرهانت همچو چند الان زرای
ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بندوی جمالت دوستان را چون مفرّح دلگشای
از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلباز خرد یزدانشناسی وز زبان یزدان ستای
ص: 41
چون توئی هرگز نبیند عالم فرزانه بینچون توئی هرگز نزاید گنبد آزاده زای
بنده جود تو زیبد آفتاب نور بخشمطرب بزم تو شاید زهره بر بط سرای
چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروزاز لطافت جانفرائی وز سخاوت غمزدای
تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخبود هر روزی فراقت دوستانرا غم فزای
منّت ایزد را که گشتند از قدوم دوستانهمچو بیجانان ز جان و بیدلان از دلربای
چون بحج رفتی مخور غم گرنبودت حج از آنککار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای
مصلحت آن بود کایزد کرد، خرم باش از آنکآن نداند رهرو از حکمت که داند رهنمای
سخت خامی باشد وتر دامنی در راه عشقگر مریدی با مراد خود شود زور آزمای
سوی خانه دوست ناید چون قوی باشد محبّوز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای
احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافتگر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای
دل ببلخ و تن بکعبه راست ناید بهر آنکسخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجای قبای
ص: 42
در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهستمن بگفتم اینسخن گو خواه شائی خوه مشای
از دل وجان رفت باید سوی خانه ایزدیچون بصورت رفت خواهیخواه بسرشو خوه بپای
نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بودور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای
حج بفریاد و برفتن نیست کاندر راه حجرفتن از اشتر همی بینیم و فریاد از درای
صد هزار آوازهیابی در هوای حج ولیکعالم السر نیک داندهای هوی ازهایهای
رنج بردی کشت کردی آب دادی بر دروگرت دونی از حد خامی در آید گو درای
کویکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاوکویکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای
جان فرستادی بحج حج کرد و آمد نزد تودل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای
این شرف بس باشدت کاواز خیزد روز حشرکاحمد عارف بجان حج کرد و دیگر کس بپای
تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگردتا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای
*** 695
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنیشور در میراث خواران بنی آدم زنی
ص: 43
بارنامه بی نیازی برگشائی تابکیآتش اندر بارنامه کعبه و زمزم زنی
*** 716
ایکه از سنگ و هنگ نیست تراچو نخس از باد خوی یافه دوی
بزیارت بسوی مشتی دونکعبه کعبتین نهای چه شوی
بهوا سوی کس نشاید رفتاز پی دین روا بود که روی
نخرامد بخاصه در معراجسوی قارون رکاب مصطفوی
*** 762
زلف او دیدی صفات ظلمت کفران مگویروی او دیدی حدیث لذت ایمان مکن
کفر و ایمان هر دو از راهند جانان مقصد استبر در کعبه حدیث عقبه شیطان مکن
*** 789
حربه اقبال گیر ساز زطبعش فسانشرز نحوست ببر کن بسعادت مکان
نامه اقبال خوان زانکه توئی خوش زبانکعبه زوار را تو حجرالاسودی
گردش گردون و دهر جز برضایت مبادسیر کواکب بسعد دور ز رایت مباد
عون عنایت بتو جز ز خدایت مباددین خدائیت باد با روش احمدی
*** 795
مرد بی حاصل نباید یار با تحصیل راجان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
ص: 44
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدمنزد عیسی تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچینکند خواری نماید مشک راغمزه چون بر هم زند قیمت فزایند نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباشچون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس راوز لبانش کند گردد تیغ عزرائیل را
گرچه زمزم را پدید آورد هم نامش بپایاو بموئی هم روان کرد از دو چشمش نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنکاز برای کعبه چاکر بود با باید میل را
آب خورشیدو مه اکنون بر ده شد کو برفروختدر خم زلف از برای عاشقاق قندیل را
ای سنائی گر هوای خوبرویان میکنیاز نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
19*** 801
ما باز دگر باره برستیم ز غمهادر بادیه عشق نهادیم قدمها
کندیم ز دل بیخ هواها و هوسهادادیم بخود راه بلاها و المها
اول بتکلف بنوشتیم کتبهاو آخر ز تحیّر بشکستیم قلمها
لبیک زدیم از سر دعوی چو سنائیبر عقل زدیم از جهت عجز رقمها
اسباب صنمهاست، چو احرام گرفتیمدر شرط نباشد که پرستیم صنمها
22*** 803
ای لعبت صافی صفات، ای خوشتر از آب حیاتهستی درین آخر زمان این منکران را معجزات
هم دیده داری هم قدم، هم نور داری هم ظلمدر هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات
حسن ترا بینم فزون، خلق ترا بینم زبونچون آمد از جنّت برون چون تو نگاری بی برات
در نارم از گلزار تو، بیزارم از آزار تویک دیدن از دیدارتو، خوشتر ز کل کاینات
هر گه که بگشائی دهن گردد جهان پر نسترنبر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات
عالی چو کعبه کوی تو، نه خاکپای روی توبر دو لب خوشبوی تو، جان را بدل دارد حیات
برهان این نوشین لبت چون روز گرداند شبتوان خالها بر غبغبت، تابان چو از گردون نبات
ما را بلب دعوت کنی، بر ما سخن حجت کنیوقتی که جان غارت کنی، چون صوفیان در ده صلات
باز ار بکشتی عاجزی، بنمای از لب معجزیچون از عزی نبود عزی، لا را بزن بر روی لات
غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حلّه شدیکدیده اینجا دجله شد، یکدیده آنجا شد فرات
ص: 46
ای چون ملک ای چون پری بر سامری کن ساحریتا بر تو خوانم یک سری الباقیات الصالحات
جان سنائی مر ترا از وی حذرکردن چرااز وی گذر نبود ترا هم در حیات و هم ممات
102*** 853
وز برای شکار دلها ساختخال تو دانه زلف دام ایزد
آنچنان کعبهای که هست ترادر و دیوار و صحن و بام ایزد
127*** 869
گوئی که در و پای عزیزان همه سر بودراهی که در او وصل نکویان همه جان بود
از خون جگر سیل و ز دل پاره درو خاکمنزلگهش از آتش سوزان دمان بود
بس جان عزیزان که در آن راه فنا شدگور و لحد آنجا دهن شیر ژیان بود
چون کعبه آمال پدید آمد از دورگفتند رسیدیم سر راه بر آن بود
182*** 905
ای سنائی دل ده و در بند کام خود مباشراه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروزور نباشی خاک معنی آب بیحاصل مباش
ص: 47
رافت یاران نباشی آفت ایشا مشوسیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکته روشن مگویدر کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنندجز بتیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بودیبا عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست را مسکن مشوور شوی دل جز نگاه عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکندشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تومانع او گر نهای باری بدو مایل مباش
303*** 980
چو گردون زینت از زنجیر زر سازچو جوزا همت از تیغ کمر کن
از آن آغاز آغاز دگر گیروز ان انجام انجام دگر کن
چو عشقش بلبل است از باغ جانتروان و عقل را شاخ شجر کن
اگر خواهی که بر آتش نسوزیچو ابراهیم قربان از پسر کن
ورت باید که سنگ کعبه سازیچو اسمعیل فرمان پدر کن
بر آمد سایه از دیوار عمرتسبک چون آفتاب آهنگ در کن
*** 99
رقم عرش بهر تشریف استنسبت کعبه بهر تعریف است
*** 164 حکایت شیخ ذوالنون مصری
گفت چون صحرا همه پر برف گشترفت ذوالنون در چنان روزی به دشت
دید گبری را زایمان بی خبردامنی ارزن در افکنده به سر
برف میرفت و به صحرا میدویددانه میپاشید و هر جا میدوید
گفت ذوالنونش کهای دهقان راهاز چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برف است عالم ناپدیدچینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدرتا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانهایکی پذیرد تو مگر دیوانهای
گفت اگر نپذیرد این بیند خداگفت بیند، گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سال دگربر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طوافگفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیکدید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه دادهم مرا جان و دل آگاه داد
هم مرا در خانه خود پیش خواندهم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخوابگیباز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون زجایگفت ارزان میفروشی ای خدای
*** 277
از پی جود نز برای سجودصدر او آب کعبه برده ز جود
*** 574
حج مپندار گفت لبیکیجامه مفکن به آتش از کیکی
خاقانی
خاقانی (520- 595 ه. ق.) بدیل (ابراهیم) بن علی خاقانی حقایقی شروانی، یکی از بزرگترین شاعران و سخن پردازان ایران، در سال 520 هجری قمری، در شهر شروان از بلاد ایران به دنیا آمد. حسان العجم و افضل الدین از جمله القاب او میباشد تا بیست و پنج سالگی نزد عمویش کافی الدین عمر بن عثمان به تحصیل دانش پرداخت و پس از مرگ استاد به ابوالعلاء گنجوی روی آورد. ابوالعلاء گنجوی او را به خاقان اکبر منوچهر شروانشاه معرفی کرد و تخلص خاقانی را برای او برگزید. در سال 551 برای اولین بار و سپس در سال 569 برای بار دوم به قصد حج و دیدن امرای عراقین بار سفر بربست. و هنگام بازگشت از این مسافرت در نزدیکی بغداد از دیدن خرابه ایوان مداین متاثر شد و قصیده معروف «ایوان مدائن» را سرود. خاقانی در اواخر عمر در تبریز به سر میبرد و در همین شهر درگذشت و در مقبرة الشعراء محله سرخاب تبریز به خاک سپرده شد.
دیوان اشعار او حدود هفده هزار بیت دارد و دیگر از آثارش تحفه العراقین است.
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشتز بام کعبه ندرند مکیان دیبا
به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوککسی نبرد زنجیر مسجدالاقصا
ببین که کوکبه عمر خضر وار گذشتتو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا
پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوزاز آن سوی عرفاتست چشم بر فردا
*** 30
جام می تا خط بغداد ده ای یار مراباز هم در خط بغداد فکن بار مرا
با جگه دیدم و طیار وز آراستگیعیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
رخت کاول ز در مصطبه برداشتیمهم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفتسفر کوی مغانست دگر بار مرا
پیش من لاف ز شو نیز یه شو نیز مزندست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا
گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسالاین چنین سفته مکن تعبیه در بار مرا
گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طوافاین چنین بیهده پندار مپندار مرا
من در کعبه زدم کعبه مرا در نگذاشتچون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا
دامن کعبه گرفتم دم من در نگرفتدر نگیرد چو نبیند دم کردار مرا
مغ کده دید که من رد شده کعبه شدمکرد لابه که زمن مگذر و مگذار مرا
شیر مردان در کعبه مرا نپذیرندکه سگان در دیرند خریدار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای میخامساقی میکده به داند مقدار مرا
حجرالاسود نقد همگان را محک استکم عیارم من از آن کرد محک خوار مرا
زین سپس خال بتان پس حجرالاسود منزمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا
صفت عشق و مقصد صدق و باز شرح منازل
و مناسک راه کعبه از در بغداد تا مکه
*** 65
شب روان در صبح صادق کعبه جان دیدهاندصبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبحهم به صبح از کعبه جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبحهمچو پسه سبز و خون آلود و خندان دیده اند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمدهموقف شوق ایستاده کعبه جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهشصبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنکدر دل از خط یداللَّه صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنکدل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته ز اول ز بغداد طلبدر کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده زمنزل تشنگان ناشتاچاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
ص: 53
در طواف کعبه جان سالکان عشق راهچون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در سجود کعبه جان ساکنان سدره راههم چو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در حریم کعبه جان محرمان الیاس وارعلم خصر و چشمه ماهی بریان دیدهاند
در طریق کعبه جان چرخ زرین کاسه رااز پی در یوزه جان کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبه جان باز جانور گشتهاندماهی خضراند گویی کاب حیوان دیدهاند
کعبه جان زانسوی نه شهر جوی و هفت دهکاین دو جارا نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
برگذشته زین ده و ز آن شهر و در اقلیم دلکعبه جان را به شهر عشق بنیان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبه جان کوفتنکاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبه سنگین مثال کعبه جان کردهاندخاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبه جان آمدهزیر پرش نامه توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبه جان کردهاندپس طواف کعبه تن فرض فرمان دیدهاند
ص: 54
*** 67
تا خیال کعبه نقش دیده جان دیدهانددیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق بر کرده به مکه آتشی کز شرق و غربکعبه را هر هفت کرده هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش زهند و چین و بغداد آمدهماه ذوالقعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمه قندیل عیسی یافتهدجله را پر حلقه زنجیر مطران دیدهاند
*** 69
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشتر سوارکز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موجواقصه سرحد بحر و مکه پایان دیدهاند
*** 70
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال بازبر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم بدی مه بادیهکاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموزکز تیمم گاه صد نیلوفر ستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر منبرکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنک و چون زر بشفشاهنگ دردیو راز و در شکنجه حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمانناف با حورا به حابر ماه آبان دیدهاند
ص: 55
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوستدر سمیرا سدره بر جای مغیلا دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز عتقادسالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاجحاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک از اشکسرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خه خه آن ماه نوذوالحجه کز وادی عروسچون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایه ابر کبوتر فام راستچو سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه تا صفینه پیش چشمبس دواء المسک و تریاقا که اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوقخار و حنظل گلشکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک حقنفخه صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیانشیره بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشقدر ز قومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
ص: 56
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشانزعفرا رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چونگو زنان هوی هوی اندر دهاناز هو اللَّه برخدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زدهباز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تا نخله محمود و در راه از نشاطحنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک وکرده هم سیراب ازاشکخاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
*** 71
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیدهاندکوه رحمت را اساس از گوهر کان دیدهاند
عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنکمصنع او کوثر و سقاش رضوان دیدهاند
حوت و سر طانست جای مشتری و آن برکه هستمشتری صفوی که دروی حوت و سرطان دیدهاند
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر اوکوه قاف و نقطه فاهر دو یکسان دیدهاند
سنگ ریزه کوه رحمت بردهاند از بهر کحلدیده بانانی که عرش از کوه لبنان دیدهاند
ص: 57
اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمعهمچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیدهاند
هشتم ذی الحجه در موقف رسیده چاشتگاهشامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیدهاند
شب فراز کوه از اشک شور جمع و نور شمعابر در افشان و خورشید در فشان دیدهاند
آفتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاجچون نماز دیگری بهر سلیمان دیدهاند
گفتی از مغرب به رجعت کرده مشرق آفتابلا جرم حاج از حد بابل خراسان دیدهاند
از نسیم مغفرت کابی و خاکی یافتهآتشی را از انا گفتن پشیمان دیدهاند
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضلراندهای را بر امید عفو شادان دیدهاند
حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرمخود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیدهاند
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بودعفو حق را از خطای خلق نیسان دیدهاند
خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حجانسی و جنی و شیطانی مسلمان دیدهاند
حاج را نونو در افزای از ملایک کرده حقهر چه در ششصد هزار اعداد نقصان دیدهاند
ص: 58
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبرزاین شرف کامسال اهل شام و ایران دیدهاند
ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگویدولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیدهاند
نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافتهنز خفا چه بیم و نز غزیه عصیان دیدهاند
رانده ز اول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگنیمشب مشعل به مشعر نور غفران دیدهاند
بامدادان نفس حیوان کرده قربا در منیلیک قربان خواص از نفس انسان دیدهاند
با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرفسرخی سنگ منی کز خون حیوان دیدهاند
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آختهجرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیدهاند
چون بره کاید به مادر گوسپند چرخ راسوی تیغ حاج پویان و غریوان دیدهاند
بی زبانان بر زبان بی زبانی شکر حقگفته وقت کشتن و حق را زبان دان دیدهاند
در سه جمره بوده پیش مسجد خیف اهل خوفسنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیدهاند
آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرشعرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیدهاند
ص: 59
پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیازو آسمان را در طوافش هفت دوران دیدهاند
عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حجرکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیدهاند
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سههم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیدهاند
پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمدههم بر آن آیین که حج را ساز و سامان دیدهاند
حاج را دیوان اعمالیست و آنک عمره راختم اعمال و فذلکهای دیوان دیدهاند
کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانکچشمه حیوان به تاریکی گروگان دیدهاند
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگدوستان کعبه از غوغا دو چندان دیدهاند
بهترین جایی بدست بدترین قومی گرومهره جان دار و اندر مغز ثعبان دیدهاند
نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغجای شیران را سگان سور سکان دیدهاند
در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حالعقل را پیرانه سر در ام صبیان دیدهاند
ذات حق سلطان سلطانان و کعبه دار ملکمصطفی را شحنه و منشور قرآن دیدهاند
ص: 60
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد رویپیش صدر مصطفی ثانی حسان دیدهاند
بنده خاقانی سگ تازیست بر درگاه اوبخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیدهاند
حرز الحجاز
*** 74
شبروان چون رخ صبح آینه سیما بینندکعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
گر چه ز آن آینه خاتون عرب را نگرنددر پس آینه رومی زن رعنا بینند
اختران عود شب آرند و بر آتش فکنندخوش بسوزند و صبا خوشدم از اینجا بینند
صبح دندان چو مطرا کند از سوخته عودعودی خاک ز دندانش مطرا بینند
صبح را در رداء ساده احرام کشندتا فلک را سلب کعبه مهیا بینند
محرمان چون رداء صبح در آرند به کتفکعبه را سبز لباسی فلک آسا بینند
خود فلک شقه دیبای تن کعبه شودهم ز صبحش علم شقه دیبا بینند
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشمتا دل زنگپذیر آینه سیما بینند
دم و نم تیره کنند آینه، این آینه بینکز نم گرم و دم سرد مصفا بینند
ز آه صبوح زنان راه صبوحی بزننددیو را ره زدن روح چه یارا بینند
بشکنند آن قدح مه تن گردون زنارکه به دست همه تسبیح ثریا بینند
اختران از پی تسبیح همه زیر آیندکاتش دلها قبه زده بالا بینند
نیک لرزانند از مؤذن تسبیح فلکاخترانی که چو تسبیح مجزا بینند
صبح و شام آن رداء روز بشویند چو شیرکان رداء جامه احرام مسیحا بینند
نه نه مشتاقان از صبح وز شام آزادندکه دل از هر چه دورنگی است شکیبا بینند
ص: 61
صبح و شام آمده گلگونه فش و غالیه فامرو که مردان نه بدین زنگ زنان وا بینند
صبح صادق پس کاذب چه کند بر تن دهرچادر سبز درد تا زن رسوا بینند
ز آبنوس شب و روز آمد بر رقعه دهردو سپه کالت شطرنجی سواد بینند
لعب دهراست چو تضعیف حساب شطرنجگر چه پایان طلبندش نه همانا بینند
کی کند خاک در این کاسه مینای فلککه در او آتش و زهر آبخور مابینند
غلطم خاک چه حاجت که چو اندر نگرندهمه خاکست که در کاسه مینا بینند
خاک خواران زفلک خواری بینند چوخاکخاک بر سر همه را هیچ مگو تا بینند
بگذریم از فلک و دهر و در کعبه زنیمکاین دو را هم به در کعبه تولا بینند
ما و خاک پی وادی سپران کز تف و نمآهشان مشعله دار و مژه سقا بینند
هاره واقصه واقصه آن راه شویمکه ز برکهاش برکه برکه سینا بینند
بادیه بحر و بر آن بحر چو باران ز حبابقبه سیم زده حله و احیا بینند
از خفاجه به سر راه معونت یابندوز غزیه به لب چاه مواسا بینند
گرمگاهی که چو دوزخ دمد آن باد سمومتف با حورا چو نکهت حورا بینند
قرصه شمس شود قرصه ریوند ز لطفبهر تفته جگران کافت گرما بینند
چرخ نارنج صفت شیشه کافور شودکه زانفاس مریدان دم سرما بینند
علم خاص خلیفه زده در لشکر حاجچتر شامست کز او ماه شب آرا بینند
باز زرین به سر رایت و دستار چه زیرآفتابی به شب آراسته عمداً بینند
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگباز پوشیده به گیسوش سراپا بینند
سالکان راست ره بادیه دهلیز خطرلکن ایوان امان کعبه علیا بینند
همه شبهای غم آبستن روز طرب استیوسف روز به چاه شب یلدا بینند
خوشی عافیت از تلخی دارو یابندتابش معنی در ظلمت اسما بینند
بر شوند از پل آتش که اثیرش خوانندپس به صحرای فلک جای تماشا بینند
بگذرند از سر موئی که صراطش دانندپس سر مائده جنت مأوا بینند
ص: 62
حفت الجنه همه راه بهشت آمد خارپس خارستان گلزار تمنا بینند
حفت النار همه راه سقر گلزار استباز خارستان سر تا سر صحرا بینند
شوره بینند بره پس به سرچشمه رسندغوره یابند برز پس میحمرا بینند
آب ابر است کز او شوره فرات انگارندتاب مهر است کز او غوره منقا بینند
فر کعبه است که در راه دل و باغ امیدشوره و غوره ما چشمه و صهبا بینند
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروندجوی کامروز کنی آب تو فردا بینند
بد دلی در ره نیکی چه کنی کاهل نیازنیک را هم نظر نیک مکافا بینند
تشنگانی که زجان سیر شدند از میعشقدل دریا کش سرمست چو دریا بینند
دیو کز وادی محرم شنود ناله کوسچون حریر علمش لرزه ز آوا بینند
گوسفند فلک و گاو زمین را به منیحاضر آرند و دو قربان مهیا بینند
پی غلط کرده چو خرگوش همه شیردلانره به تنها شده تا کعبه به تنها بینند
آسمان در حرم کعبه کبوتروار استکه به امنش ز در کعبه مسما بینند
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماندبر در کعبه معلق زن و در وا بینند
این کبوتر که نیارد زبر کعبه پریدطیرانش نه به بالا که به پهنا بینند
شقهای کز بر کعبه فلکش میخوانندسایه جامه کعبه است که بالا بینند
روز وشب را که باصل ازحبش و روم آرندپیش خاتون عرب جوهر و لالا بینند
حبشی زلف یمانی رخ زنگی خالستکه چو ترکانش تتق رومی خضرا بینند
کعبه را بینند از حلقه در حلقه زلفنقطه خالش از آن صخره صما بینند
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه زلفعاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند
مشتری عاشق آن زلف ورخ وخال شدستکه چو گردونش سراسیمه و شیدا بینند
گفتیآن حلقه زلف ازچه سپیدست چو شیرکه ز خالش سیهی عنبر سارا بینند
کعبه دیرینه عروسست عجب نی که بر اوزلف پیرانه و خال رخ برنا بینند
حلقه زلف کهن رنگ بگرداند لیکخال را رنگ همان غالیه گونا بینند
ص: 63
عشق بازان که به دست آرند آن حلقه زلفدست در سلسله مسجد اقصا بینند
خاک پاشان که بر آن سنگ سیه بوسه زنندنور در جوهر آن سنگ معبا بینند
از بسی سنگ سیه بوسه زدن وقت وداعچشمه خضر ز ظلمات مفاجا بینند
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدنددر مدینه ملک و عرش معلا بینند
خاکیان جگر آتش زده از باد سمومآبخور خاک در حضرت والا بینند
مصطفی پیش خلایق فکند خوان کرمکه مگس ران وی از شهپر عنقا بینند
عیسی از چرخ فرود آید و ادریس ز خلدکاین دو را زله ز خوان پایه طاها بینند
خاصگان سرخوان کرمش دم نزنندز آن اباها که بر این خوانچه دنیا بینند
زعفران رنگ نماید سر سکباش ولیکگونه خرمگس است آنکه ز سکبا بینند
عقل واله شده از فر محمد یابندطور پاره شده از نور تجلی بینند
عقل وجان چون یی وسین بر در یاسین خفتندتن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند
او گرفته ز سخن روزه و از عید سخاشصاع خواهان زکوة آدم و حوا بینند
شیر مردان به حریمش سگ کهف اند همهآنت شیران که مدد ز آتش هیجا بینند
سرمه دیده ز خاک در احمد سازندتا لقای ملک العرش تعالی بینند
حضرت اوست جهانیکه شب وروز جهانساج و سیمست کز آن روضه غرا بینند
دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانندداد از آن حضرت دین داور دارا بینند
بنده خاقانی و درگاه رسول اللَّه از آنکبندگان حرمت از این درگه اعلی بینند
خاک مشکینکه زبالین رسول آورده استحرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند
مصطفی حاضر و حسان عجم مدح سرایپیش سیمرغ خمش طوطی گویا بینند
گرچه حسان عجم را همه جا جاه دهندجاهش آن به که به خاک عربش جابینند
گر چه در نفط سیه چهره توان دید ولیکآن نکوتر که در آیینه بیضابینند
لافاز آن روح توان زدکه به چارم فلکستنه از این روح که در تبت و یغما بینند
یادش آید که بشروان چه بلا برد و چه دیدنکبتی کان پشه و باشه زنکبا بینند
ص: 64
بس که دید آفت اعدا ز پس انس عیالمردم از بهر عیال آفت اعدا بینند
موسی از بهر صفورا کند آتش خواهیو آن شبانیش هم از بهر صفورا بینند
به فریب فلک آزرده دلش خوش نکنندکه فلک را چو دلش رنگ معزا بینند
کی توان برد به خرما ز دل کس غصهکاستخوان غصه شده در دل خرما بینند
سخنش معجز دهر آمد ازین به سخنانبه خداگر شنوند اهل عجم یا بینند
چو تمسکت بحبل اللَّه از اول دیدندحسبنااللَّه و کفی آخر انشا بینند
در مدح کعبه عظم اللَّه برکاتها و نعت پیغمبر صلوات اللَّه علیه و سلم
*** 78
مقصد اینجاست ندای طلب اینجا شنوندبختیان را ز جرس صبحدم آوا شنوند
عارفان نظری را فدا اینجا خواهندهاتفان سحری را ندا اینجا شنوند
خاکیان را از دل کرم رو از آتش شوقباد سرد از سر خوناب سویدا شنوند
همه سگ جان و چو سگ ناله کنانند به صبحصبحدم ناله سگ بین که چه پیدا شنوند
خاک پر سبحه قرا شود از اشک نیازوز دل خاک همان ناله قرا شنوند
خاک اگر گرید و نالد چه عجب کاتش رابانگ گریه ز دل صخره صما شنوند
گریه آن گریه که از دیده آتش بینندناله آن ناله که از سینه خارا شنوند
چون بلرزد علم صبح و بنالد دم کوسکوه را ناله تب لرزه چو دریا شنوند
صبح گل فام شد ارواح طلب تا نگرندکوس گلبانگ زد ابدال نگر تا شنوند
هر چه در پرده شب راز دل عشاقستکان نفس را به قیامت نه همانا شنوند
صبح شد هدهد جاسوس کز او واپرسندکوس شد طوطی غماز کز او واشنوند
چون به پای علم روز سر شب ببرندچه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاجشاید ار تهنیت از کوس مفاجا شنوند
ص: 65
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کرز او چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند
یارب آن کوس چه هاروت فن زهره نواستکه ز یک پرده صدالحانش به عمدا شنوند
چه کند کوس که امروز قیامت نکندنه ندارد نفس صور که فردا شنوند
کوس را بین خم ایوان سلیمان که در اولحن داود به آهنگ دل آرا شنوند
کوس چون صومعه پیر ششم چرخ کز اوبانگ شش دانه تسبیح ثریا شنوند
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنکزاو صریر قلم تیر بجوزا شنوند
کوس را دل نه و دردی نه، چرا نالد زارناله زار ز درد دل دروا شنوند
کوس چون مار شده حلقه و کوبند سرشبانگ آن کوفتن از کعبه به صنعا شنوند
سخت سرکوفته دارندش و او نالد از آنکناله مرد ز سر کوبه اعدا شنوند
خم کوس است که ماه نوذوالحجه نمودگر زمه لحن خوش زهره زهرا شنوند
خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شودتا صداش از جبل الرحمه به تنها شنوند
گردم چنبر چوبین که شنیدند خوش استپس دم آن خوشتر کز چنبر مینا شنوند
از پی حرمت کعبه چه عجب گر پس ازینبانگ دق الکوس از گنبد خضرا شنوند
مشتری قرعه توفیق زند بر ره حاجبانگ آن قرعه بر این رقعه غبرا شنوند
عرشیان بانگ وللَّه علی الناس زنندپاسخ از خلق سمعنا و اطعنا شنوند
از سر پای در آیند سراپا به نیازتا تعال از ملک العرش تعالی شنوند
روضه روضه همه ره باغ منور بینندبرکه برکه همه جا آب مصفا شنوند
بر سر روضه همه جای تنزه شمرندبر لب برکه همه جای تماشا شنوند
انجم ماده فش آماده حج آمدهاندتا خواص از همه لبیک مثنا شنوند
همه را نسخه اجزای مناسک در دستاز پی کسب جزا خواندن اجزا شنوند
نه صحیفه است فلک، هفت ده آیت زبرشعاشقان این همه از سورت سودا شنوند
نه صحیفه که بده بنده یکایک بستندتا نه بس دیر چو سی باره مجزا شنوند
زندگیشان به حق و نام بر ارواح چراستکابشان ابر دهد لاف ز سقا شنوند
ص: 66
خام پوشند و همه اطلس پخته شمرندزهر نوشند و همه نوش هنینا شنوند
گنج پرورده فقرند و کم کم شده لیککم کم گنج سرا پرده بالا شنوند
فقرنیکوست برنگ ار چه به آواز بد استعامه را زاین رنگ آواز تبرا شنوند
سفر کعبه نمودار ره آخرت استگر چه رمز رهش از صورت دنیا شنوند
جان معنی است به اسم صوری داده برونخاصگان معنی و عامان همه اسما شنوند
کعبه را نام به میدانگه عام عرفاتحجره خاص جهان داور دارا شنوند
عابدان نعره بر آرند به میدانگه از آنکنعره شیردلان در صف هیجا شنوند
عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخنه چو زنبور کز او شورش و غوغا شنوند
ساربانا به وفا بر تو که تعجیل نمایکز وفای تو زمن شکر موفا شنوند
حاش للَّهاگر امسال ز حج و امانمنز قصور من و تقصیر تو حاشا شنوند
دوستان یافته میقات و شده زی عرفاتمن به فید و ز من آواز به بطحا شنوند
هیچ اگر سایهپذیر منم آن سایه هیچکه مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
هاوها باشد اگر محمل من سازی و همبرسانیم به کم ز آنکه زمنها شنوند
بر در کعبه که بیت اللَّه موجوداتستکه مباهات امم ز آن در والا شنوند
بار عام است و در کعبه گشاده است کز اوخاصگان بانگ در جنت مأوا شنوند
پس چو رضوان در جنات گشاید ملکانبانگ حلقه زدن کعبه علیا شنوند
ز آن کلیدی که نبی نزد بنی شیبه سپردبانگ پر ملک و زیور حورا شنوند
چون جرس دار نجیبان ره یثرب سپرندساربان را همه الحان جرس آسا شنوند
در فلک صوت جرس زنگل نباشانستکه خروشیدنش از دخمه دارا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفویادخلوها به سلام از حرم آوا شنوند
النبی النبی آرند خلایق به زبانامتی امتی از روضه غرا شنوند
از صریر در او چار ملایک بسه بعدپنج هنگام دوم صور به یک جا شنوند
بر در مرقد سلطان دی زابلق چرخمرکب داشته را ناله هرا شنوند
ص: 67
خود جنیبت بدرش داشته بینند براقکز صهیلش نفس روح معلا شنوند
موسی ایستاده و گم کرده ز دهشت نعلینار نی گفتنش از بهر تجلا شنوند
بهر وایافتن گم شده نعلین کلیموالضحی خواندن خضر از در طاها شنوند
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسولتاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند
فخر من بنده ز خاک در احمد بینندلاف دریا زدم عنبر سارا شنوند
نعت صدر نبوی به که به غربت گویمبانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند
نکنم مدح که من مرثیه گوی کرممچون کرم مرد زمن بانگ معزا شنوند
زنده کردم سخن ار شاکر من شد چه عجبکه ز عازر صفت شکر مسیحا شنوند
شاید ار لب به حدیث قدما نگشایندناقدانی که ادای سخن ما شنوند
آب هر آهن و سنگ ار بشود نیست عجبکه دم آتش طور از ید بیضا شنوند
شاعران حیض حسد یافته چون خرگوش اندتا زمن شیردلان نکته عذرا شنوند
خصم سگ دل ز حسد نالد و چون جبهت ماهنور بی صرفه دهد وه وه عوا شنوند
از سر خامه کنم معجزه انشا به خدایگر چنین معجزه بینند سران یا شنوند
راویان کایت انشای من انشاد کنندبارک اللَّه همه بر صاحب انشا شنوند
*** 118
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت استآری بدین دو کعبه توان جان سپار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بودآن کعبه پور آرزو این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشتو آن کعبه در حدیقه مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سر گزیت دادو آن کعبه در عرب عربش سبزازار کرد
این کعبه را خدای ظفر بر یمین نهادو آن کعبه را خلیل حجر بر یسار کرد
این کعبه ناف عالم و از طیب ساحتشآفاق وصف نافه مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایثار قدرتشبر نور عروس فتح شه کامکار کرد
ص: 68
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرمکافر از بام کعبه نیار گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بختاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهامکایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال عزم خدمت آن کعبه میکنمکاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدمکامید این حدیث دو گوشم چهار گرد
*** 143
ای کعبه جهان گرد، ای زمزم رسن ورزرین رسن نمایی و چون زمزم آبی از بر
همچون دهان زمزم دندانه باد چشممگر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر
ای نور زای چشمه دیدی که چند دیدمدر چاره شر شروان ظلمات ظلم بیمر
ذره چه سایه دارد آن ذرهام به عینهزرین رسن فرو کن و از چه مرا بر آور
من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسینخل از تو گشت تازه و جان از تو یافت عازر
سرگشته کرد چرخم چون چرخ و با دریسهفریاد از این فسونگر زن فعل سبز چادر
آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورتآن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در
گر چون کشف کشم سر در استخوان بستهسایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شرواناز کوزه یتیمان هستم شکسته سرتر
هم دیدهای که از جان درگاه سیف دین راچون کاسه غریبان حلقه به گوشم ایدر
ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسیداری ز خاک در بند اجلال و عزت وفر
پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبهرطب اللسان چو زمزم و بر کعبه آفرین گر
شعرم بزر نوشتند آنجا خواص مکهبر بی نظیری من کردند حاج محضر
امسال بین که رفتم زی مکه مکارمدیدم حریم حرمت و کعبه در و مجاور
شهری که شیب و بالا دریا و کوه داردکوهش اساس نعمت و بحرش غریق گوهر
باللَّه که خاک در بند آنک هب کعبه ماندهابوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر
ص: 69
بحر ار نه غوطه خوردی در بحر کف خسروکی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر
تا تاج دار گشتم از دوستی دو کعبهچرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
این کعبتین بی نقش آورد سر به کعبمتا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر
ای آفتاب تا کی در بیست و هشت منزلدارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
دربند و سور او بین چل برج آسمانیخیز از در مهاجر تا برج فید بنگر
کرده به اعتقادی در بر جهاش منزلافلاک چون ستاره، سیمرغ چون کبوتر
در بر جهاش بوده میقات پور عمرانمیلاد پور مریم میعاد پور هاجر
مانا که برج کسری هست آسمان دنیاکز نور ینزل اللَّه دارد کمال بیمر
تا ز اربعین برجش زینت نیافت آدمدر اربعین صباحش طینت نشد مخمر
دندانههای برجش یک یک صفا و مروهسر کوچههای شهرش صف صف منی ومعشر
دراجه حصارش ذات البروج اعظمدیباچه دیارش سعدالسعود ازهر
انصاف ده که دربند ایمان سراست دین راسقف سوای ایمان دیوار دشت کافر
از کشتگان زنده ز آنسو هزار مشهدوز ساکنان ره روز ینسو و هزار مغشر
آن قبه مکارم و آن قبلهمعالیآن فرضه معلی، آن روضه منور
در قبه مهد مهدی با قبله عهد عیسیدر فرضه روض جنت و در روضه حوض کوثر
ذات العماد خرم خیرالبلاد عالمبیت الحرام ثانی، درالسلام اصغر
دخلش خراج خزران، خیلش غزاة ایرانجمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشاکز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر
عاق ربست کورا خوانده است جای عقربکز فر اوست مه را به رقع ز فرش عبقر
عقرب ندانم اما دارد مثال ارقمدر دیده چون گوزنان تریاق روح پرور
شهری به شکل ارقم با صد هزار مهرهاز رنگ خشت پخته و سنگ رخام و مرمر
تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوانالقاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلتچون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
ص: 70
افسر خدای خسرو، کشور گشای رستمملکت طراز عادل، ملت فروز داور
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد عالمچون از سپهر چارم اعلام مهر انور
بر پرچم علامت، بر تارک غلاماناز مشتریش طاس است، از آفتاب مغفر
زیر سه حرف جاهش گنجیست، حرف آخرصفریست در میانش هفت آسمانش محضر
یک دو شد از سه حرفش چار اصل و پنج شعبهشش روز و هفت خسرو نه قصر وهشت منظر
شاها طبیب عدلی، بیمار ظلم گیتیتسکین علتش را تریاق عدل در خور
خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصلزین جیفه گاه جافی زین مغ سرای مغبر
از عدل دید خواهی هم راستی و هم خمدر ساق عرش ایزد، در طاق پول محشر
گل چون ز عدل زاید میر حنوط برتنتابوت دست عاشق، گور آستین دلبر
آتش، که ظلم دارد میمیرد و کفن نهدو دسیه حنوطش، خاک کبود بستر
بر یک نمط نماند کار بساط ملکتمهره به دست ماند، خانه شود مششدر
سنجربه مرد و یحک، سنجار ماند آنکچون بنگری به صورت سنجار به که سنجر
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالمبی بار ماند تختش، در تخت بار ششتر
شاهان عصر جز تو هستند ظلم پیشهاینجا سپید دستند، آنجا سیاه دفتر
نُه مه غذای فرزند از خون حیض باشدپس آبهاش بر آید، صورت شود مجدر
آن کس که طعمه سازد سی سال خون مردمنه آخرش به طاعون صورت شود مبتر
نه ماهه خون حیضی گر آبله برآردسی ساله خون خلقی آخر چه آورد بر
شاها عرب نژادی هستی به خلق و خلقتشاه بشر چو احمد، نر عرب چو حیدر
مهمان عزیز دارند اهل عرب بسنتز آنم عزیز کردی، دادی کمال اوفر
رو میفرستی اطلس، مصری دهی عمامهختلی براق ابرش، ترکی و شاق احور
اطلس به رنگ آتش، اصل عمامه از نیابرش چو باد نیسان تندی بسان تندر
اعجاز خلعت تو این بس که هست شخصمبا باد و آتش و نی هستش امان میسر
بود آن نعیم دنیا فانی شعار خرمهست این عروس خاطر باقی طراز مفخر
ص: 71
جان سخن وران را مرشد نشید من بهبهر چنین نشیدی منشد نشید بهتر
پیش مقام محمود اعنی بساط عالیگوهر فروش من به محمود محمدت خر
*** 169
خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دیدکز زلف و خال گوید و کعبه برابرش
بی حرمتی بود نه حکیمی که گاه وردزند مجوس خواند و مصحف ببر درش
نی نی به جای خویش نسیبی همی کندنعتی است زان دلبر و کعبه است دلبرش
خال سیاه او حجرالاسود است از آنکماند به خال و زلف به هم حلقه درش
سنگ سیه مخوان حجر کعبه را از آنکخوانند روشنان همه خورشید اسمرش
گویی برای بوس خلایق پدید شدبر دست راست بیضه مهر پیمبرش
خاقانیا به کعبه رسیدی روان بپاشگر چه نه جنس پیشکش است این محقرش
دیدی جناب حق، جنب آز در مشوکعبه مطهرست جنب خانه مشمرش
با آب و جاه کعبه وجود تو حیض توستهم ز آب چاه کعبه فرو شوی یکسرش
سوگند خور به کعبه و هم کعبه داند آنکمثلث نبود و هم نبود یک ثناگرش
شکر جمال گوی که معمار کعبه اوستیارب چو کعبه دار عزیز و معمرش
*** 173
حج ملوک و عمره بختست و عید دهربر درگهش که کعبه کعبه است و مشعرش
من پار نزد کعبه رساندم سلام شاهایام عید نحر که بودم مجاورش
کعبه ز جای خویش بجنبید روز عیددر من فشاند شقه دیبای اخضرش
گفت آستان شاه شما عید جان ماستسنگ سیاه ما شده هندوی اصغرش
اینجا چه ماندهای تو که آنجاست عید بختزین پای باز گرد و ببین صدر انورش
گفتم که یک دو عید به پایم بخدمتتچون پختهتر شوم بشوم باز کشورش
ص: 72
گفتا مپای رو حج و عیدی دگر بر آرتا هر که هست بانک بر آید ز حنجرش
کاقبال بین که حاصل خاقانی آمدستکاندر سه مه سه عید و دو حج شد میسرش
عیدی به قرب مکه و قربانگه خلیلعیدی دیگر به حضرت خاقان اکبرش
*** 186
تا کی بر غم کعبه نشینان عروس وارچون کعبه سر ز شقه دیبا بر آورم
اولیتر آنکه چون حجرالاسود از پلاسخود را لباس عنبر سارا بر آورم
*** 188
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاهزین حسرت آتشی ز سویدا بر آورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندمکه احرام حج و عمره مثنا بر آورم
سی ساله فرض بر در کعبه کنم قضاتکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراق وار درفتد آتش به بوقبیسز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریاد رس نماندفریاد در مقام و مصلا بر آورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودانطوفان خون ز صخره صما برآورم
دریای سینه موج زند آب آتشینتا پیش کعبه لؤلؤ لالا بر آورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیرزو نعمت مصطفای مزکی برآورم
دیباچه سراچه کل خواجه رسلکز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلالمن سر به پای بوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمانمعراج دل به جنت مأوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهشآوازه دنی فتدلّی بر آورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنمکوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم باز حضرتشآواز یا مغیث اغثنا برآورم
ص: 73
از غصهها که دارم از آلودگان عهدغلغل در آن حظیره علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهانفریاد پیش داور و دارا برآورم
ز اصحاب خویش چونسگکهف اندرآن حرمآن از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاندوقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
*** 208
کعبه است ایوان خسرو کاندر اوستر عالی را هویدا دیدهام
کعبه را باشد کبوتر در حرمدر حرم شهباز بیضا دیدهام
کعبه را ماند در عالیت و منمحرم این کعبهام تا دیدهام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیعکز همه عیبش مبرا دیدهام
پیشت آرم کعبه حق را شفیعکاسمانش خاک بطحا دیدهام
پیشت آرم مصطفائی را شفیعکاسم او یاسین و طه دیدهام
پیشت آرم چار یارش را شفیعکز هدی شان عز والا دیدهام
پیشت آرم هفت مردان را شفیعکز دو عالمشان تبرا دیدهام
پیشت آرم جان افریدون را شفیعکز جهانداریش طغرا دیدهام
پیشت آرم جان فخرالدین شفیعکز شرف کسریش مولا دیدهام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاهکاین سفر دل را تمنا دیدهام
*** 226
حجره دل را کز کعبه وحدت اثر استدر به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرس دار شونداز دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبه کعبست خراسان که ز شوقکعبه را محرم گردان به خراسان یابم
بردای طلب احرام همی گیرم از آنکعرفات کرم آسان به خراسان یابم
ص: 74
گر چه احرامگه جان ز عراقست مرالیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که منعید را صورت قربان به خراسان یابم
*** 231
او کعبه علوم و کف و کلک و مجلسشبودند زمزم و حجرالاسود و مقام
او و همه جهان مثل زمزم و خلاباو و همه سران حجرالاسود و رخام
زمزم نمای بود به مدحش زبان منتا کرده بودم از حجرالاسود استلام
تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین
*** 286
صبح خیزان بین بصدر کعبه مهمان آمدهجان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان السلاطین داده بوسپس به بار عام پیشه صفه مهمان آمده
کعبه بر کرده عرب وار آتشی کز نور آنشب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیهپس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابنده صحرائی همهخفتگان چون گرم قززنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به نازکز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
ص: 75
بر سر آن خوان عزت نسر طائردان مگسبلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دوبارگاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رسته دندان نیاز آنجا و پیر هشت خلداز بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان بدست خاصگاندوستکانی سر بمهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوانسالار و رضوان طشت دارهدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیلبلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان زافتابپشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی بدست از آبدست مصطفیکوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزه دارکعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه باشند آن چنانکپیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه هشت خوان خلد را ماند که هستچار جوی او را به جای سبع الوان آمده
ص: 76
بر سر آن خوان دل پاکان چو مرغان بهشتنیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره بازکعبتین جانها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شدهپس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیادهر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون حضر پوشیده برهنه پای و سرنعل پی شان همسر تاج خضر و خان آمده
صوفیان ز کوه پر آب زندگانی چون خضرهمچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گویان مریدان هوی هوی اندر دهانچون صدف تن غرقاشک و سینه عطشانآمده
ز آه ایشان که الف چون سوزن عیسی شدهگاه هی چون حلقه زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افتاده و جسته ز حلقرفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمه مسمار در دوزخ شدهباز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
این مربع خانه نور از خروش صادقانچون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
ص: 77
چون مشبک خام زنبوران ز آه عاشقانبس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکفعالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تندر طواف کعبه محرم وار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاوگاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمداللَّه خون قربان بسته نقشبر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاسه است از شرفکاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبزهفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به ناماین ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو راگاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عربعاشقان را آرزو بخش و دلستان آمده
روی گندمگون او بوده تصاویر بهشتآدم از سودای گندم ز آن پریشان آمده
ص: 78
کعبه صرافی، دکانش نیمه بام آسمانبر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد برنگهر که را زر بولهب رویست شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لکن صبح وار از راستیشاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانکنور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنک چون دهانی آب حیوان در گلووان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسی دم چه زمزم صلیب دلو چرخسرنگون بی آب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاستعیسی اینجا کیست هاون کوب دکان آمده
عیسی آنک پیش کعبه بسته چون احرامیانچادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیبکز دم ابن اللَّه او را ام صبیان آمده
ازأ انتش همزه مسمار و الف داری شدهبر چنین داری ز عصمت کافها خوان آمده
ص: 79
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوستکز فلاخنشان فراز کعبه غضبان آمده
برخلاف عادت از اصحاب فیل است ای عجببر سر مرغان کعبه سنگ باران آمده
مکیان چون ماکیانی بر سر خود کرده خاککز خروس فتنه شان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیاء بوده مقیمباز غضبان گاه اهل بغی و عصیان آمده
کره عیسی نامی از بالای کعبه خیبریزاندر و مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبه مریم صفتخیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را از زخم سنگاشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجابتا بر او آسیب سنگ اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوفکعبه را از روی ضجرت رای نقلان آمده
کعبه در شومی عرب چون قطب درتنگی صافیا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنی آدم بنات العرش وارگرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
ص: 80
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زالصورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان روز و شب گاو خراسگاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگنبر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنجگرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه شان شهد و کان زر رسته است ای عجبخیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
*** 291
الوداع ای کعبه کاینک وقت هجران آمدهدل تنوری گشته و زودیده طوفان آمده
الوداع ای کعبه کاینک مست راوق گشته خاکز آنکه چشم از اشک میگون راوق افشان آمده
الوداع ای کعبه کاینک کالبد با حال بدرفته از پیش تو و جان وقف هجران آمده
الوداع ای کعبه کاینک هفتهای در خدمتتعیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده
الوداع ای کعبه کاینک روز وصلت صبح واردیر سر بر کرده و بس زود پایان آمده
ص: 81
الوداع ای کعبه کاینک درد هجران جان گزایشمهای خاک مدینه حرز و درمان آمده
مکه میخواهی و کعبهها مدینه پیش تستمکه تمکین و در وی کعبه جان آمده
مصطفی کعبه است و مهر کتف او سنگ سیاههر کف از بهر کف او زمزم احسان آمده
گرد چار ارکان او بین هفت طوق و شش جهتچار ارکانش ز یاران چار اقران آمده
حبذا خاک مدینه، حبذا عین النبیهر دو اصل چار جوی و هشت بستان آمده
در مدینه مصطفی دین مشخص دان و بسو آنکه از دین در مدینه اصل و بنیاد آمده
گر بجویی ور نویسی هم باسم و هم بذاتدر مدینه نقش دین بینی به برهان آمده
*** 315
آن کعبه محرم نشان، آن زمزم آتش فشاندر کاخ مه دامن کشان یک مه به پرواز آمده
هرسنگ را کز ساحری کرده صبا میناگریاز خشت زر خاوری میناش دینار آمده
*** 328
تو کعبه عجم شده، او کعبه عرباو و تو هر دو قبله انسی و جان شده
قبله به قبله رفته و کوس سخا زدهکعبه به کعبه آمده و کامران شده
تو میهمان کعبه شده هفتهای و بازهمشهریان کعبه تو را میهمان شده
ص: 82
خوان ساخته به رسم کیان اهل مکه رارسم کیان ربیع دل مکیان شده
تو هفت طوفکرده وکعبه عروس وارهر هفت کرده پیش تو و عشق دان شده
نظاره در تو چشم ملایک که چشم تودیده جمال کعبه و زمزم فشان شده
تو بوسه داده چهره سنگ سیاه و بازرضوان زخاک پای تو بوسهستان شده
سنگ سیاه زیر نثارت ز سیم و زرابر سیه نموده و برف خزان شده
گر زخم یافته دلت از رنج بادیهدیدار کعبه مرهم راحت رسان شده
تو ناخنی ز کعبه نهای دو روزین حسددر چشم دیو ناخنه هست استخوان شده
کوثر به ناودان شده آندم که پای توکرده طواف کعبه وزی ناودان شده
هر خون که رانده از تن قربان خواص توگلگونه عذار خواص جنان شده
خون بهیمه ریخته هرمیزبان بهشرطتو خون نفس ریخته و میزبان شده
چون زی مدینه آمده مهد رفیع توزابر عطات شوره ستان بوستان شده
تو عنبرین نفس به سر روضه رسولو زیاد تو ملایکه مشکین دهان شده
وقت قدوم روضه ترا مرحبا زدهصدق دلت بهحضرت او نورهانشده
آن شاخ سیم بر سر بالین مصطفیاز بس نثار لعل وزرت گلستان شده
تو شب به روضه نبوی زنده داشتهعین اللهت به لطف نظر پاسبان شده
اشک نیاز ریخته چشم تو شمع واروز نور روضه نبوی شمعدان شده
هنگام بازگشت همه ره ز برکتتشب بدروار بدرقه کاروان شده
در موکبت برای خبر چون کبوترانشام و سحر دو نامه بر رایگان شده
وز بهر محملت که فلک بود غاشیهاشخورشید ناقه گشته و مه ساربان شده
تاریخ گشته رفتن مهد تو در عربچون درعجم کرامت تو داستانشده
ای آسیه کرامت و ای ساره معرفتحوای وقت و مریم آخر زمان شده
این هر چهار طاهره را خامسه توئیهرناخن از تو رابعه دودمان شده
ای اعتقاد نه زن و ده یار مصطفاتاز نوزده زبانیه حرز امان شده
ص: 83
هستند ده ستاره و نه حور با دلتهمراه هشت جنت وهفت آسمان شه
گر شاه بانوان ز خلاط آمده به حجنامش به جود درهمه گیتی عیانشده
تو قحط مکه برده و نامت به شرق و غربتا خط قندهار و حد قیروان شده
صد شاهبانوان سزدت پیشکار وهستصد شاه ارمنت رهی و قهرمان شده
خاقانی ار ز خدمت مهد تو دور ماندعمرش بهخرده در سر تشویر آنشده
اکنون به عذر بی طمعی خوانده مدح توبر مدح خوان تو ملکان مدح خوان شده
زین شعر کره بر قد و صفت قبای فخروز بهر پنبه تیر فلک چون کمان شده
بادت بقای خضر وهم ازبرکت دعاتاسکندر جهان، شه شرق اخستان شده
بادت سعادت ابد و هم به همتتقیدافه زمین فرو آن بانوان شده
در مدح عضمة الدین
*** 329
ای در حرمت نشان کعبهدرگاه تو را مکان کعبه
ای کمتر خادمان بزمتبهتر ز مجاوران کعبه
کعبه است درت نوشته خورشیدالعبد بر آستان کعبه
شاهان همه در پناه قدرتچون مرغان در امان کعبه
گردون به مثال بارگاهتکرده ز حق امتحان کعبه
حق کرده خلیل را اشارتتا کرده بنا بسان کعبه
ملت به جوار تو بر آسودچون صید به دودمان کعبه
جای قسم و مقام سجده استاز بهر خواص جان کعبه
خاک قدمت به عرض مصحفصحن حرمت نشان کعبه
کعبه به درت پیام داده استکای کعبه جان و جان کعبه
ص: 84
جبریل که این پیام بشنودحالی ستد از زبان کعبه
بر کعبه کنند جان فشان خلقبر صدر تو جان فشان کعبه
دست تو محیط بر ممالکابری شده سایبان کعبه
ای تشنه ابر رحمت توچون من لب ناودان کعبه
ظلم از در تو رمیده چون دیواز سایه پاسبان کعبه
شیطان ز درت رمیده ز آنسانکپیلان ز نگاهبان کعبه
ظلم و حرم تو، حاش للَّهپای سگ و نردبان کعبه
رضوان صفت سرای پردهاتکرده است به داستان کعبه
جوید به تبرک آب دستتچو خاج ز ناودان کعبه
دهلیز سرات ناف فردوسچون ناف زمین میان کعبه
چندانکه مجاور حجابیداری صفت نهان کعبه
شروان بتو مکه گشت و بزمتدارد حرم عیان کعبه
ای کعبه بساط آسمان خوانعنقا شده مور خوان کعبه
گر خصم به کین تو کشد دستچون ابرهه بر زیان کعبه
ز اقبال تو سنگسار گرددچون پیل زیان رسان کعبه
ای دولت در رکاب بختتچون جنت در عنان کعبه
هر پنج نماز چون کنی رویسوی در کامران کعبه
بر فرق تو اختران رحمتبارند ز آسمان کعبه
ای کعبه ملک عصمة الدینمن بنده رایگان کعبه
ای بانوی شرق و کعبه جودمن بلبل مدح خوان کعبه
گر کعبه شدی چو من زبان وروصفت بودی بیان کعبه
موقوف اشارت تو ماندمچون حاجی میهمان کعبه
تا از حجر است و آستانهخال سیه و لبان کعبه
ص: 85
در دولت جاودانت بینامهم حرمت و هم توان کعبه
پرده در بارگاه بادتز آن حله که هست از آن کعبه
دولت شده در ضمنان عمرتچون ملت در ضمان کعبه
*** 335
دلم کعبه است و تن حلقه چگونه حلقهای کانراز بس دندانه گر بینی دهان زمزمش خوانی
سر احرامیان درد بر زانو بهست ایراصفا و مروه مردان سر زانو است گردانی
توزین احرام و زاین کعبه چه دانی کز برون چشمتز کعبه پوششی دیده است و از احرام عریانی
شده است آیینه زانو بنفش از شانه دستمکه دارم چون بنفشه سر به زانوی پشیمانی
*** 342
نه نون والقلم هم کژ است اول آنگهبجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبههمه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانوکم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پنداشت از کعبه دلبرون ران کز این به وغائی نیابی
ببا کعبه عزت دل ز عزیتهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آییبه از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بی صدق پوییبه کعبه قبول دعائی نیابی
*** 345
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسند بسما و سه پنج کعبتین، داو بهفت و داوری
ما که وا ختیار که کاین شجره است از آن مابد پسران خانه کن، باد سران سرسری
*** 350
در عرفات بختیان بادیه کرده پی سپرما و تو بسپریم هم بادیه قلندری
در عرفات عاشقان بختی بی خبر توییکانگه بارکشتری کز همه بی خبرتری
دی به نماز دیگری موقف اگر تمام شدچون تو صبوح کردهای مرد نماز دیگری
ور سر مشعرالحرام آمدهاند محرمانمحرم میشویم ما میکده کرده مشعری
وز ز منی خورد زمین خون حلال جانورانما بخوریم خون رز تا نرسد به جانوری
هر که کبوتری کشد هم به ثواب در رسدپس تو ببر گلوی دل کو کندت کبوتری
سنگ فشان کنند خلق از پی دین بجمره درما همه جان فشان کنیم از پی خم به میخری
ور به طواف کعبهاند از سر پای سر زنانما و تو و طواف دیر از سر دل، نه سرسری
ور همه سنگ کعبه را بوسه زنند حاجیانما همه بوسه گه کنیم از سر زلف سعتری
کوی مغان و ما و تو هر سر سنگ کعبهایدرد تو کرده زمزمی، دست تو کرده ساغری
طاعت ماست با گنه کز پی نام در خوردروی سپید جامه را داغ سیاه گازری
کعبه به زاهدان رسد، دیر به ما سبوکشانبخشش اصل دان همه ما و تو ازمیان بری
زهد شما و فسق ما چون همه حکم داور استداورتان خدای باد این همه چیست داوری
گر حج و عمره کردهاند از در کعبه رهروانما حج و عمره میکنیم از در خسرو سری
خاطرخاقانی از آن کعبه شناس شد که اودر حرم خدایگان کرد به جان مجاوری
*** 356
گر محرم عیدند همه کعبه ستایانتو محرم میباش و مکن کعبه ستایی
ص: 87
احرام که گیری چو قدح گیر که داردعریانی بیرون و درون لعل قبایی
کعبه چکنی با حجرالاسود و زمزمها عارض و زلف و لب ترکان سرایی
هم خدمت این حلقه به گوشان ختن بهاز طاعت آن کعبه نشینان ریایی
*** 357
چون نقش بصر در سیهی نوری سپیدیچون زلف بتان در ظلمات اصل ضیایی
هستی حجرالاسود و کعبه علم شاهتا کعبه به جایست بر آن کعبه بجایی
*** 374
گر کعبه جویی باریا، بتخانه سازی کعبه راور بتپرستی با صفا، کعبه ثناخوان آیدت
چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نهچون آبت اندر جوی نه پل کردن آسان آیدت
*** 423
باد آب گفت زمزم و خاک در تو کعبهرکن و حجرالاسود دیوار تو عالم را
تا هست ملایک را عرشه آینه نوریباد آینه عرشی رخسار تو عالم را
*** 531
دیده در کار لب و خاکش کنمپیشکش هم جان و هم مالش کنم
کعبه جان او و عید دل هم اوستجان و دل قربان همه سالش کنم
چون مرا از راه کعبه است این فتوحبس طواف شکر کامسالش کنم
ماه من کاشتر سوار آید به راهدیده سقا، سینه حمالش کنم
*** 637
این حصن را که چون حرم مکه حصن اوستزان قصر کعبه را فروزان تازه کرد
وین کعبه را که سد سکندر حریم اوستخضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبه جلالاز بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
*** 638
ترا کعبه دل درون تار و ماربرون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانکدر دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر سازتو زاصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گراینجا به سنگی نیایی فرودهم از تو به سنگی بر آید مار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگهم آخر به مرغی شوی سنگسار
*** 654
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهیدست سپید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تا جورم چو آفتاب اینت عجب که بی بهابر سر خاک عورتن نور تنم، دریغ من
*** 695
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیعتاش بپذیری که او با توبه ایمان تازه کرد
پیش کعبه نفس حسی بهر قربا هدیه بردپیش صدرت جان قدسی کشت و قربان تازه کرد
*** 695
تن را سجود کعبه فریضه است و نقص نیستگر دیده را ز دیدن کعبه جدا کند
گر تن به قرب کعبه نگشت آشنا رواستباید که جان به قرب سجود آشنا کند
ص: 89
از تن نماز خدمت اگر فوت شد کنونجان هم سجود سهو برد و هم قضا کند
*** 700
تبریز کعبه شد حرمش را ستون عدلصدر فرشته خلق پیمبر تمیز کرد
آری ز ابتدا حرم کعبه را ستونهم مکرمات عمر عبدالعزیز کرد
عراقی
عراقی (610- 688 ه. ق.) فخرالدین ابراهیم بن بزرگمهر عبدالغفار، مخلص به عراقی از عارفان و شاعران معروف قرن هفتم است. او متولد کمجان است که امروزه به نام کمیجان و از توابع اراک. در سنین جوانی به هندوستان رفت و مدتی در خدمت بهاءالدین زکریا به سلوک پرداخت. آنگاه به قونیه رفت و به مجلس شیخ صدرالدین قونیوی راه جست و به فیض مصاحبت با مولانا جلال الدین مولوی نائل آمد. مدتی نیز به مصر رفت و سرانجام رحل اقامت در دمشق افکند و همان جا نیز در گذشت عراقی در سفری از راه دریا به قصد حج بیرون رفت و به عمان و سپس بحرین رفت و آنگاه قصد دیار روم کرد. عراقی علاوه بر دیوان شعر، مثنوی کوتاهی به نام «عشاق نامه» دارد. «المعات» نیز کتاب منثور اوست که تحت تاثیر کتاب فصوص الحکم ابن عربی نوشته است.
*** 68
به خرابات شدم دوش مرا بار نبودمیزدم نعره و فریاد ز من کس نشنود
یا نباید هیچ کس از باده فروشان بیداریا خود از هیچ کسم در نگشود
چونکه یک نیم ز شب یا کم یا بیش برفترندی از غرفه برون کرد سر و رخ بنمود
گفت: خیرست، درین وقت تو دیوانه شدینغز پرداختی آخر تو نگویی که چه بود؟
گفتمش: در بگشا، گفت: برو هرزه مگویتا درین وقت ز بهر چو توئی در که گشود؟
این نه مسجد ک بهر لحظه درش بگشایندتا تو اندر دوی، اندر صف پیش آیی زود
این خرابات مغانست و درو زنده دلانشاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود
زر و سر را نبود هیچ درین بقعه محلسودشان جمله زیانست و زیانشان همه سود
سرکوشان عرفاتست و سراشان کعبهعاشقان همچو خلیلند و رقیبان نمرود
ای عراقی، چه زنی حلقه برین در شب و روز؟زین همه آتش خود هیچ نبینی جز دود
وصف کعبه معظم
*** 189
حبذا صفه بهشت مثالبرترین آسمانش صف نعال
مجلس نور و جلوه گاه سرورروضه انس و بارگاه وصال
بیت معمور او مقر شرفسقف مرفوع او سپهر جلال
غرفش خوشتر از ریاض بهشتشرفش خوشتر از شکوه کمال
زین گرفته بها مدارج قدسیافته زان بهشت زیب جمال
در بساتین بی نهایت اوسدرة المنتهی هنوز نهال
بر سر خوان عالم آرایشآفرینش طفیل و خلق عیال
آفتاب صفای صفه اوایمن از وصمت کسوف و زوال
ص: 92
ذرههای هوای غرفه اوسر بسر نور آفتاب مثال
صورت ذرههای درگه اوستهر چه بینی درین جهان اشکال
معنی موجهای برکه اوستهر چه یابی زمان زمان ز احوال
هر یک از ذرههای لطف هواشجام گیتی نما باستقبال
هریک از شعلههای عکس صفاشآفتابیست کاینات ظلال
صفحات سطوح بی نقششمشتمل بر نقوش حال و مآل
نفحات ریاض جان بخششمرده را زنده کرده اندر حال
تا نسیم هواش یافت ملکمیزند در هوای او پر و بال
مطرب عشق بر کشیده سروروصل را داد جام مالامال
سعدی
شرف الدین مصلح بن عبداله شیرازی، یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگان قرن هفتم است. در سنین نوجوانی در شهر شیراز مشغول به تحصیل شد و همزمان با تاخت و تاز مغول به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه بغداد به تحصیل علم پرداخت. آنگاه پا در سفر نهاد و شام و حجاز و شمال آفریقا و عراق و آذربایجان را سیاحت کرده و باز به شیراز برگشت. کتاب بوستان و گلستان را به ترتیب در سالهای 655 و 656 ه. ق. به پایان برد و آنها را به سعدبن زنگی (حاکم فارس) تقدیم کرد.
بنا به گفته مورخین، سعدی حدود سالهای 580 تا 600 ه. ق. به دنیا آمده و در
سال 691 ه. ق. در شهر شیراز وفات یافته است.
هفتصد سال از زمان او میگذرد و نه تنها مانند او ظهور ننموده بلکه نزدیک به او هم کم کس دیده شده است. گوئی این شعر را درباره خود سروده است که:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک راتا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
*** 55
چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعیدروند خلق به دیدارش از بسی فرسنگ
تو را تحمل امثال ما بباید کردکه هیچ کس نزند بر درخت بی بر سنگ
*** 71
بر در کعبه سائلی دیدمکه همی گفت و میگرستی خوش
مینگویم که طاعتم بپذیرقلم عفو بر (1) 5 گناهم کش (2) 6
*** 97
دیدم گل تازه چند دستهبر گنبدی از گیاه رسته
گفتم چه بود گیاه ناچیزتا در صف گل نشیند او نیز
بگریست گیاه و گفت: خاموشصحبت نکند کرم فراموش
گر نیست جمال و رنگ و بویمآخر نه گیاه باغ اویم
من بنده حضرت کریممپرورده نعمت قدیمم
گر بی هنرم وگر هنرمندلطفست امیدم از خداوند
با آنکه بضاعتی ندارمسرمایه طاعتی ندارم
او چاره کار بنده داندچون هیچ وسیلتش نماند
رسمست (3) 7 که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده پیر
ای بار خدای عالم آرایبر بنده پیر خود ببخشای
1- . در
2- . بعد از قطعه این بیت در بعضی از نسخ ثبت شده است:
گر کشی ور جرم بخشی روی و سر بر آستانم بنده را فرمان نباشد هر چه فرمایی بر آنم
3- . رسمی است
ص: 95
سعدی ره کعبه رضا گیرای مرد خدا دَرِ خداگیر
بدبخت کسی که سر بتابدزین در که دری دگر بیابد
*** 158
جامه کعبه را که میبوسنداو نه از کرم پیله نامی شد
با عزیزی نشست روزی چندلاجرم همچنو گرامی شد
*** 160
از من بگوی حاجی مردم گزای راکو پوستین خلق به آزار میدرد
حاجی تو نیستی شترست از برای آنکبیچاره خار میخورد و بار میبرد
*** 203
ستایش پیغمبر صلّی اللَّه علیه وآله
کریم السَّجایا جَمیل الشِیَمنبیّ البَرایا شفیعُ الأمم
امام رسُل پیشوای سبیلامین خدا مهبط جبرئیل
شفیع الوری خواجه بعث و نشرامام الهدی صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوستهمه نورها پرتو نور اوست
شفیعُ مطاعُ نبیُ کریمقسیمُ جسیمُ نسیمُ وسیم
یتیمی که ناکرده (1) 8 قرآن درست
کتبخانه چند ملت بشست
چو عزمش برآهیخت شمشیر بیمبمعجز میان قمر زد دو نیم
1- . خوانده
ص: 96
چو صیحش در افواه دنیا فتادتزلزل در ایوان کسری فتاد
به لا قامت لات بشکست خردباعراز دین آب عزّی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گردکه توریة و انجیل منسوخ کرد (1) 9
شبی بر نشست از فلک برگذشتبه تمکین وجاه ازملک درگذشت
چنان گرم در تیه قربت براندکه بر سِدره جبریل ازو بازماند
بدو گفت سالار بیت الحرامکه ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتیعنانم ز صحبت چرا تافتی
بگفتا فراتر مجالم نماندبماندم که نیروی بالم نماند
اگر یکسر موی برتر پرمفروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گروکه دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تراعلیک السلام ای نبیّ الورا
درود ملک بر روان تو بادبر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مُریدعمر پنجه بر پیچ (2) 10 دیو مَرید
خردمند عثمان شب زنده دارچهارم علی شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمهکه بر قولم ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبولمن و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پیز قدر ر فیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیلبه مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کردزمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجلتو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخستدگر هر چه موجود شد فرع تست
1- . این بیت در بعضی از نسخهها نیست
2- . پنج
ص: 97
ندانم کدامین سخن گویمتکه والا (1) 11 تری زانچه من گویمت
ترا عِزّ لولاک تمکین بسستثنای تو طه و یس بسست
چه وصفت کند سعدی ناتمامعلیک الصلوة ای نبی السلام
*** 260
شنیدم که پیری به راه حجازبهر خطوه (2) 12 کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدایکه خار مغیلان نکندی ز پای
بآخر ز وسواس خاطر پریشپسند آمدش درنظر کار خویش
بتلبیس ابلیس در چاه رفتکه نتوان ازین خوبتر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتیغرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز دادک ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهایکه نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلیبه از الف رکعت به هر منزلی
*** 289
پس آنان که در وجد مستغرقندشب و روز در عین حفظ حقند (3) 13
نگه دارد از تاب آتش خلیلچو تابوت موسی ز غرقاب نیل
*** 294
نگه کن که پروانه سوزناکچه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟
مرا چون خلیل آتشی در دلستکه پنداری این شعله بر من گلست
*** 299
گرفتم که خود هستی از عیب پاکتعنت مکن بر من عیبناک
یکی حلقه کعبه دارد به دستیکی در خراباتی افتاده مست
*** 334
مرا حاجیی شانه عاج دادکه رحمت بر اخلاق حجاج باد
شنیدم که باری سگم خوانده بودکه از من به نوعی دلش مانده بود
بینداختم شانه کاین استخواننمیبایدم دیگرم سگ مخوان
مپندار چون سرکه خود خورمکه جور خداوند حلوا برم
قناعت کن از نفس بر اندکیکه سلطان و درویش بینی یکی
چرا پیش خسرو به خواهش رویچو یکسر نهادی طمع خسروی
وگر خودپرستی شکم طبله کندر خانه این و آن قبله کن
*** 395
خدایا به ذات خداوندیتبه اوصاف بی مثل و مانندیت
به لبیک حجاج بیت الحرامبه مدفون یثرب علیه السلام
به تکبیر مردان شمشیر زنکه مرد وغا را شمارند زن
به طاعات پیران آراستهبه صدق جوانان نوخاسته
که ما را در آن ورطه یک نفسز ننگ دو گفتن به فریاد رس
امیدست از آنان که طاعت کنندکه بی طاعتان را شفاعت کنند
*** 447
گر همه مرغی زنند، سخت کمانان به تیرحیف بود بلبلی، کاینهمه دستان اوست
1- . بالا
2- . گام
3- . چنین دان که منظور عین الحقند
ص: 99
سعدی اگر طالبی، راه رو رنج برکعبه دیدار دوست، صبر بیابان اوست
*** 458
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیبعاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادیکه خود از هیچ طرف حدّ بیابان تو نیست؟
گر برانی چه کند بنده که فرمان نبردور بخوانی عجب از غایت احسان تونیست
سعدی از بند تو هرگز بدر آید هیهاتبلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست
*** 464
با داغ تو رنجوری، به کز نظرت دوریپیش قدمت مردن، خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران، تا عشق حرم باشدعشاق نیندیشد، از خار مغیلانت
*** 515
جمال کعبه چنان میدواندم به نشاطکه خارهای مغیلان حریر میآید
نه آنچنان به تو مشغولم ای بهشتی رویکه یاد خویشتنم در ضمیر میآید
*** 527
فردا که سر ز خاک برآرم اگر ترابینم، فراغتم بود از روز رستخیز
تا خود کجا رسد به قیامت نماز منمن روی در تو و همه کس روی در حجاز (1) 14
*** 551
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودمتا برفتی زبرم صورت بیجان بودم
نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاندکه در اندیشه اوصاف تو حیران بودم
بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شبکه نه در بادیه خار مغیلان بودم
زنده میکرد مرا دمبدم امید وصالور نه دور از نظرت کشته هجران بودم
به تولای تو در آتش محنت چو خلیلگوییا در چمن لاله و ریحان بودم
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبحهمه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم
سعدی از جور فراقت همه روز این میگفتعهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
*** 829
پروردگار خلق خدایی به کس ندادتا همچو کعبه روی بمالند بر درش
از مال و دستگاه خداوند قدر و جاهچون راحتی به کس نرسد خاک بر سرش
*** 901
ترسم نرسی به کعبهای اعرابیکاین ره که تو میروی به ترکستانست
آرزومند کعبه را شرط استکه تحمل کند نشیب و فراز
مولانا جلال الدین محمد
مولانا جلال الدین محمد (604 ه. ق.- 672 ه. ق.) نام نامی مولانا، محمد و لقب او جلال الدین است.
ولادت او در سال 604 هجری قمری و در شهر بلخ بود. نام پدرش محمد بهاءالدین ولد از اکابر صوفیان و عارفان در خراسان به سلطان العلماء ملقب بود.
بهاءالدین ولد در پنج سالگی مولانا به دلیل حسد و بدگویی بعضی از علمای عصر از بلخ و ملک خوارزم بیرون شد. پس از گذر از نیشابور و بغداد، عازم خانه خدا شد. و مولانا در کودکی با آداب زیارت خانه خدا آشنا شد. سپس به درخواست ملک علاءالدین در قونیه ساکن شدند. مولانا در آن دیار به مدرسه رفت و به کسب علم و دانش مشغول شد. پدر بزرگوارش در 25 سالگی او از دنیا رخت بربست و پسر مستعد و فاضل بنا به خواهش مریدان پدر برجای درس پدر نشست.
او سپس عزم حلب و دمشق در شام نمود و حدود هفت سال آن دیار که از دست اندازی مغول در امان مانده بود به جهد و تلاش در مطالعه، تدریس و خودسازی پرداخت و مصاحب و ملازم بزرگان علم و عرفان گشت. ملاقات و آشنایی با شمس تبریزی، عارف فرزانه و برجسته آن زمان اثری ژرف و عمیق را در وجود مولانا به جای گذاشت.
مثنوی معنوی، اثر ماندگار مولوی که به حق شهرت جهانی دارد در تحت سیطره کامل قرآن کریم است، بگونهای که در هر گوشه از این اقیانوس پهناور علم و عرفان، میتوان تاثیر آیات کتاب الهی را مشاهده نمود. بی اغراق این شاعر سالک طریقت عشق را میتوان خالق یکی از رفیعترین ستونهای فرهنگ و ادب، نه تنها در ایران، بلکه جهان دانست.
21*** 57
لبیک لبیک ای کرم، سودای تست اندر سرمز آب تو چرخی میزنم مانند چرخ آسیا
هرگز نداند آسیا مقصود گردشهای خودکاستون قوت ماست او یا کسب و یا کار نانبا
35*** 64
ما کاهلانیم و توئی صد حج و صد پیکار ماما خفتگانیم و توئی صد دولت بیدار ما
ما خستگانیم و توئی صد مرهم بیمار ماما بس خرابیم و توئی هم از کرم معمار ما
52*** 70
چون همه عشق روی تست جمله رضای نفس ماکفر شدست لاجرم ترک هوای نفس ما
چونک بعشق زنده شد قصد غزاش چون کنمغمزه خونی تو شد حج و غزای نفس ما
76*** 78
بی پای طواف آریم بی سر بسجود آییمچون بی سرو پا کرد او این پا و سر ما را
بی پای طواف آریم گرد در آن شاهیکو مست الست آمد بشکست در ما را
131*** 99
گفتم ای مه توبه کنم، تو بهار را رد مکنگفت بس راهست پیشت تا ببینی توبه را
1- .
تا خود کجا رسد به قیامت حدیث منکِم روی در جمال تو باشد نه در حجاز
ص: 103
صادق آمد گفت او، وز ماه دور افتادهامچون حجاج گم شده اندر مغیلان فنا
182*** 116
در میان عاشقان عاقل مباخاصه در عشق چنین شیرین لقا
دور بادا عاقلان از عاشقاندور بادا بوی گلخن از صبا
گر در آید عاقلی گو راه نیستور در آید عاشقی صد مرحبا
عقل تا تدبیر و اندیشه کندرفته باشد عشق تا هفتم سما
عقل تا جوید شتر از بهر حجرفته باشد عشق بر کوه صفا
185*** 116
خورشید را کسوفی، مه را بود خسوفیگر تو خلیل وقتی این هر دو را بگو لا
گویند جمله یاران باطل شدند و مردندباطل نگردد آن کو بر حق کند تولا
199*** 121
ای خان و مان بمانده و از شهر خود جداشاد آمدیت از سفر خانه خدا
روز از سفر بفاقه و شبها قرار نیدر عشق حج کعبه و دیدار مصطفا
مالیده رو و سینه در آن قبله گاه حقدر خانه خدا شده قد کان آمناً
چونید و چون بدیت در این راه با خطرایمن کند خدای در دین راه جمله را
در آسمان ز غلغل لبیک حاجیانتا عرش نعرها و غریوست از صدا
جان چشم تو ببوسد و بر پات سر نهدای مروه را بدیده و بر رفته بر صفا
ص: 104
مهمان حق شدیت و خدا وعده کرده استمهمان عزیز باشد، خاصه بپیش ما
جان خاک اشتری که کشد بار حاجیانتا مشعرالحرام و تا منزل منا
باز آمده ز حج و دل آنجا شده مقیمجان حلقه را گرفته و تن گشته مبتلا
از شام ذات جحفه و از بصره ذات عرقبا تیغ و با کفن شده اینجا که ربنا
کوه صفا بر آبسر کوه رخ ببیتتکبیر کن برادر و تهلیل و هم دعا
اکنون که هفت بار طوافت قبول شداندر مقام دو رکعت کن قدوم را
وانگه بر آید بمروه و مانند این بکنتا هفت بار و باز بخانه طوانها (1) 15
تا روز ترویه بشنو خطبه بلیغوانگه بجانب عرفات آی در صلا
وانگه بموقف آی و بقرب جبل بایستپس بامداد بار دگر بیست هم بجا
و آنگاه روی سوی منی آر و بعد از آنتا هفت بار میزن و میگیر سنگها
از ما سلام بادا بر رکن و بر حطیمای شوق ما بزمزم و آن منزل وفا
صبحی بود ز خواب بخیزیم گرد ماازاذخر و خلیل بما بو دهد صبا
200*** 122
دلرا رفیق ما کند آن کس که عذر هستزیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر میرود که بکشتیش وهم نیستدل مکه میرود که نجوید مهاره را
202*** 123
هر روز با مداد سلام علیکماآنجا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
1- . طوافها
ص: 105
دل ایستاد پیشش، بسته دو دستخویشتا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس وتا ابدالدهر گه گهیبر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما
تازان نصیب بخشد دست مسیحعشقمر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد از او باغ عشرتیهم با نوا شود ز طرب چنگل دو تا
در رقص گشته تن ز نواهای تن بتنجان خود خراب ومست درآن محوو آن فنا
زندان شده بهشت زنای و زنوشعشققاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سؤالکین فتنه عظیم در اسلام شد چرا
مفتی عقل کل بفتوی دهد جوابکین دم قیامتست روا کو و ناروا
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشقبا ذوالفقار و گفت مردان شاه را ثنا
از بحر لامکان همه جانهای گوهریکرده نثار گوهر و مرجان جانها
خاصان خاص وپردگیان سرای عشقصف صف نشسته در هوسش بر درسرا
چون از شکاف پرده بریشان نظر کندبس نعرههای عشق برآید که مرحبا
میخواست سینهاشکه سنائی دهدبچرخسینای سینهاش بنگنجید در سما
هرچار عنصرند درین جوش همچو دیکنی نار برقرار و نه خاک و نم هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوسگه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه رو غناس شده آب آتشیآتش شده ز عشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقیاز بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
ای بیخبر برو که ترا آب رو شنیستتا وا رهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوتست آبوان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدماگر بگردی او بیخدای نیستابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست ولیکن خدای رااین سنتیست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدماز دل وجان و بدنکنییک سجدهای بامر حق از صدق بی ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آنکعبه بگردد آن سو بهر دل ترا
ص: 106
مجموع چون نباشم در راه، پس زمنمجموع چون شوند رفیقان با وفا
دیوارهای خانه چومجموع شد بنظمآنگاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درزپس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیمشمس الحقی که او شد سر جمع هر علا
207*** 125
ای که بهنگام درد راحت جانی مراوی که بتلخی فقر گنج روانی مرا
آنچه نبردست و هم عقل ندیدست و فهماز تو بجانم رسید قبله از انی مرا
214*** 128
نگر بعیسی مریم که از دوام سفرچو آب چشمه حیوانست یحیی الموتی
نگر با حمد مرسل که مکه را بگذاشتکشید لشکر و بر مکه گشت او والا
241*** 138
نرد کف تو بر دست مراشیر غم تو خوردست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم توآتشکدهها سردست مرا
256*** 144
بشکند آن چشم تو صد عهد رامست کند زلف تو صد شانه را
ص: 107
یک نفسی بام برآ ای صنمرقص در آراستن حنانه را
259*** 145
در خرد طفل دو روزه نهدآنچ نباشد دل فرزانه را
طفل کی باشد تو مگر منکریعربده استن حنانه را
260*** 146
گرد چنین کعبه کن ای جان طوافگرد چنین مایده گرد ای گدا
هر که بگرد دل آرد طوافجان جهانی شود و دلربا
306*** 160
ای عقل باش حیران نی وصل جو نه هجرانچون وصل گوش داری زانکس که نیست غایب
جان چیست فقر و حاجت جانبخش کیست جز توای قبله حوایج معشوقه مطالب
332*** 168
این خانه که پیوسته در او بانگ چغانستاز خواجه بپرسید که این خانه چه خانه ست
این صورت بت چیست اگر خانه کعبهستوین نور خدا چیست اگر دیر مغانه ست
گنجیست درین خانه که در کون نگنجداین خانه و این خواجه همه فعل و بهانه ست
بر خانه منه دست که این خانه طلسمستبا خواجه مگویید که او مست شبانه ست
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشکستبانگ در این خانه همه بیت و ترانه ست
فیالجمله هر آنکس که درین خانه رهی یافتسلطان زمینست و سلیمان زمانه ست
ای خواجه یکی سر تو ازین بام فرو کنکندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست
سوگند به جان تو که جز دیدن رویتگر ملک زمین است فسونست و فسانه ست
حیران شده بستان که چه برگ وچه شکوفه ستواله شده مرغان که چه دامست و چه دانه ست
این خواجه چرخست که چون زهره و ماهستوین خانه عشق است که بی حد و کرانه ست
چون آینه جان نقش تو در دل بگرفتستدل در سر زلف تو فرو رفته چو شانه ست
در حضرت یوسف که زنان دست بریدندای جان تو بمن آی که جان آن میانه ست
ص: 109
مستند همه خانه کسی را خبری نیستاز هر کی در آید که فلانست و فلانه ست
شو مست بر آستانه مشین خانه در آ زودتاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست
مستان خداگر چه هزاراند یکی اندمستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانست
در بیشه شیران رو وز زخم میندیشکاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست
کانجا نبود زخم همه رحمت و مهرستلیکن پس دو وهم تو ماننده فانه ست
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دلدر کش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
334*** 169
از اول امروز حریفان خراباتمهمان توند ای شه و سلطان خرابات
امروز چه روزست بگو روز سعادتاین قبله دل کیست بگو جان خرابات
339*** 170
کسانی را که روشان سوی قبله ستسماع این جهان و آن جهانست
خصوصاً حلقه کندر سماعندهمی گردند و کعبه در میانست
372*** 181
ترشی نکنم نه سرکهام منپرنم نشوم نه برکهام من
سرکش نشوم نه عکهام منقانع بزیم که مکهام من
407*** 192
چشم بر نور که مست نظر جانانستما ازو چشم گرفتست و فلک لرزانست
خاصه آن لحظه که از حضرت حق نور کشدسجده گاه ملک و قبله هر انسانست
427*** 198
عشق را بیخویش بردی در حرمعقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول اللَّه ستون صبر رااستن حنانه کردی عاقبت
458*** 210
اندر خلیل لطف بد آتش نمود آبنمرود قهر بود برو آب آذریست
گرگی نمود یوسف در چشم حاسدانپنهان شد آنک خوب و شکر لب برادریست
468*** 214
اوست یکی کیمیا کز تپش فعل اوزرگر عشق ورا بر رخ من زرگریست
ص: 111
پای در آتش بنه همچو خلیل ای پسرکاتش از لطف او روضه نیلوفرست
503*** 226
کعبه چو از سنگ پرستان پرستروی بما آر که قبله خداست
آنک ازین قبله گدایی کنددر نظرش سنجر و سلطان گداست
526*** 235
بازی مبین بازی مبین اینجا تو جانبازی گزینسرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمدکاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد
528*** 236
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کندخار از کفت بیرون کشد وز گل ترا بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختنوان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
533*** 238
آن توبه سوزم را بگو، وان خرقه دوزم را بگووان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
ص: 112
آن عید قربانرا بگو: وان شمع قرآن را بگووان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
611*** 262
ای خفته شب تیره، هنگام دعا آمدوی نفس جفا پیشه، هنگام وفا آمد
بنگر بسوی روزن، بگشای در توبهپرداخته کن خانه، هین نوبت ما آمد
از جرم و جفا جویی چون دست نمیشوییبر روی بزن آبی، میقات صلا آمد
زین قبله بیاد آری، چون رو بلحد آریسودت نکند حسرت آنگه که قضا آمد
زین قبله بجو نوری تا شمع لحد باشدآن نور شود گلشن چون نور خدا آمد
617*** 264
عاشق که به صد تهمت بدنام شود این سوچون نوبت وصل آید صد نام و لقب بیند
ارزد که برای حج در ریگ و بیابانهابا شیر و شتر سازد یغمای عرب بیند
624*** 266
پا کوفت خلیل اللَّه در آتش نمرودیتا حلق ذبیح اللَّه بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح اللَّه در بحر چو مرغابیبا طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
645*** 273
بار دگر از قبله روان گشت رسالتدر گوش محمد چو بمحراب در آمد
ص: 113
چون رفت محمد بدر خیبر ناسوتنقبی بزد از نصرت و نقاب در آمد
648*** 274
ای قوم به حج رفته کجایید کجاییدمعشوق همینجاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار بدیواردر بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی صورت معشوق ببینیدهم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتیدیکبار ازین خانه برین بام برایید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتیداز خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیتیک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما بادافسوس که بر گنج شما پرده شمایید
704*** 294
هرگز نرمد خلیل ز آتشگر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسفگر بر پسرانش بار باشد
709*** 296
سر را ز دریچهای برون کنتا بیندکان طراز آمد
تا نعره عاشقان بر آیدکان قبله هر نماز آمد
728*** 303
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشدغرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد
زان چنین خندان و خوش ما جان شیرین میدهیمکان ملک ما را بشهد و قند و حلوا میکشد
خویش فربه مینماییم از پی قربان عیدکان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا میکشد
آن بلیس بی تبش مهلت همی خواهد ازومهلتی دادش که او را بعد فردا میکشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنهدر مدزد از وی گلو گر میکشد تا میکشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقانعاشقان عشق را هم عشق و سودا میکشد
734*** 305
رخ بدو گوید که منزلهات ما را منزلستخطوتین ماست این جمله منازل تا معاد
تن بصد منزل رود دل میرود یک تک به حجره روی باشد چو جسم و ره روی همچون فؤاد
772*** 317
که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستیبخیال خانه تو شب و روز بتگر آمد
تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلیتو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد
809*** 330
باده خمخانه گردد مرده مستانه گرددچوب حنانه گردد چونک بر منبر آید
کم کند از لقاشان بفسرد نفسهاشانگم شود چشمهاشان گوشهاشان کر آید
841*** 342
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شدهر روح تا بگردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهی در آمد کو قبله شهانستباز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
865*** 350
چون کعبه که رود بدر خانه ولیاین رحمت خدای بارحام میرود
تا مست نیست از همه لنگان سپس ترستدر بیخودی بکعبه به یک گام میرود
847*** 353
بسیار دیدهای که بجوشد ز سنگ آباز شهد شیر بین که چه جوشنده میشود
ص: 116
امروز کعبه بین که روان شد بسوی حاجکز وی هزار قافله فرخنده میشود
910*** 367
بسوی عکه روی تا بمکه پیوندیبرو محال مجو کت همین همان نرسد
پیاز و سیر ببینی بری و میبوییاز آن پیاز دم ناف آهوان نرسد
914*** 368
ستاره گوید رو پرده تو افزون بادز من نماندی تنها ز حضرتی مردود
بسا سؤال و جوابی که اندرین پرده ستبدین حجاب ندیدی خلیل را نمرود
923*** 372 (1) 16
نبشته بر دف مطرب که زهر بنده تونبشته بر کف ساقی که طالعت مسعود
بخند موسی عمران بکوری فرعونبخور خلیل خدانوش بکوری نمرود
926*** 373
حبیب کعبه جانست اگر نمیدانیدبهر طرف که بگردید رو بگردانید
که جان ویست بعالم اگر شما جسمیدکه جان جمله جانهاست اگر شما جانید
938*** 378
چو مرغکان ابابیل لشکری شکنندبپیش لشکر پنهان چه کار زار بود
چو پشه سرشاهی برد که نمرودستیقین شود که نهان در سلاحدار بود
947*** 381
درون کعبه شب یک نماز صد باشدز بهر خواب ندارد کسی چنین معبد
شکست جمله بتانرا شب و بماند خداکه نیست در کرم او را قرین و کفو احد
970*** 390
باگل و خار ساختن مردیستمرد را ساز ساز باید کرد
قبله روی او چو پیدا شدکعبها را نماز باید کرد
984*** 395
وقت رحمست و وقت عاطفت استکه مرا زخم بس گران آمد
ای ابابیل هین که بر کعبهلشکر و پیل بی کران آمد
994*** 398
عشق خلیلست در آ در میانغم مخور ار زیر تو آتش بود
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.
ص: 118
سرد شود آتش پیش خلیلبید و گل و سنبله کش بود
1136*** 449
تو لقمهای بشکن زانک آن دهان تنگستسه پیل هم نخورد مر ترا مگر بسه بار
بپیش حرص تو خود پیل لقمهای باشدتوئی چو مرغ ابابیل پیل کرده شکار
1157*** 457
شهوت و حرص مرد صاحب دلهمچنین دان و همچنین پندار
صورت شهوتست لیکن هستهمچو نار خلیل پر انوار
1186*** 469
خلیل آن روز با آتش همی گفتاگر مویی زمن باقیست در سوز
بدو میگفت آن آتش که ای شهبپیشت من بمیرم تو برافروز
بهشت و دوزخ آمد دو غلامتتو از غیر خدا محفوظ و محروز
1233*** 484
اگر رویش بقبله مینبینیدرون کعبه شد جای صلاتش
شب قدرست او دریاب او راامان یابی چو برخوانی بر آتش
1249*** 489
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتشچو ز تیر تست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر بر آردچه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغمبنگر بسینه من اثر سنان آتش
که ستارهای آتش سوی سوخته گرایدکه ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکمچو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آنک ز آتش تو سمن و گلشن برویدکه خلیل عشق داند بصفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سوارهکه خلیل مالک آمد بکفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانمکه در آ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گویددهن پر آتش من سخن از دهان آتش
1305*** 508
کعبه جانها توی گرد تو آرم طوافجغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف
پیشه ندارم جزین کار ندارم جزینچون فلکم روز و شب پیشه و کارم طواف
بهتر ازین یار کیست خوشتر ازین کار چیستپیش بت من سجود گرد نگارم طواف
رخت کشیدم به حج تا کنم آنجا قراربرد عرب رخت من برد قرارم طواف
ص: 120
تشنه چو بیند بخواب چشمه و حوض و سبوتشنه وصل توام کی بگذارم طواف
چونک برآرم سجود باز رهم از وجودکعبه شفیعم شود چونک گزارم طواف
حاجی عاقل طواف چند کند هفت هفتحاجی دیوانهام من نشمارم طواف
گفتم گل را که خار کیست ز پیشش برانگفت بسی کرد او گرد عذارم طواف
گفت به آتش هوا دود نه در خورد تستگفت بهل تا کند گرد شرارم طواف
عشق مرا میستود کو همه شب همچو ماهبر سر و رو میکند گرد غبارم طواف
همچو فلک میکند بر سر خاکم سجودهمچو قدح میکند گرد خمارم طواف
خواجه عجب نیست اینک من بدوم پیش صیدطرفه که برگرد من کرد شکارم طواف
چار طبیعت چو چار گردن حمال دانهمچو جنازه مبا بر سر چارم طواف
هست اثرهای یار در دمن این دیارورنه نبودی برین تیره دیارم طواف
عاشق مات و یم تا ببرد رخت منورنه نبودی چنین گرد قمارم طواف
ص: 121
سرو بلندم که من سبز و خوشم در خزاننی چو حشیشم بود گرد بهارم طواف
از سپه رشک ما تیر قضا میرسدتا نکنی بی سپر گرد حصارم طواف
خشت وجود مرا خرد کن ای غم چو گردتا که کنم همچو گرد گرد سوارم طواف
بس کن و چون ماهیان باش خموش اندر آبتا نه چو تابه شود بر سر نارم طواف
1306*** 509
چو عاشقان به جهان جانها فدا کردندفدا بکردم جانی و جان جان بمصاف
اگر چه کعبه اقبال جان من باشدهزار کعبه جان را بگرد تست طواف
1348*** 523
مانند چار مرغ خلیل از پی فنادر دعوت بهار ببین امتثال گل
خاموش باش و لب مگشا خواجه غنچه وارمیخند زیر لب تو به زیر ظلال گل
1377*** 534
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت میکنمتو کعبهای هر جا روم قصد مقامت میکنم
ص: 122
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظریشب خانه روشن میشود چون یاد نامت میکنم
1395*** 541
بر بر او برزنم گر چه برابر نزنمشیشه بران سنگ زنم بنده شیشه شکنم
پیل بخرطوم جفا قاصد کعبه شده استمن چو ابابیل حقم یاور هر کرگدنم
1398*** 542
جمع تو دیدم پس ازین هیچ پریشان نشومراه تو دیدم پس از این همره ایشان نشوم
ای که تو شاه چمنی سیر کن صد چو منیچشم و دلم سیر کنی سخره این خوان نشوم
کعبه چو آمد سوی من جانب کعبه نرومماه من آمد به زمین قاصد کیوان نشوم
فربه و پر باد توأم مست وخوش و شاد توامبنده وآزاد توام بنده شیطان نشوم
شاه زمینی و زمان همچو خرد فاش و نهانپیش تو ای جان جهان جمله چراجان نشوم
1414*** 547
منم استون آن مسجد که مسند ساخت پیغامبرچو او مسند دگر سازد ز درد هجر نالانم
خداوند خداوندان و صورت ساز بی صورتچه صورت میکشی بر من تو دانی من نمیدانم
1418*** 548
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستمکنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
توئی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانمبدین قبله نماز آرم بهر وادی که من هستم
1422*** 549
طواف حاجیان دارم بگرد یار میگردمنه اخلاق سگان دارم نه بر مردار میگردم
مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردنبرای خوشه خرما به گرد خار میگردم
1440*** 556
شرابی نی که در ریزی سحر مخمور برخیزیدروغین است آن باده از آن افتاده کوته دم
دهان بر بند و محرم شو بکعبه خامشان میروپیاپی اندرین مستی نی اشتر جوونی جمجم
1497*** 574
مبادم سر اگر جز تو سرم هستبسوزا هستیم گر بی تو هستم
توئی معبود در کعبه و کنشتمتوئی مقصود از بالا و پستم
1512*** 579
اگر در خرقه زاهد در آیدشوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشمشوم خام و حریف خام گیرم
1531*** 585
اگر چه همچو اشتر کژ نهادیمچو اشتر سوی کعبه راهواریم
به اقبال دو روزه دل نبندیمکه در اقبال باقی کامکاریم
1534*** 586
اگر دریا شود آتش بنوشیموگر زخمی رسد مرحم بسازیم
بپیش کعبه رویش بمیریمبدان چاه و بدان زمزم بسازیم
1576*** 599
این هیکل آدمست رو پوشما قبله جمله سجدهاییم
آن دم بنگر مبین تو آدمتا جانت به لطف در رباییم
1649*** 624
گر مریدی کند او ما بمرادی برسیمور کلیدی کند او ما همه دندانه شویم
ص: 125
مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکندشاید ار ناله کنیم استن حنانه شویم
1655*** 627
باد پویان و جویان آبها دست شویانما مسیحانه گویان خاک خامش چو مریم
بحر با موجها بین گرد کشتی خاکینکعبه و مکهها بین در تک چاه زمزم
1671*** 632
گر چه مردانیم اگر تنها رویمچون زبان بر نوحه و ماتم زنیم
گر بتنهایی براه حج رویمتو مکن باور که بر زمزم زنیم
1696*** 641
مقصود نور آمد عالم تنور آمدوین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شاداندر آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
1712*** 626
ما قصر و چار طاق برین عرصه فناچون عاد و چون ثمود مقرنس نمیکنیم
جز صدر قصر عشق در آن ساحت خلودچون نوح و چون خلیل مؤسس نمیکنیم
1747*** 659
خلیل وار نپیچم سر خود از کعبهمقیم کعبه شوم کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان بگرد ما نرسدبدست نفس مُخنث چرا زبون باشم
1773*** 667
بار دگر جانب یار آمدیمخیره نگر سوی نگار آمدیم
بی سرو رو سجده کنان جمله راهتا سر آن گنج چو مار آمدیم
نافه آهو چو بزد بر دماغدام گرفتیم و شکار آمدیم
دام بشر لایق آن صید نیستپس تو بگو مابه چه کار آمدیم
پار دل پاره رفوی تو دیدبر طمع دولت پار آمدیم
ای همه هستی مکن از ما کنارزانک ز هستی به کنار آمدیم
همچو ستاره سوی شیطان کفرنقطه زنانیم و شرار آمدیم
همچو ابابیل سوی پیل گیرسنگ زنانیم و دمار آمدیم
باز چو ببینیم رخ عاشقانبا طبق سیم نثار آمدیم
1821*** 686
شش جهتست این وطن قبله درو یکی مجوبی وطنیست قبله گه در عدم آشیانه کن
کهنه گرست این زمان عمر ابد مجو در آنمرتع عمر خلد را خارج این زمان کن
1839*** 693
هست بشهر ولوله این که شدست زلزلهشهر مدینه را کنون نقل کژست یا یقین
رو ز مدینه در گذر زلزله جهان نگرجنبش آسمان نگر بر نمطی عجبترین
1889*** 711
توئی خلیل ای جان همه جهان پرآتشکه بی خلیل آتش نمیشود گلستان
تو نور مصطفایی و کعبه پر بتان شدهلا بیا برون کن بتان ز بیت رحمان
1904*** 716
بدان کاصحاب تن اصحاب فیلندبکعبه کی تواند بر رسیدن
که کعبه ناف عالم پیل بینیستنتان بینی بر نافی کشیدن
ابابیلی شو و از پیل مگریزابابیلست دل در دانه چیدن
بچینند دشمنانرا همچو دانهپیام کعبه را داند شنیدن
2006*** 755
دامنت بر چنگل خاری زندچنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیلجان پذیرد عقل یابد زان شکن
2037*** 764
چون جان تو میستانی چون شکرست مردنبا تو ز جان شیرین شیرین ترست مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق راباغست و آب حیوان گر آذرست مردن
2058*** 772
آتش نور را ببین زود در آ چون خلیلگر چه بشکل آتش است باده صافیست آن
دشنه تیز ار خلیل بنهد برگردنترو بمگردان که آن شیوه شاهیست آن
2109*** 790
شیر دهد شیر باطفال خویششاه بگوید به گدا کیمسن
بلک شود آتش دایه خلیلسرمه یعقوب شود پیرهن
2110*** 790
موسی جانم بکه طور رفتآمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیستکامد سرمست بمیقات من
2131*** 799
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای مامفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو
ص: 129
بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه راکمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
2190*** 822
دیدی که چه کرد آن پری روآن ماه لقای مشتری رو
گشتند بتان همه نگونساردر حسن خلیل آزری رو
2205*** 827
دوش خوابی دیدهام خود عاشقان را خواب کوکندرون کعبه میجستم که آن محراب کو
کعبه جانها نه آن کعبه کچون آنجا رسیدر شب تاریک گویی شمع یا مهتاب کو
بلک بنیادش ز نوری کز شعاع جان تونور گیرد جمله عالم لیک جانرا تاب کو
خانقاهش جمله از نورت فرشش علم و عقلصوفیانش بی سر و پا غلبه قبقاب کو
2207*** 827
هست احرامت در این حج جامه هستیت رااز سر سرت بکندن شرط این احرام کو
چونک هستی را فکندی روح اندر روح بینجوق جوق و جمله فرد آن جایگه اجرام کو
2285*** 856
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخلهلیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی مستندی و سیدیلا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ص: 130
ای گله کرده بیش کرده تو سیر نگشتی از گلهچون بکریست این دکان چاره نباشد از غله
حج پیاده میروی تا سر حاجیان شویجامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله شرم نیایدت که توهر قدمی در افکنی غلغلهای به قافله
کشتی نقش آدمی لنگریست و سست روزین دریا بنگرد پی زکشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آوریصوم و صلات وشب روی حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود نوحه سوی زنان رودگردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش بمیان صف در آتنگ میا و دلگشاهست ز تنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم مخور از بد و نیک عام خسکوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله
دل مطپان بخیر و شر جانب غیب درنگرکلکله ملایکه روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شررهیبت و بیم شیر دان بستن او بسلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشریبهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان درد زهست رنج تنآمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تخلی باده را مبین عشرت مستیان نگرمحنت حامله مبین بنگر امید قابله
هست بلا درین ستم پیش بلا و پس دریهست سر محاسبه جبر و پیش مقابله
زر بکسی بقرض ده کش بود آسیا و زربا خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا ملک کیست غیر حقباغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو دهای پسر نفس و نفس زر و درمگنج و گهر ستان ازو از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی تا که بیان این کندکان زر اوست و نقد او فکرت خلق ناقله
2309*** 864
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبیبرخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزیاکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
2410*** 896
بدانک خلوت شب بر مثال دریاییستبقعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزیکه با شدت عوض حجهای پذیرفته
2467*** 917
کعبه طواف میکند بر سر کوی یک بتیاین چه بتیست ای خدا این چه بلا و آفتی
ماه درست پیش او قرص شکسته بستهایبر شکرش نباتها چون مگسیست زحمتی
2476*** 921
متقیان ببادیه رفته عشا و فادیهکعبه روان شده بتو تا که کند زیارتی
روح سجود میکند شکر وجود میکندیافت ز بندگی تو سروری و سیادتی
بر کرم و کرامت خنده آفتاب توروی بکعبه کرم مشتغل عبادتی
پنج حس از مصاحف نور و حیات جامعتیاد گرفته ز اوستا ظاهر پنج آیتی
گاه چو جنگ میکند پیش درت رکوع خوشگاه چو نای میکند بهر دم تو قامتی
بس کن ای خرد ازین ناله و قصه خزینبوی برد بخامشی هر دل با شهامتی
2508*** 932
یکی لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شوسمندر شو سمندر شو در آتش روبآسانی
در آتش رو در آتش رو در آتشدان ما خوش روکه آتش با خلیل ما کند رسم گلستانی
2583*** 961
ای برده نمازم را از وقت چه بی باکیگر رشک نبردی دل تن عشق پرستی
آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صفهم قبله از و گشتی هم کعبه رخش خستی
2710*** 1005
زانواع گدائیهای طاعاتکه بر جوشد بدان بحر عطایی
ز صوم و از صلات و از مناسکز نهی منکر و شیر غزایی
2778*** 1031
در یکی کار آن یکی راغب و آن دیگر نفورتو مخالف کردهای شان فتنه ایشان توئی
آن یکی محبوب این و باز او مکروه آنچشم بندی چشم و دلرا قبله و سامان توئی
2840*** 1052
چو خلیل رو در آتش که تو خالصی و دلخوشچو خضر خور آب حیوان که تو جوهر بقایی
بسکل ز بی اصولان مشنو فریب غولانکه تو از شریف اصلی که تو از بلند جایی
2894*** 1072
همچو آبی اندرین گِل ماندهایپس بپاک از آب و از گل کی رسی
ص: 133
بگذر از خورشید و ز مه چون خلیلور نه در خورشید کامل کی رسی
2992*** 1106
در آتش خلیل کجا آید آن خسیکو خشک شد ز عشق دلارام آزری
جان خلیل عشق بشادی و خرمیدر عشق آتشین دلارام ظاهری
2997*** 1108
ای آسمان که بر سرما چرخ میزنیدر عشق آفتاب تو همخرقه منی
واللَّه که عاشقی و بگویم نشان عشقبیرون و اندرون همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی وز خاک فارغیاز آتشش نسوزی وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آبست گردشتآخر یکی بگو که چه دولاب آهنی
از گردشی کنار زمین چون ارم کنیوز گردشی دگر چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهای به فعلپروانه وار گرد چنین شمعی میتنی
پوشیدهای چو حاج تو احرام نیلگونچون حاج گرد کعبه طوافی همی کنی
حق گفت ایمنست هر آنکو به حج رسیدای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانه هاست که عشقست هر چه هستخانه خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیستواللَّه چه نکته هاست درین سینه گفتنی
3011*** 1113
عابد و معبود من شاهد و مشهود منعشق شناس ای حریف در دل انسانیی
ص: 134
کعبه ما کوی او قبله ما روی اورهبر ما بوی او در ره سلطانیی
3101*** 1148
کسی که باده خورد با مداد زین ساقیخمار چشم خوشش بین و فهم کن باقی
بنا شتاب سعادت مرا رسید شتابچنانکه کعبه بیاید بنزد آفاقی
3104*** 1149
طواف کعبه دل کن اگر دلی داریدلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمودکه تا بواسطه آن دلی بدست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنیقبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی بدست آورکه دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بدره زرگر بری بحضرت حقحقت بگوید دل آر اگر بما آری
که سیم و زر بر ما لاشی است بی مقداردلست مطلب ما گر مرا طلب کاری
ز عرش و کرسی و لوح و قلم فزون باشددل خراب که آنرا کهی بنشماری
مدار خوار دلی را اگر چه خوار بودکه بس عزیز عزیزست دل در آن خواری
دل خراب چو منظور گه اله بودزهی سعادت جانی که کرد معماری
عمارت دل بیچاره دو صد پارهز حج و عمره به آید بحضرت باری
کنوز گنج الهی دل خراب بودکه در خرابه بود دفن گنج بسیاری
کمر بخدمت دلها ببند چاکر وارکه بر گشاید در تو طریق اسراری
گرت سعادت و اقبال گشت مطلوبتشوی تو طالب دلها و کبر بگذاری
چو همعنان تو گردد عنایت دلهاشود منابع حکمت زقلب تو جاری
ص: 135
روان شود ز لسانت چو سیل آب حیاتدمت بود چو مسیحا دوای بیماری
برای یک دل موجود گشت هر دو جهانشنو تو نکته لولاک از لب قاری
و گر نه کون و مکان را وجود کی بودیز مهر و ماه وز ارض و سمای زنگاری
خموش وصف دل اندر بیان نمیگنجداگر بهر سر مویی دو صد زبان داری
3124*** 1158
گر رنج بشد مشکل نومید مشو ای دلکز غیب شود حاصل اندر عوض ابدالی
از ذوق چه عوری تو هر لحظه بشوری توای کعبه چه دوری تو از خیر که خلخالی
3183*** 1178
در آن کعبه که تو جان بخش حاجیزهی محتاج با اقبال راجی
هر آن سو کو فرو ناید بکیوانز روی فخر بر فرقش تو تاجی
3201*** 1185
در راه وفا اگر چو ماییباید پی هر خسی نیایی
در راه وفا وفات جویندبگذار طریق بی وفایی
بستند میان براه حجاجای صوفی با صفا کجایی
ترسم نرسی به کعبه وصلای رفته به راه ماورایی
هنگام رحیل محمل آمدبربند اگر حریف مایی
رو در ره برنهادیمتا چیست ارادت خدایی
ص: 136
ماییم هوای راه عشقشزین راه بگو که در چه رایی
در نه قدم از رهش میندیشکور است وظیفه رهنمایی
ای باد صفا ز ما بیاراناخلاص قدیم وانمایی
گر تیغ فراق در میان شدآخر نبرید آشنایی
گر روز وصال را شب آمدهم روز شود شب جدایی
در سایه نور باش ای شمسگر طالب یاسه همایی
3202*** 1185
اندر قدح تو آفتابیزین خورشید را غمامی
ای بر جانها زتست داغیبر گردن جمله از تو دامی
بویت الموت اگر درآیدآن گردد مشعرالحرامی
3232*** 1197
لخلیلی دورانی لحبیبی سیرانیچو جهت نیست خدا را چه روم سوی بوادی
نه که بر کعبه اعظم دورانست و طوافیدورانی و طوافی لک یا اهل ودادی
3234*** 1198
موسی عمران چو در طور مناجات آمدیبیشتر بودی و یا در وقت حاجات آمدی
پیش از این عمری براه حق بجان بستی کمرتابشی با حقتعالی در مناجات آمدی
بیمراد نفس حالات سکون و خورد و خواببا پلاس کهنه در احرام میقات آمدی
ص: 137
از تجلی ربه چون نوش کردی جام عشقدر سماع رب ارنی خوش بحالات آمدی
ور به فرمان دادن جانان نبردی جان خویشزمره کروبیان چون در مباهات آمدی
گر خلیل اللَّه را با حق نبودی راز عشقآتش نمرود چون با او بروضات آمدی
3284*** 1215
براه کعبه وصلش به زیر هربن خاریهزار کشته شود قند داده جان بجوانی
چه خوش بود که بسویش برآستانه کویشبرای دیدن رویش شبی بروز رسانی
3286*** 1215
لقا و جنت و طوبی همی ستان که توئییکی خلیل و دوم احمد و سوم عیسی
خلیل و احمد و عیسی نهاده نام ترایکی عزیز و دوم محیی و سوم یحیی
3304*** 1223
گشت خلیل از پی آن چار مرغکاش بقربانی آن چارمی
عشق طبیب است که رنجور جوستورنه چرا خسته و بیمار می
رباعیات
183*** 1327
ایجان جهان جان و جهان باقی نیستجز عشق قدیم شاهد و ساقی نیست
بر کعبه نیستی طوافی داردعاشق چو زکعبه است آفاقی نیست
242*** 1333
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجاتماننده حاجیان بکعبه و به عرفات
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل ترآخر حرکات شد کلید برکات
1386*** 1438
احرام درش گیرد لافرمان کنواندر عرفات نیست جولان کن
خواهی که ترا کعبه کند استقبالمائی و منی را بمنی قربان کن
1446*** 1443
تا روی تو قبلهام شد ایجان جهاننز کعبه خبر دارم و نز قبله نشان
با روی تو رو بقبله کردن نتوانکاین قبله قالبست و آن قبله جان
1665*** 1464
آنی تو که در صومعه مستم داریدر کعبه نشسته بت پرستم داری
بر نیک و بد تو مر مرا دستی نیستدر دست توام تا بچه دستم داری
*** 41
آتش ابراهیم را دندان نزدچون گزیده حق بُوَد چونش گزد
ز آتش شهوت نسوزد اهل دینباقیان را بُرده تا قعر زمین
*** 74
گفت پیغمبر که ای مرد جِریهان مکن با هیچ مطلوبی مِری
در تو نمرودی است آتش در مَرورفت خواهی اول ابراهیم شو
نالیدن ستون حنانه
*** 95
استُنِ حنانه از هجر رسولناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستونگفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختیبر سر منبر تو مسند ساختی
گفت خواهی که ترا نخلی کنندشرقی و غربی ز تو میوه چِنند
یا در آن عالم حقت سروی کندتا ترو تازه بمانی تا ابد
گفت آن خواهم که دایم شد بقاشبشنو ای غافل کم از چوبی مباش
آن ستون را دفن کرد اندر زمینتا چو مردُم حشر گردد یوم دین
تا بدانی هر که را یزدان بخوانداز همه کار جهان بیکار ماند
هر که باشد ز یزدان کار و باریافت بار آنجا و بیرون شد زکار
آنکه او را نبود از اسرار دادکی کند تصدیق او ناله جماد
گوید آری نه ز دل بهر وفاقتا نگویندش که هست اهل نفاق
گر نِیَندی واقفانِ امرِ کُندر جهان رَد گشته بودی این سخن
ص: 140
صد هزاران ز اهل تقلید و نشانافگندشان نیم و همی در گمان
که به ظن تقلید و استدلالشانقایم است و جمله پَرّ و بالشان
شبههای انگیزد آن شیطان دوندرفتند این جمله کوران سرنگون
پای استدلالیان چو بین بودپای چوبین سخت بی تمکین بود
غیر آن قطب زمان دیده ورکز ثباتش کوه گردد خیره سر
پای نا بینا عصا باشد عصاتانیفتد سرنگون او بر حصا
آن سواری کاو سپه را شد ظفراهل دین را کیست سلطان بصر
با عصا کوران اگر ره دیدهانددر پناه خلق روشن دیدهاند
گرنه بینایان بُدندی و شهانجمله کوران مرده اندی در جهان
نی ز کوران کِشت آید نه درودنه عمارت نه تجارتها و سود
گر نکردی رحمت و افضالتاندر شکستی چوب استدلالتان
این عصا چه بود قیاسات و دلیلآن عصا کی دادشان بینا جلیل
چون عصا شد آلت جنگ و نفیرآن عصا را خُرد بشکن ای ضریر
او عصاتان داد تا پیش آمدیدآن عصا از خشم هم بر وی زدید
حلقه کوران به چه کار اندریددیدبان را در میانه آورید
دامن او گیر کاو دادت عصادرنگر کآدم چها دید از عصی
معجزه موسی و احمد رانگرچون عصا شد مار و استُن باخبر
از عصا ماری و از استن حنینپنج نوبت میزنند از بهر دین
گر نه نا معقول بودی این مَزَهکی بدی حاجت به چندین معجزه
هر چه معقول است عقلش میخوردبی بیان معجزه بی جَرَ و مد
این طریق بِکرِ نامعقول بیندر دل هر مُقبلی مقبول بین
همچنان کز بیم آدم دیو و دددر جزایر در رمیدند از حسد
هم ز بیم معجزات انبیاسر کشیده منکران زیر گیا
ص: 141
تا به ناموس مسلمانی زِینَددر تسلّس تا ندانی که کِیَند
همچو قلّابان بر آن نقد تباهنقره میمالند و نام پادشاه
ظاهر الفاظ شان توحید و شرعباطن آن همچو در نان تخم صَرع
فَلسَفی را زَهره نِی تا دم زنددم زند دین حَقَش بر هم زند
دست و پای او جماد و جان اوهر چه گوید آن دو در فرمانِ او
با زبان گر چه که تهمت مینهنددست و پاهاشان گواهی میدهند
فتح مکه
*** 175
جهدِ پیغمبر به فتح مکه همکی بود در حب دینا مُتَّهم
آنکه او از مخزن هفت آسمانچشم و دل بربست روز امتحان
از پی نظاره او حور و جانپر شده آفاقِ هر هفت آسمان
خویشتن آراسته از بهر اوخود و را پروای غیر دوست کو
آنچنان پُر گشته از اجلال حقکه در او هم ره نیابد آل حق
لا یَسَع فینا نبیَّ مُرسَلَوَالمَلَک والرُّوحُ ایضاً فَاعقِلوا
گفت ما زاغیم همچون زاغ نهمستِ صباغیم مست باغ نه
چونکه مخزنهای افلاک و عقولچون خسی امد بر چشم رسول
پس چه شد مکه و شام و عراقکه نماید او نَبَرد و اشتیاق
آن گمان بر وی ضمیر بد کندکه قیاس از جهل و حرص خود کند
آبگینه زرد چون سازی نقابزرد بینی جمله نور آفتاب
بشکن آن شیشه کبود و زرد راتاشناسی گَرد را و مَرد را
گِردِ فارس گَرد سر افراشتهگَرد را تو مَرد حق پنداشته
ص: 142
گَرد دید ابلیس و گفت این فرعِ طینچون فزاید بر من آتش جبین
تا تو میبینی عزیزان را بشردان که میراث بلیس است آن نظر
گر نه فرزند بلیسی ای عنیدپس تو به میراث آن سگ چون رسید
من نِیَم سگ شیر حقم حق پرستسیر حق آن است کز صورت برست
شیر دنیا جوید اشکاری و برگشیر مولی جوید آزادی و مرگ
چونکه اندر مرگ بیند صد وجودهمچو پروانه بسوزاند وجود
شد هوای مرگ طوق صادقانکه جهودان را بُد این دم امتحان
در نُبی فرمود کای قوم یهودصادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنانکه آرزوی سود هستآرزوی مرگ بردن ز آن بِه است
ای جهودان بهر ناموس کسانبگذرانید این تمنا بر زبان
یک جهودی این قدر زَهره نداشتچون محمد این عَلَم را برفراشت
گفت اگر رانید این را بر زبانیک یهودی خود نماند در جهان
پس یهودان مال بردند و خراجکه مکن رُسوا تو ما را ای سِراج
این سخن را نیست پایانی پدیددست با من ده چو چشمت دوست دید
گفتن شیخی با یزید را که کعبه منم ...
*** 274
سوی مکه شیخ امت با یزیداز برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخستمر عزیزان را بکردی باز جست
گرد میگشتی که اندر شهر کیستکاو بر ارکان بصیرت متّکی است
گفت حق اندر سفر هر جا رویباید اول طالب مردی شوی
قصد گنجی کن که این سود و زیاندر تبع آید تو آنرا فرع دان
ص: 143
هر که کارد قصد گندم باشدشکاه خود اندر تبع میآیدش
که بکاری بر نیآید گندمیمردمی جو مردمی جو مردمی
قصد کعبه کن چو وقت حج بُودچونکه رفتی مکه هم دیده شود
قصد در معراج دید دوست بوددر تبع عرش و ملایک هم نمود
حکایت
*** 274
خانه نو ساخت روزی نو مریدپیر آمد خانه او را بدید
گفت شیخ آن نو مرید خویش راامتحان کرد آن نکو اندیش را
روزن از بهر چه کردی ای رفیقگفت تا نور اندر آید زین طریق
گفت آن فرع است این باید نیازتا از این ره بشنوی بانگ نماز
با یزید اندر سفر جستی بسیتا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلالدید در وی فرّ و گفتار ر جال
دیده نابینا و دل چون آفتابهمچو پیلی دیده هندوستان به خواب
چشم بسته خفته بیند صد طربچون گشاید آن نبیند ای عجب
بس عجب در خواب روشن میشوددل درون خواب روزن میشود
آنکه بیدار است و بیند خواب خوشعارف است او خاک او در دیده کَش
پیش او بنشست و میپرسید حالیافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت عزم تو کجا ای با یزیدرخت غُربت را کجا خواهی کشید
گفت قصد کعبه دارم از پگهگفت هین با خود چه داری زاد زه
گفت دارم از درم نقره دویستنک ببسته سخت در گوشه ردی است
گفت طوفی کن به گردم هفت باروین نکوتر از طواف حج شمار
ص: 144
و آن دِرَمها پیش من نهای جواددان که حج کردی و حاصل شد مراد
عُمره کردی عمر باقی یافتیصاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانب دیده استکه مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هر چندی که خانه بِرّ اوستخِلقتِ من نیز خانه سِرّ اوست
تا بکرد آن کعبه را در وی نرفتواندر این خانه بجز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهایگرد کعبه صدق بر گردیدهای
خدمتِ من طاعت و حمد خداستتا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن در من نگرتا ببینی نور حق اندر بشر
با یزید آن نکتهها را هوش داشتهمچو زرّین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی با یزید اندر مزیدمنتهی در منتها آخر رسید
قصّه منافقان و مسجد ضرار ساختن ایشان
*** 300
یک مثال دیگر اندر کژ رَویشاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازیی در جفت و طاقبا نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدیمسجدی سازیم و بود آن مُرتَدی
این چنین کژبازیی میباختندمسجدی جز مسجد او ساختند
فرش و سقف و قبّهاش آراستهلیک تفریق جماعت خواسته
نزد پیغمبر به لابه آمدندهمچو اشتر پیش او زانو زدند
کای رسول حق برای مُحسِنیسوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدامِ توتا قیامت تازه باد ایام تو
مسجد روزِ گِل است و روز ابرمسجد روز ضرورت وقت فقر
ص: 145
تا غریبی یابد آنجا خیر و جاتا فراوان گردد این خدمت سرا
تا شعار دین شود بسیار و پُرزآنکه با یاران شود خوش کارِمُر
ساعتی آن جایگه تشریف دهتزکیه ما کن ز ما تعریف ده
مسجد و اصحاب مسجد را نوازتو مهی ما شب دمی با ما بساز
تا شود شب از جمالت همچو روزای جمالت آفتاب جان فروز
ای دریغا کآن سخن از دل بُدیتا مراد آن نفر حاصل شدی
لطف کآید بی دل و جان در زبانهمچو سبزه تون بود ای دوستان
هم ز دورش بنگر و اندر گذرخوردن و بورا نشاید ای پسر
سوی لطف بی وفایان هین مروکآن پل ویران بُوَد نیکو شنو
گر قدم را جاهلی بر وی زندبشکند پل و آن قدم را بشکند
هر کجا لشکر شکسته میشوداز دو سه سُسِت مخنَث میبُوَد
در صف آید با سلاح او مرد واردل بر او بنهند کاینک یار غار
رو بگرداند چو بیند زخمهارفتن او بشکند پشت ترا
این دراز است و فراوان میشودو آنچه مقصود است پنهان میشود
فریفتن منافقان پیغامبر را تا به مسجد ضرارش برند
*** 301
بر رسول حق فسونها خواندندرخشِ دستان و حِیَل میراندند
آن رسول مهربان رحم کیشجز تبسم جز بلی نآورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرددر اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش اویک به یک زآن سان که اندر شیر مو
موی را نادیده میکرد آن لطیفشیر را شاباش میگفت آن ظریف
ص: 146
صد هزاران موی مکر و دمدمهچشم خوابانید آن دم زان همه
راست میفرمود آن بحر کرمبر شما من از شما مشفق ترم
من نشسته بر کنار آتشیبا فروغ و شعله بس ناخوشی
همچو پروانه شما آن سو دوانهر دو دست من شده پروانه ران
چون بر آن شد تا روان گردد رسولغیرت حق بانک زد مشنو زِغُول
کاین خبیثان مکر و حیلت کردهاندجمله مقلوب است آنچ آوردهاند
قصد ایشان جز سیه رویی نبودخیر دین کَی جست ترسا و جهود
مسجدی بر جسر دوزخ ساختندبا خدا نرد دغاها باختند
قصدشان تفریق اصحاب رسولفضل حق را کی شناسد هر فضول
تا جهودی را ز شام اینجا کَشندکه به وعظ او جهودان سَر خوشند
گفت پیغمبر که آری لیک مابر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم آنگهانسوی ان مسجد روان گردم روان
دفعشان کرد و بسوی غزو تاختبا دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیآمد از غزا باز آمدندچنگ اندر وعده ماضی زدند
گفت حقش ای پیمبر فاش گوغدر را ور جنگ باشد باش گو
گفت ای قوم دغل خامُش کنیدتانگویم رازهاتان تن زنید
چون نشانی چند از اسرارشاندر بیان آورد بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمانحاش للَّهحاش للَّهدم زنان
هر منافق مُصحَفی زیر بغلسوی پیغمبر بیآورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جُنتی استزآنکه سوگندان کژان را سُنتی است
چون ندارد مرد کژ در دین وفاهر زمانی بشکند سوگند را
راستان را حاجت سوگند نیستزآنکه ایشان را دو چشم روشنی است
نقضِ میثاق و عهود از احمقی استحفظ ایمان و وفا کار تقی است
ص: 147
گفت پیغمبر کمه سوگند شماراست گیرم یا که سوگند خدا
باز سوگند دگر خوردند قوممصحف اندر دست و بر لب مُهر صَوم
که به حق این کلام پاک راستکآن بنای مسجد از بهر خداست
اندر آنجا هیچ مکر و حیله نیستاندر آنجا ذکر و صدق و یاربی است
گفت پیغمبر که آواز خدامیرسد در گوش من همچون صدا
مهر در گوش شما بنهاد حقتا به آواز خدا نآرد سَبَق
نک صریح آواز حق میآیدمهمچو صاف از دُرد میپالایدم
همچنانکه موسی از سوی درختبانگ حق بشنید کای مسعود بخت
از درخت انّی انّااللَّه میشنیدبا کلام انوار میآمد پدید
چون ز نور وحی در میماندندباز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خواند سپرکی نهد اسپر ز کف پیکارگر
باز پیغمبر به تکذیب صریحقَد کَذبتُم گفت با ایشان فصیح
بیان آنکه در هر نفسی فتنه مسجد ضرار است
*** 308
چون پدید آمد که آن مسجد نبودخانه حیلت بُد و دام جهود
پس نبی فرمود کآن را بر کنیدمُطرحه خاشاک و خاکستر کنید
صاحب مسجد چو مسجد قلب بوددانهها بر دام ریزی نیست جود
گوشت کاندر شست تو ماهی رُباستآن چنان لقمه نه بخشش نه سخاست
مسجد اهل قبا کآن بُد جَمادآنچه کفوِ او نبد راهش نداد
در جمادات این چنین حیفی نرفتزد در آن ناکفوا امیر داد تفت
پس حقایق را که اصل اصلهاستدان که آنجا فرقها و فصلهاست
ص: 148
نه حیاتش چون حیات او بُودنه مماتش چون ممات او بُوَد
گور او هرگز چو گور او مدانخود چه گویم حال فرق آن جهان
بر محک زن کار خود ای مرد کارتا نسازی مسجد اهل ضرار
بس بر آن مسجد کنان تسخر زدیچون نظر کردی تو خود زیشان بدی
حیران شد حاجیان در کرامات آن زاهد که در بادیه تنهاش یافتند
*** 340
زاهدی بد در میان بادیهدر عبادت غرق چون عَبّادیه
حاجیان آنجا رسیدند از بلاددیده شان بر زاهد خشک اوفتاد
جای زاهد خشک بود او تَر مزاجاز سموم بادیه بودش علاج
حاجیان حیران شدند از وحدتشو آن سلامت در میان آفتش
در نماز استاده بد بر روی ریگریگ کز تفّش بجوشد آب دیگ
گفتیی سرمست در سبزه و گُل استیا سواره بر براق و دُلُدل است
یا که پایش بر حریر و حُلّه هاستیا سموم او را به از باد صباست
پس بماندند آن جماعت بانیازتا شود درویش فارغ از نماز
چون ز استغراق باز آمد فقیرزآن جماعت زندهای روشن ضمیر
دید کآبش میچکید از دست و روجامهاش تر بود ز آثار وضو
پس بپرسیدش که آبت از کجاستدست را برداشت کز سوی سماست
گفت هر گاهی که خواهی میرسدبی زجاه و بی ز حبلِ مِن مسَد
مشکل ما حل کن ای سلطان دینتا ببخشد حال تو ما را یقین
وا نما سری ز اسرارت به ماتا ببرّیم از میان زنّارها
چشم را بگشود سوی آسمانکه اجابت کن دعای حاجیان
ص: 149
رزق جویی را ز بالا خو گرمتو ز بالا برگشودستی دَرَم
ای نموده تو مکان از لامکانفی السَّماء رِزقُکُم کرده عیان
در میان این مناجات ابر خوشزود پیدا شد چو پیل آب کَش
همچو آب از مشک باریدن گرفتدر گَو و در غارها مسکن گرفت
ابر میبارید چون مَشک اشکهاحاجیان جمله گشاده مَشکها
یک جماعت زآن عجایب کارهامیبریدند از میان زنّارها
قوم دیگر را یقین در ازدیادزین عجب و اللَّه أَعلَم بالرِّشاد
قوم دیگر ناپذیرا تُرش و خامناقصان سرمدی تَمَّ الکلام
*** 561
خوش بکَش این کاروان را تا به حجای امیر صبر مِفتاحُ الفرَج
حج زیارت کردن خانه بُودحجّ ربّ البَیت مردانه بُوَد
خبر یافتن جد مصطفی عبدلمطلّب از گم کردن حلیمه محمد را
*** 604
چون خبر یابید جد مصطفیاز حلیمه وز فغانش بر ملا
وز چنان بانگ بلند و نعرههاکه به میلی میرسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیستدست بر سینه همی زد میگریست
آمد از غم بر در کعبه به سوزکای خبر از سِرّ شب وز راز روز
خویشتن را من نمیبینم فَنیتابُود هم راز تو همچون مَنی
خویشتن را من نمیبینم هنرتا شوم مقبول این مسعود در
یا سر و سجده مرا قدری بُودیا به اشکم دولتی خندان شود
ص: 150
لیک در سیمای آن دُرّ یتیمدیدهام آثار لطفت ای کریم
که نمیماند ز ما گرچه زماستما همه مِسّیم و احمد کیمیاست
آن عجایبها که من دیدم بر اومن ندیدم بر ولی و بر عدو
آنکه فضل تو در این طفلیش دادکس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایتهای توبر وی او دُرّیست از دریای تو
من هم او را میشفیع آرم به توحال او ای حال دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زودکه هم اکنون رخ به تو خواهم نمود
با دو صد اقبال او محفوظ ماستبا دو صد طُلبِ ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شُهره کیهان کنیمباطنش را از همه پنهان کنیم
زَرّ کان بود آب و گِل ما زرّ گریمکه گَهَش خلخال و گه خاتم بُریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیمگاه بند گردن شیرش کنیم
گه ترنج تخت بر سازیم از اوگاه تاج فرقهای مُلک جو
عشقها داریم با این خاک مازآنکه افتاده ست در قَعده رضا
گه چنین شاهی از او پیدا کنیمگه هم او را پیش شه شیدا کنیم
صد هزاران عاشق و معشوق از اودر فغان و در نفیر و جست و جو
کار ما این است بر کوریّ آنکه به کار ما ندارد میل جان
این فضیلت خاک را زآن رو دهیمکه نواله پیش بی برگان نهیم
زآنکه دارد خاک شکل اغبَریوز درون دارد صفات انوری
ظاهرش با باطنش گشته به جنگباطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گوید که ما اینیم و بسباطنش گوید نگو بین پیش و پس
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیستباطنش گوید که بنماییم بیست
ظاهرش با باطنش در چالش اندلاجرم زین صبر نصرت میکشن
زین تُرش رو خاک صورتها کنیمخنده پنهانش را پیدا کنیم
ص: 151
ز آنکه ظاهر خاک اندوه و بُکاستدر درونش صد هزاران خنده هاست
کاشِفُ السِّریم و کار ما همینکاین نهانها را برآریم ازکمین
گر چه دزد از مُنکری تن میزندشحنه آن از عصر پیدا میکند
فضلها دزدیدهاند این خاکهاتا مُقِرَ آریمشان از ابتلا
بس عجب فرزند کاو را بوده استلیک احمد بر همه افزوده است
شد زمین و آسمان خندان و شادکاین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
میشکافد آسمان از شادی اشخاک چون سوسن شده ز آزادی اش
ظاهرت با باطنت ای خاک خوشچونکه در جنگند و اندر کَش مَکَش
هرکه با خود بهر حق باشد به جنگتا شود معنیش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتالآفتاب جانش را نبود زوال
هر که کو شد بهر ما در امتحانپشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنانباطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان رو تُرُشتا نیآمیزند با هر نور کُش
عارفان رو تُرش چون خارپشتعیش پنهان کرده در خار دُرشت
باغ پنهان گِردِ باغ آن خار فاشکای عَدوُی دزد زین در درو باش
خارپشتا خار حارس کردهایسر چو صوفی در گریبان بردهای
تا کسی در چاردانگ عیش توگم شود زین گلرخان خارخو
طفل تو گر چه که کودک خو بُده ستهر دو عالم خود طُفیل او بُدست
ما جهانی را بدو زنده کنیمچرخ را در خدمتش بنده کنیم
گفت عبدالمطلب کاین دم کجاستای عَلیمُالسِّر نشان ده راه راست
نشان خواستن عبدلمطلّب از موضع محمد علیه الصلوة والسلام
*** 606
از درون کعبه آوازش رسیدگفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادی است زیر آن درختپس روان شد زود پیر نیکبخت
در رکاب او امیران قریشزآنکه جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم آسلافش همهمهتران بزم و رزم و مَلحَمه
این نسَب خود پوست او را بوده استکز شهنشاهان مِه پالوده است
مغز او خود از نسب دور است و پاکنیست جنسش از سَمک کس تا سِماک
نور حق را کس نجوید زاد وبودخلعت حق را چه حاجت تار و پود
کمترین خلعت که بدهد در ثواببر فزاید بر طراز آفتاب
لطف حق و قهر را همه کس داند و همه از قهر
حق گریزانند و به لطف حق در آویزان ...
*** 751
گفت درویشی به درویشی که توچون بدیدی حضرت حق را بگو
گفت بی چون دیدم اما بهر قالباز گویم مختصر آن را مثال
دیدمش سوی چپ او آذریسوی دست راست جوی کوثَری
سوی چپش بس جهان سوز آتشیسوی دست راستش جویِ خوشی
سوی آن آتش گروهی برده دستبهر آن کوثر گروهی شاد و مست
لیک لِعبِ باژگونه بود سختپیش پای هر شَقی و نیکبخت
هر که در آتش همی رفت و شرراز میان آب بر میکرد سر
ص: 153
هر که سوی آب میرفت از میاناو در آتش یافت میشد در زمان
هر که سوی راست شد و آب زلالسر ز آتش بر زد از سوی شمال
وآنکه شد سوی شمال آتشینسر برون میکرد از سوی یمین
کم کسی بر سِرّ این مُضمَر زدیلاجرم کم کس در آن آتش شدی
جز کسی که بر سرش اقبال ریختکاو رها کرد آب و در آتش گریخت
کرده ذوق نقد را معبود خلقلاجرم زین لِعب مغبون بود خلق
جَوق جَوق وصفوصف ازحرص وشتابمُحتَرِز ز آتش گریزان سوی آب
لاجرم ز آتش برآوردند سراعتبار الاعتبار ای بی خبر
بانگ میزد آتش ای گیجان گولمن نی ام آتش منم چشمه قبول
چشم بندی کردهاند ای بی نظردر من آی و هیچ مگریز از شرر
ای خلیل اینجا شرار و دود نیستجز که سِحر و خُدعه نمرود نیست
چون خلیل حق اگر فرزنهایآتش آب تُست و تو پروانهای
جان پروانه همی دارد نِدیکای دریغا صد هزارم پَر بُدی
تا همی سوزید ز آتش بی امانکوری چشم و دل نامحرمان
بر من آرد رحم جاهل از خریمن بر او رحم آرم از بینش وَری
خاصّه این آتش که جان آبهاستکار پروانه بعکسِ کارِ ماست
او ببیند نور و در ناری روددل ببیند نار و در نوری شود
این چنین لِعب آمد از ربّ جلیلتا ببینی کیست از آل خلیل
آتشی از شکل آبی دادهاندواندر آتش چشمهای بگشادهاند
ساحری صَحنِ بِرِنجی را به فَنصحن پُر کِر میکند در انجمن
خانه را او پر ز کژدمها نموداز دم سِحر و خود آن کژدم نبود
چونکه جادو مینماید صد چنینچون بُوَد دستان جادو آفرین
لاجرم از سِحر یزدان قَرن قَرناندر افتادند چون زن زیر پَهن
ص: 154
ساحرانشان بنده بودند و غلاماندر افتادند چون صَعوه به دام
هین بخوان قرآن ببین سحرِ حلالسرنگونی مکرهای کَالجِبال
من نی ام فرعون کآیم سوی نیلسوی آتش میروم من چون خلیل
نیست آتش هست آن مآء مَعینو آن دگر از مَکر آب آتشین
بس نکو گفت آن رسول خوش جِوازذرّهای عقلت به از صوم و نماز
زآنکه عقلت جوهر است این دو عرضاین دو در تکمیل آن شد مَفتَرض
تا جلا باشد مر آن آیینه راکه صفا آید ز طاعت سینه را
لیک گر آیینه از بُن فاسد استصیقل او را دیر باز آرد به دست
وآن گُزین آیینه که خوش مَغرِس استاندکی صیقل گری آن را بس است
رفتن با یزید به طرف کعبه و ملاقات پیرمردی
و گفتن او که گرد من طواف کن
*** 117
چون شوی دور از حضور اولیاءدر حقیقت گشتهای دور از خدا
تا توانی زاولیا رو بر متابجهد کن واللَّه اعلم بالصواب
سوی کعبه شیخ امت با یزیداز برای حج و عمره میدوید
او به هر شهری که رفتی از نخستمر عزیزان را بکردی باز جست
گرد میگشتی که اندر شهر کیستکو، بر ارکان بصیرت متّکیس
گفت حق اندر سفر هر جا رویباید اول طالب مردی شوی
با یزید اندر سفر جستی بسیتا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری، با قدی همچون هلالدید در وی فرّ و گفتار رجال
دیده نابینا و دل چون آفتابهمچو پیلی، دیده هندستان بخواب
با یزید او را چو از اقطاب یافتمسکنت بنمود و در خدمت شتافت
پیش او بنشست و میپرسید حالیافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت، عزم تو کجا ای با یزیدرخت غربت را کجا خواهی کشید
گفت، قصد کعبه دارم از ولهگفت، هین با خود چه داری زاد ره
گفت، دارم از درم نقره، دویستنک به بستن، سخت بر گوشه رویست
گفت، طوفی کن بگردم هفت باروین نکوتر از طواف حج شمار
وان درمها پیش من نه، ای جوادوانکه حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی، عمر باقی یافتیصاف گشتی، بر صفا بشتافتی
حق آن حقی که جانت دیده استکه مرا بیت خود بگزیده است
کعبه را یک بار بیتی گفت یارگفت، یا عبدی، مرا هفتاد بار
ص: 156
با یزید آن نکتهها را هوش داشتهمچو زرین حلقهاش در گوش داشت
آمد از وی با یزید اندر مزیدمنتهی در منتهی آخر رسید
مسجد ضرار ساختن منافقان
*** 129
یک مثال دیگر اندر کژ رویشاید ار از نقل قرآن بشنوی
این چنین کژ بازی در جفت و طاقبا نبی میباختند اهل نفاق
کز برای عز دین احمدیمسجدی سازیم و بود آن مرتدی
فرش و سقف و قبلهاش آراستندلیک تفریق جماعت خواستند
نزد پیغمبر به لابه آمدندهمچو اشتر پیش او زانو زدند
کای رسول حق برای محسنیسوی آن مسجد قدم رنجه کنی
تا مبارک گردد از اقدام توتا قیامت تازه بادا نام تو
مسجد روز گل است و روز ابرمسجد روز ضرورت، وقت فقر
تا غریبی یابد آنجا خیر وجاتا فراوان گردد این خدمت سرا
ای دریغا کان سخن از دل بدیتا مراد آن نفر حاصل شدی
بر رسول حق، فسونها خواندندرخش دستان و جهل میراندند
چاپلوسی و فسونها خواندندنزل خدمت سوی حضرت راندند
آن رسول مهربان رحم کیشجز تبسم، جز بلی، ناآورد پیش
شکرهای آن جماعت یاد کرددر اجابت قاصدان را شاد کرد
مینمود آن مکر ایشان پیش اویک به یک زانسان که اندر شیر، مو
موی را نادیده میکرد آن لطیفشیر را شاباش میگفت آن ظریف
چون بران شد تا روان گردد رسولغیرت حق بانگ زد مشنو ز غول
کاین خبیثان مکر و حیلت کردهاندجمله مقلوب است آنچه آوردهاند
ص: 157
قصد ایشان جز سیه روی نبودخیر دین کی جست ترسا و یهود
مسجدی بر جسر دوزخ ساختندبا خدا نرد دغل میباختند
قصدشان، تفریق اصحاب رسوفضل حق را کی شناسد هر فضول
تا جهودی را ز شام اینجا کشندکه به وعظ او جهودان سرخوشند
گفت پیغمبر که آری لیک مابر سر راهیم و بر عزم غزا
زین سفر چون بازگردم، ناگهانسوی آن مسجد روان گردم، روان
دفع شان کرد و به سوی غزو تاختبا دغایان از دغا نردی بباخت
چون بیامد از غزا، باز آمدندطالب آن وعده ماضی شدند
گفت حقش کای پیمبر فاش گوغدر را، ور جنگ باشد، باش، بگو
گفت، ای قوم دغل خاموش کنیدتا نگویم رازهاتان، تن زیند
گفتتان بس بد درون و دشمنیدمن نخواهم آمد، از من بگذرید
چون نشانی چند از اسرارشاندر بیان آورد، بد شد کارشان
قاصدان زو بازگشتند آن زمانحاش للَّه، حاش للَّهدم زنان
هر منافق، مصحفی زیر بغلسوی پیغمبر بیاورد از دغل
بهر سوگندان که ایمان جنتیستزانکه سوگندان کژان را سنتیست
چون ندارد مرد کژ، در دین وفاهر زمانی، بشکند سوگند را
گفت پیغمبر که، سوگند شماراست گیرم یا که سوگند خدا
باز سوگند دگر، خوردند قوممصحف اندر دست و بر لب مهر صوم
که به حق این کلام پاک و راستکین بنای مسجد از بهر خداست
اندرینجا، هیچ مکر و حیله نیستقصد ما زان صدق و ذکر یارب است
گفت پیغمبر که آواز خدامیرسد در گوش من همچون صدا
مهر بر گوش شما بنهاد حقتا به آواز خدا نار و سب
نک صریح آواز حق میآیدمهمچو صاف از درد میپالایدم
ص: 158
چو ز نور وحی در میماندندباز نو سوگندها میخواندند
چون خدا سوگند را خوانده سپرکهی نهد اسپر ز کف پیکارگر
باز پیغمبر، به تکذیب صریحقد کذبتم گفت یا ایشان فصیح
چون پدید آمد که آن مسجد نبودخانه حیلت بُد و دام جهود
پس نبی فرمود کان را برکنیدمطرحه خاشاک و خاکستر کنید
صاحب مسجد، چو مسجد قلب بوددآنها بر دام ریزی، نیست جود
گوشت کاندر شست تو ماهی ریاستآن چنان لقمه، نه بخشش، نه سخاست
مسجد اهل قبا کان بد جمادآنچه کفو او بند، راهش نداد
پس حقایق را که اصل اصلهاستوآنکه آنجا فرقها و فصلهاست
نه حیاتش چون حیات او بودنه مماتش چون ممات او بود
برمحک زن کار خود، ای مرد کارتا نسازی مسجد اهل ضرار
بس، بران مسجد کنان تسخر زویچون نظر کردی، تو خود زایشان بدی
اللَّه گفتن نیازمند عین لبّیک خداست
*** 159
آن یکی، اللَّه میگفتی شبیتا که شیرین گردد از ذکرش لبی
گفت شیطانش، خموش ای سخت روچند گوی آخر، ای بسیار گو
این همه اللَّه گوی از عتوخود یکی اللَّه را لبّیک گو
مینیاید یک جواب از پیش تختچند اللَّه میزنی با روی سخت
او شکسته دل شد و بنهاد سردید در خواب او خضر را در حَضَر
گفت، همین از ذکر چون واماندهچون پشیمانی ازان کش خوانده
گفت، لبّیکم نمیآید جوابزان همی ترسم که باشم ردّ باب
ص: 159
گفت خضرش که خدا گفت این بمنکه برو با او بگو، ای ممتحن
گفت آن اللَّه تو لبیک ماستوان نیاز و سوز و دردت پیک ماست
نی تو را در کار من آوردهامنی که من مشغول ذکرت کردهام
حیلها و چاره جوئیهای توجذب ما بود و کشاد این پای تو
ترس و عشق تو کمند لطف ماستزیر هر یارب تو لبّیکهاست
جان جاهل، زین دعا جز دور نیستزانکه یارب گفتنش دستور نیست
بر دهان و بر دلش قفل است و بندتا ننالد با خدا وقت گزند
*** 362
زانکه ترک تن بود اصل نمازترک خویش و ترک فرزند از نیاز
از خلیلآموز، قربان کن ولدتن بنه بر آتش نمرود رد
کعبه
*** 742
هر که را خواهی تو در کعبه بجوتا برآید در زمان پیش تو او
صورتی کو فاخر و عالی بوداو ز بیت اللَّه کی خالی بود
او بود حاضرمنزّه از رتاجباقی مردم برای احتیاج
فضیلت اهل اللَّه
*** 743
کعبه هر چندان که خانه برّ اوستخلقت من نیز خانه سِرّ اوست
ص: 160
کعبه را یکبار بیتی گفت یارگفت یا عبدی مرا هفتاد بار
کعبه هر شخص جداگانه
*** 743
کعبه جبرئیل و جانها سدرهکعبه عبدالبطن شد سفره
قبله عارف بود نور وصالقبله عقل مفلسف شد خیال
قبله زاهد بود فیض نظرقبله طامع بود همیان زر
قبله عاشق حق آمد، ای پسرقبله باطل بلیس است ای پدر
قبله فرعون دنیا سر به سرقبله خربنده چه بود، کون خر
قبله ظاهر پرستان روی زنقبله باطن نشینان ذوالمنن
موجب اغراز کعبه
*** 743
کعبه را کش هر زمان عزی فزودآن زاخلاصات ابراهیم بود
سلطان ولد
سلطان ولد (623 ه. ق.- 712 ه. ق.) بهاءالدین احمد سلطان ولد فرزند بزرگ مولانا جلال الدین رومی عارف بزرگ و سراینده مثنوی معنوی است که در شهرلارنده در آسیای صغیر متولد شد و علوم طریقت و عرفان را نزد پدر و شمس الدین تبریزی و شیخ صلاح الدین زرکوب و حسام الدین چلپی آموخت و در این راه به مقام عالی رسید و جای پدر را در ارشاد گرفت. سلطان ولد شعر نیز میسرود و به زبان ترکی نیز آشنایی داشت. مثنوی ولدنامه از اوست.
*** 41
هیچ غیر حق نبیند در وجودبی سر و بی پا کند جانش سجود
سوی آن کعبه رَوَد کِش نیست جاقبله گاهش حق بود در التجا
در جهان محو، سَیرانش شودچون دهد یک جان دو صد جانش شود
*** 239
سیر خشکی را بُود پایان وحَدّسَیرِ دریا را نه حَدّست و نه عَدّ
راه را تا حق بود حَدّ بی گمانراه را در حق نه حدّ دان نه کران
ره تویی و مر ترا آخر بُودچون رسی در حقّ، خودی آنگه رَود
خود حجاب حق تویی، بگذر ز خودتا رسی بعد از گذشتن در احد
لیک راه وصل را نَبود کراندایماً باشی در آن بی خود روان
راه بعد از وصل آمد معتبرغیر آن راه ره نگوید باخبر
ور بگوید باشد از روی مَجاززآنکه نتوان طوف کردن بی حِجاز
هر که بی کعبه کند جایی طوافبهر لاغی باشد آن یا از گَزاف
پس یقین دان راه بَعدِ وصلِ هوستاولیا را راه اندر عَین اوست
«سَیر الی اللَّه» را بُود پایان و حدّ«سَیر فی اللَّه» را نه حدّ باشد نه عَدّ
اینچنین سَیری فَن آن بنده استکاو ز خود مرده ست و از حق زنده است
*** 264
جمله بی سویست آنجا سوی نیستشهر جان را خانهها و کوی نیست
نقش اندر آب غیر آب نیستخوابشان را یَقظَه دان کآن خواب نیست
بلکه هست از یَقظَه بهتر خوابشانمیرسد مقصود بی اسبانشان
صیدها گیرند بی این دست و پاصیدهای دلربای جان فزا
ص: 163
بی دهان نوشند شربتهای زجانبی قدم سوی قِدَم دایم روان
بی سِلاحی گردن خصمان زنندبی لَهَب صد نار در هر جان زنند
بی فَرس بر فارسان تازند سختاشقیا را بی غرض بخشند بخت
بی پَر و بالند پرّان سوی قافبی سر و بی پا همه اندر طواف
از خدا دارند نَهَ از خود طَوف رادر چنان امنی نیابی خَوف را
*** 292
چون خلیلند آن نَفر، شد دود و ناربر همه ریحان و باغ و سبزه زار
عین آتش گلشن و ریحانشانقعر دوزخ حوری و رضوانشان
رَو خلیلی شَو که تا نار بلاسوی این خوانت زَند دایم صَلا
انبیا را ز آن فزونست این عَناکاین عَنا بختست و شاهی و کیا
*** 340
تا به سوی کعبه جانها خَفیرگردد این نظم لطیف دل پذیر
کعبه جانها ملاقات خداستآنچنان کعبه درون اولیاست
پس ترا در جان سفر باید که تارو نماید آنچنان کعبه ترا
بس درازست این سفر کوتَه کُنمسوی منزل بی حجابی ره کُنم
حاجیان عشق را کعبه خداستآنکه این ره را گشاید پیشواست
پیشوایی این بود کز تو روانگردد از گرداب تن چون جو روان
نقدِ خود کُلّی بیابد زین طلبگرددش حاصل در آن ره وصل ربّ
هر که گردد واسطه این خیر راسهل گرداند سوی حج سَیر را
پس ثواب این شود عاید بدوفهم این سِرّ کُن ز جان و دل نکو
این چنین خیری نیامد در جهاناز کسی اندر زمین و آسمان
ص: 164
چون جزا بر قَدر خیرست، ای پسرهر که خَیّرتر جزایش بیشتر
چون زنانی مَی برد طالب ثواببین زجانی چی بَرَد، آن را بیاب
آنکه نانی میدهد چون در جزامیرسد وی را ز یزدان خیرها
وآنکه او قوتی دهد از خوان جانتا شوند ارواحِ فانی جاودان
کُن قیاس و نیک بنگر که خداتا چها بخشد ورا اندر جزا
نان کجا و جان کجا، هین فرق کُنجان بود چون بحر و تن همچون سُفُن
زین عطا تا آن عطا فرقیست ژرفاجر جان نسبت به نان باشد شگرف
*** 464
از عَدَم جو، هین، مراد خویش راکاو توانگر میکند درویش را
رو، عدم را قبله ساز، ای کعبه جوتا نماید بی حجابی کعبه رو
خود عدم کعبه ست و قبله سوی اوستدر چنان کعبه کسی کی قبله جوست
نی که در کعبه نماز آسان بُودزآنکه در وی قبلهات یکسان بُود
خدّ و پیشانی و لبها و ذَقَنجمله جای بوسه دان در مرد و زن
جان کعبه مرد حق باشد یقینکعبه جان را به چشم جان ببین
گر چه تن با قامت و قیمت شودکی روا خوبی و لطف جان بُود
بلکه از جانست تن را آن جمالوَرنه بی جان تن بُوَد کم از سُفال
از سفالی نَبوَدَت نفرت چنانکه زمُرده آیدت اندر جهان
پس بود آن حُسن از جانی نی ز تنمیرسد از جان نهان در مرد و زن
پس برو جان را بجو، جان را پرستزآنکه جان بر قصر آن منزل درست
چونکه از جان بگذری، جانان بوددَردِ دل را بعد از آن درمان بُود
جان کعبه چون یقین مرد خداستکژ نیاید از وی الّا جمله راست
فعل و قول اوست از حق نی ازوآلت محضست اندر دست هو
ص: 165
سر بسر قبله ست و کعبه ذات اوبد مبین او را چو حق کردش نکو
کعبه از آن رو شد عزیز اندر جهانکه بنایش کرد مرد راه دان
ساخت ابراهیم آن را با صفااز برای امتان مصطفا
تا که گردد مؤمنان را قبله آنسوی آن باشد نماز و سجده شان
چون از او شد کعبه در عالم عزیزهمچو جان اندر بنی آدم عزیز
او چسان باشد، عجب، یاربّ، چسانچون ازو شد کعبه قبله مومنان
باشد او باقی چو جان و کعبه جسمباشد او همچون مُسَمّی کعبه اسم
شرح حال او نگنجد در زبانغیر حق نشناسد او را کس عیان
هر کس او را کی تواند قبله کرداین نصیب او بود کِش هست درد
درد عشق حق نه درد آب و نانکاو نخواهد غیر حقّ را در جهان
پرده سوز راه حق دردست و بساندرین ره درد در خوردست و بس
هر که بی دردست او افسرده استگر چه زنده مینماید، مرده است
همچو دنیا پرده خالق بودپرده کی از حُسن حق آگه شود
آنکه او طالب بود دیدار اومینخواهد غیر آن دلدار را
جمله «لا» باشند و «الا» حق دروزو نماید در جهان بی پرده رو
جز خدا در وی نباشد هیچ چیزاز بد و نیک و از خوار و عزیز
ما سِوَی اللَّه چون نماند، اللَّه بُودبنده چون از خود فنا شد، شه شود
چون مقام اینجا رسد جوینده رابیند اندر گفت او گوینده را
جمله اسما از مُسمّاها جداستگرچه در روی زمین و بر سماست
اسم هر چیزی نباشد عین آننام نان باشد جدا از عین نان
کل اشیا همچنین از نیک و بددو بُوَند اسم و مسمّی در عدد
کیک اسمایی خدا نبود چنانیک بود اسم و مسمّی بی گمان
حق تعالی نیست از اسما جداهست اندر اسم پیدا، ای فتی
ص: 166
آنچنانکه مغز معنی در سخنپُر بود مانند کالا در سُفُن
معنی هر آیتی در لفظ آنهست پُر همچون که اندر جسم، جان
پیش آنکس کاو در آن حاذق بودکی زآیت معنیش پنهان شود
خواند آیت را به معنی بی ملالچون بر او کشفست معنی با کمال
آنکه معنی را نداند او زحرفماند از مظروف غافل حبس ظرف
شیخ محمود شبستری
شبستری (687 ه. ق.- 720 یا 74 ه. ق.) سعدالدین محمود بن عبدالکریم شبستری از عارفان بزرگ قرن هفتم و اوایل قرن هشتم. وی در قریه شبستر نزدیک تبریز متولد گشته و ظاهراً همه عمر را با آرامش در همان شهر یا نزدیک آن به سر برده و همانجا وفات یافته است:
شهرتش در عهد الجایتو ابو سعید بود و از جمله فاضلان و بزرگان متصوفه به شمار میآمد. چنانکه از هر جا برای پرسیدن مسائل فلسفی و عرفانی به حضورش میرسیدند. از آثار معروف او مثنوی «گلشن راز» است در تصوف.
دیگر رساله «حق الیقین» و رساله «شاهد» است. رساله «سعادتنامه» و «مرآة المحققین» در تصوف نیز به او منسوب است. رساله حق الیقین و مرآت المحققین در مجموعه عوارف المعارف در شیراز چاپ شده است.
*** 3
در سفرها به مصر و شام و حجازکردم ای دوست روز و شب تک و تاز
سال و مه همچو دهر میگشتمدِه دِه و شهر شهر میگشتم
*** 79
همه حکم شریعت از من تستکه این برجسته جان و تن تست
من تو چون نماند در میانهچه کعبه، چه کنشت، چه دیرخانه
*** 171
لفظ روح اللَّه است عین مجازهمچو بیت اللَّه است در اعزاز
حق تعالی که مبدأ اشیاستپیش هر کس ز نور او جانهاست
*** 212
وز سلام او شود مسلمان بازبه زکوة و به صوم و حج و نماز
به زبان و به دست و قلب سلیمهیچکس را از او نه خوف و نه بیم
*** 225
همچو گوئی بُد آن زمین و بر اوبیت معمور و جای کعبه در او
پس بگسترد باز جمله زمیناز بر گوی تا که گشت چنین
جامی
نورالدین عبدالرحمان بن نظام الدین احمدبن محمد، بزرگترین شاعر و ادیب قرن نهم هجری است که به سبب مولد خویش- جام- و ارادت به «شیخ احمد جام» جامی تخلص میکرده است. وی مدتی در هرات و سمرقند به کسب علم پرداخت و سپس راه سیر و سلوک در پیش گرفت و در سلک بزرگان طریقه نقشبندی در آمد. بیش از 50 اثر از جامی برشمردهاند و از آن جمله است: دیوان، هفت اورنگ (شامل مثنوی است که به تقلید از خمسه نظامی نوشته شده)، نَفَحات الانس، لوایح، اشعة اللمعات، بهارستان. جامی در سال 817 به دنیا آمده و در سال 898 ه. ق. دار فانی را وداع گفته است.
*** 32
بیابانیست هائل کعبه مقصود را در رهکه بی قطع امید از خود بریدن نیست امکانش
گر آری رو دران کعبه چو ریگ گرم زیر پاسپردن بایدت صد گونه آتش و بیابانش
شود هر خار قلابی به قصد جذب جان در تناگر دلخسته بالین نهد زیر مغیلانش
نشاید بارگی این راه را جز ناقه شوقیکه باشد باد حسرت پای و کوه درد کوهانش
رسی از شیر این ناقه سوی مقصد ولی وقتیکه یابی ز اختصاص ناقة اللَّه داغ بررانش
خدنگ محنتی کز سست فقر آید نهال آسامکن سینه به زخم ناخن اندوه و بنشانش
که دانم عاقبت گردد درختی بارور زینسانکه پیرامون خود جاوید یابی میوه افشانش
چو صوفی دامن همت کشد در طارم وحدتگریبانی کند دوش فلک از عطف دامانش
وگر در جستجوی قربت آرد در گریبان سرفتد زه بر کمان قاب قوسین از گریبانش
تنی کس نیست در جان جنبش دردی جمادی دانکه داده نقش پرواز طبیعت شکل انسانش
*** 67
به جان شو ساکن کعبه بیابان چند پیماییچو نبرد قرب روحانی چه سود از قطع منزلها
ص: 171
بر آر ای بحر بی پایان ز جود بیکران موجیکه خلقی تشنه لب مردند بر اطراف ساحلها
*** 72
شرف کعبه بود کوی تو رازادها اللَّه تعالی شرفا
زائر کوی تو از کعبه گذشتسر کوی تو کجا کعبه کجا
ساخت همچون مه نو تا شده پیرمیل ابروی توام پشت دوتا
سر من غرقه به خون افتادستتا فتادست ز تیغ تو جدا
بی تو با جان دگرم باقی نیستجان اگر رفت تو را باد بقا
هر کجا درد دوا نیز بودچو تو بی درد فتادی چه دوا
*** 83
ساقی به جدل حل نشود مسئله مامیده که ز حد میگذرد مشغله ما
در راه طلب بادیه کعبه چه باشدصد بادیه کعبه و یک مرحله ما
در راه درآیند همه هرزه درایانگر بانگ ورائی رسد از قافله ما
پشمینه سیاه از سبب زلف تو کردیمدر خرقه به زلف تو رسد سلسله ما
زد از دل ما شعله بر اوج فلک آتششد نورده شمع فلک مشعله ما
ما را گله از خوی تو این است که هر چندکردیم گله گوش نکردی گله ما
جامی مطلب دولت وصلش که برونستتحصیل چنین منزلت از حوصله ما
*** 94
به کعبه گرانمای جمال خود ما راز خون دیده کنم لعل ریگ بطحا را
به دور حسن تو از مهرء وفا پرداختشعبد فلک این حقهای مینا را
ص: 172
ای در هوای مهر تو ذرات کائناتواقف نه از کماهی ذات تو هیچ ذات
شد چشم عقل خیره چو در مبداء ازلحسنت نمود جلوه در آئینه صفات
هر خشتی از کنشت شود کعبه دگرگر پرتو جمال تو افتد بسومنات
هر جا که تافت پرتو انوار عزتتعزّی ندید عزّی و قدری ندید لات
در بحر کبریای تو آن کس که شد فناچون خضر برده راه به سرچشمه حیات
هر کس به کعبه طلبت رو هد نخستازکل کائنات کند قطع التغات
جامی ببخش جامی لب تشنه را به لطفزان باده کز کدورت حبلش دهد نجات
*** 105
ای صفات تو نهان در تتق وحدت ذاتجلوه گر ذات تو از پرده اسماء و صفات
ما گرفتار جهت از تو نشان چون یابیمای سراپرده اجلال تو بیرون ز جهات
از ندای تو در افتاد صدای بحرمخواست صد نعره لبیک ز اهل عرفات
ما نداریم مشامی که توانیم شنیدور نه هر دم وزد از گلشن وصلت نفحات
مذهب عشق کجا چاشنی عشق کجاآن یکی ملح اجاج آمد و این عذب فرات
با وفائی تو درآمیخت چنان آب و گلمکه دمد بعد وفات از گل من بوی وفات
مرد جامی به سر تربت او بنویسیدهذه روضة من حلّ به العشق فمات
*** 112
بهر کس دارد آن چشم التفاتیبه حال ما چرا بی التفاتست
به راه کعبه وصلت دو چشممیکی چون دجله و دیگر فُراتست
*** 120
تیر تو آمد فرو سینه بسی تنگ بوددل بعدم رو نهاد جای به پیکان گذاشت
کعبه رو را کشید جذبه خاک درتراحله وز او را زیر مغیلان گذاشت
*** 149
ای درت کعبه ارباب نجاتقبلتی وجهک فی کل صلات
بر سر کوئی تو ناکرده وقوفحاجیان را چه وقوف از عرفات
رفته آوازه قند تو به مصرکوزه خود زده بر سنگ نبات
غم عشاق تو آخر نشودانزل اللَّه علیهم برکات
گر عبارت کند از میم دهانتآید از چشمه میم آب حیات
میکشی هر طرف آن حلقه زلفبس کن ای باد صبا زین حرکات
جامی از درد تو جان داد و نگفتفهو ممّن کتم العشق فمات
*** 154
مرا چو قبله نگردد بعید گه رویتز عید گه کنم آهنگ کعبه کویت
تو عید خلقی و قربانت آنکه مردم راکشد به غمزه خونریز چشم جادویت
اگر چه نیست درین عید رسم مه دیدننمیرود ز ضمیرم خیال ابرویت
گذشتم از هوس کعبه و طواف حرمهمین بسست مرا حج که بگذرم سویت
ز تاب هجر تو میسوختم بحمداللَّهکه سایه بر سرم انداخت سرو دلجویت
به ضبط مملکت دلبری گشادی دستدعای خسته دلان باد حرز بازویت
بردن خرام و مترس از گزند کنه هر سوهزار بنده چو جامی بود دعا گویت
*** 159
عشقت که بود کعبه ارباب سلامتریگ حرمش نیست به جز سنگ ملامت
شهری که نه جای تو درو خانه نگیرمدر بادیه کس را نبود جای اقامت
*** 159
از آتش دل سر به فلک بُرده علم بینبر خاک شهید غمت اینست علامت
ذوقی رسد از نامه او روز فراقمگر نامه طاعت نرسد روز قیامت
ناجسته دهد پیر مغان باده برندانبا معتقدان میکند اظهار کرامت
گر وقت نمازی گذری سوی مؤذنقد قامت او پست شود زان قد و قامت
هر نقش که جامی نه بسودای خطت بستشست آنهمه چشم ترش از اشک ندامت
نقاش ازل کان خط مشکین رقم اوستیارب چه رقمهای عجب در قلم اوست
خاک قدم دوست شدم نیست کسی رااین عیش که امروز مرا در قدم اوست
بیرون بود از سلسله اهل ارادتهر دل که نه در طُرّه پرپیچ و خم اوست
تن گر چه به صد مرحله دورست ز کعبهجان طوف کنان گرد حریم حرم اوست
آن از کرمش بود که میخانه بنا کردمیخواری ما نیز بنا کردم اوست
جامی دم توحید زنی نی همه وقتیخوشوقت حریفی که شناسای دم اوست
آواز خوشش بر صفت وحدت خویش استبا کثرت اطوار که در زیر و بم اوست
*** 160
نیست مشتاق کعبه صوفی شهرسخن کعبه گر نه در ره گفت
دوش جامی حدیث زلف درختز اول شام تا سحرگه گفت
*** 160
خضر سرچشمه او میطلبی خیر بجویآن خط سبز و لب لعل که گر مست آنست
جامی از خاک خراسان چه کنی قصد حجازچون تو را کعبه مقصود به ترکستانست
*** 179
لبم از خاکپات میگویدتشنه ز آب یات میگوید
هر که محراب ابروان تو دیدعجلوا با لصلات میگوید
عقده زلف پیچ پیچ تو راخرد از مشکلات میگوید
زائر کعبه را مقیم درتکافر سومنات میگوید
زاهد از درد خویش مینازدصوفی از واردات میگوید
مست عشق تو درد و دارو راحیله و ترهات میگوید
جامی از ترهات بسته دهانسخن از طرّههات میگوید
*** 230
خاک که زیر پای خود ان سر بسپردصد جان بها ستاند اگر پای بفشرد
مشتاق کعبه را ز بساط حریر بهریگ حرم که در ته پهلو بگسترد
*** 235
گر چه پیش تو مرا هیچ ره و روی نماندروی من جز پی اقبال تو هر سوی نماند
خانه بود بکوی طرب از وصل توامشد خراب از غمت آن خانه و آن کوی نماند
بسکه از موی میان تو جدا موئیدمتنم از مویه چو موئی شد و آن روی نماند
چونکه چشمم ز خیال رخت آبادان بودتا تو رفتی ز نظر آب در این جوی نماند
به نماز در تو ای کعبه مقصود جمالکه درین ره دگرم تاب تک و پوی نماند
ص: 176
پیر گشتم من بد روز و ولی در دل منجز تمنای جوانان نکو روی نماند
*** 242
آن مه به جانب سفر آهنگ میکندصحرا و شهر بر دل ما تنگ میکند
ای نامه بر به مجلس او نام من مبرکز گفت و گوی نام منش ننگ میکند
شرح کمال شوق همین بس که چشممنعنوان این صحیفه به خون رنگ میکند
عاشق فشاند جان به ره کعبه مرادزاهد نشسته پرسش فرسنگ میکند
صد جنگ میکشیم بامید یک صفاچون میبریم نام صفا جنگ میکند
نشنیده به سمع قبول ارچه محتسبمنع سماع و بانگ دف و چنگ میکند
جامی کند به سخت دلی یار را عتابجام تنگ مجادله با سنگ میکند
*** 323
نادیده رخت عمری سودای تو ورزیدمفارغ ز تو چون باشم اکنون که رخت دیدم
تا ساخت مرا در دل مهر رخ تو منزلدل از همه برکندم مهر از همه ببریدم
هر جا که به بزم می برخاست نوای نیدمساز شدم بادی از شوق تو نالیدم
هر خار غمی کز دل خواهم کشم ای گلرخزان خار کنم سوزن کز خاک ورت چیدم
از ضعف شدم موی نگذشت دمی بر منکز آتش عشق تو بر خویش نپیچیدم
تو کعبه مقصودی عیبی نبود بر منگر رو به تو آوردم یا گرد تو گردیدم
ذوقی دگرست انبار اشعار تو را جامیهرگز ز نی کلکت این زمزمه نشنیدم
*** 350
ریز خون ما به گرد کعبه کویت که نیستجز به خون دردمندان تشنه ریگ این حرم
ص: 177
روی اگر نپسندیم سودن به پشت پای خویشفرش کن چشم مرا بهر خدا زیر قدم
*** 365
کی بود یارب که رو در یثرب و بطحا کنمگه به مکه منزل و گه در مدینه جا کنم
بر کنار زمزم از دل برکشم یک زمزمهگز دو چشم خونفشان آن چشمه را دریا کنم
صد هزاران وی درین سو دلبرا امروز شدنیست صبرم بعد ازین کامروز را فردا کنم
یا رسول اللَّه به سوی خود مرا راهی نمایتا زفرق سر قدم سازم ز دیدهپا کنم
آرزوی جنت الماوا برون کردم ز دلجنتم این بس که بر خاک درت ماوا کنم
خواهم از سودای پابوست نهم سر در جهانیا به پایت سر نهم یا سر درین سودا کنم
هر دم از شوق تو معذورم اگر هر لحظهجامی آسا نامه شوقی دگر انشا کنم
*** 414
ای پیر گشته بهر جوانان ز ره مردموی سفید در پی زلف سیه مرو
بنگر مه شباب خود اندر محاق شیبزین پیش در نظاره روی چو مه مرو
دنبال قد فراخته طفلان بی گناهبا قامت خمیده زبار گنه مرو
فکر حساب هر کجی و راستی بکنپیش بتان راست قد کج کله مرو
دل پر هوس مزاحمت اهل دل مکنبتخانه زیر خرقه سوی خانقه مرو
خواهی به صورت کعبه تحقیق ره بریپی بر پی مقلد گم کرده ره مرو
دام حیات جز پی صید کمال نیستصیدی نکرده جامی ازین دامگه مرو
*** 12
حبذا قصری که ایوانش ز کیوان برتر استقبه والای او بالای چرخ اخضر است
کعبه از سنگست و هر سنگی که در بنیاد اوستکعبه آسا مقبلان را قبله گاه دیگر است
*** 85
یارب مدینه است این حرم کز خاکش آید بوی جانیا ساحت باغ ارم یا عرصه روض الجنان
کعبه
*** 239
به کعبه رفتم وز آنجا هوای کوی تو کردمجمال کعبه تماشا به یاد روی تو کردم
شعار کعبه چو دیدم سیاه دست تمنیدراز جانب شعر سیاه موی تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نیاز گرفتمدعای حلقه گیسوی مشکبوی تو کردم
نهاده خلق حرم سوی کعبه روی عبادتمن از میان همه روی دل به سوی تو کردم
مرا به هیچ مقامی نبود غیر تو کامیطواف و سعی که کردم به جستجوی تو کردم
به مواقف عرفات ایستاده خلق دعاخوانمن از دعا خود بسته گفتگوی تو کردم
فتاده اهل منی در پی منی و مقاصدچو جامی از همه فارغ من آرزوی تو کردم
مولانا ملاحسین کاشفی
مولانا ملاحسین کاشفی (سده نهم ف: 910 ه. ق.) مولانا کمال الدین حسین واعظ کاشفی از فاضلان نامی دوره آخر تیموری و معاصر سلطان حسین بایقرا. کاشفی اهل سبزوار است که در هرات به وعظ میپرداخته و در علم کلام و حدیث و تفسیر و سایر فنون ادب استادی داشته و در نثر فارسی هنرمنده بوده است. از آثار معروف او کتاب انوار سهیلی، صحیفه شاهی یا مخزن الانشاء، لب لباب مثنوی مولوی، روضة الشهداء، تفسیر مواهب علیه، اخلاق محسنی و اسرار قاسمی در سحر و طلسم است.
*** 51
مال در ایثار اگر گردد تلفدر درون صد زندگی آید خلف
خود که یابد این چنین بازار راکه به یک گل میخری گلزار را
*** 52
حج زیارت کردن خانه بودحج رب البیت مردانه بود
کعبه را گر هر دمی عزی فزودآن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد ز خاک و سنگ نیستلیک در بناش حرص و جنگ نیست
بر در این خانه گستاخی ز چیستگر همی دانید کاندر خانه کیست
جاهلان تعظیم مسجد میکننددر جفای اهل دل جد میکنند
آن مجاز است این حقیقت ای خراننیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان در درون اولیاستسجده گاه جمله است آنجا خداست
کعبه مردان نه از آب و گل استطالب دل شو که بیت اللَّه دلست
صورتی کان فاضل و عالی بوداو ز بیت اللَّه کی خالی بود
کعبه بنیاد خلیل آذر استدل نظرگاه خلیل اکبر است
*** 52
سوی مکه شیخ امت با یزیداز برای حج و عمره میدوید
او بهر شهری که رفتی از نخستمر عزیزی را بکردی باز جست
با یزید اندر سفر جستی بسیتا بیابد خضر وقت خود کسی
دید پیری با قدی همچون هلالکه در او بدفر و گفتار رجال
پیش او بنشست و میپرسید حالیافتش درویش و هم صاحب عیال
گفت عزم تو کجا ای با یزیدرخت غربت را کجا خواهی کشید
ص: 181
گفت قصد کعبه دارم از پکهگفت هین با خود چه داری زادره
گفت دارم از درم نقره دویستتنگ بسته سخت بر گوشه ردیست
گفت طوفی کن بگردم هفت باروان نکوتر از طواف حج شمار
وان درمها پیش من نه ای جواددانکه حج کردی و حاصل شد مراد
عمره کردی عمر باقی یافتیصاف گشتی بر صفا بشتافتی
حق آن جانی که جانت دیده استکه مرا بر بیت خود بگزیده است
کعبه هر چندی که خانه بر اوستاین دل من نیز خانه سر اوست
تا بکرد آن خانه را دروی نرفتاندر این خانه بجز آن حی نرفت
چون مرا دیدی خدا را دیدهایگرد کعبه صدق برگردیدهای
خدمت من طاعت و حمد خداستتا نپنداری که حق از من جداست
چشم نیکو باز کن بر من نگرتا ببینی نور حق اندر بشر
*** 53
کعبه جبریل جانها سدرهایکعبه عبدالبطون شد سفرهای
قبله عارف بود نور وصالقبله عقل مفلسف شد خیال
کعبه مردان حق اعمال نیکقبله نا اهل جهل مرده ریگ
قبله طالب بود حس و خیالقبله اهل هوا کفر و ضلال
قبله زاهد بود فیض نظرقبله طامع بود همیان زر
قبله صورت پرستان چوب و سنگقبله معنی وران صبر و درنگ
قبله ظاهرپرستان روی زنقبله باطن نشینان ذوامنن
*** 219
استن حنانه از هجر رسولناله میزد همچو ارباب عقول
ص: 182
در میان مجلس وعظ آن چنانکز وی آگه شد همه پیر و جوان
ناله و فریاد میزد آن ستونچون کسی که دور ماند از رهنمون
در تحیر مانده اصحاب رسولکز چه مینالد ستون باعرض وطول
گفت پیغمبر چه نالی ای ستون؟گفت جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختیبر سر منبر تو مسند ساختی
گفت میخواهی ز تو نخلی کنندشرقی و غربی ز تو میوه چینند؟
یا در آن عالم حقت سروی کندتاتر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم که دایم شد بقاشبشنو ای غافل کم از چوبی مباش
تا بدانی هر که را یزدان بخوانداز همه کار جهان بیکار ماند
هر که را باشد ز یزدان کار و باریافت آنجا بار و بیرون شد ز کار
ملک دنیا تن پرستان را حلالما غلام ملک عشق بیزوال
عامل عشق است معزولش مکنجز بهعشق خویش مشغولش مکن
منصبی کانم ز رؤیت محجب استعین معزولیست نامش منصب است
بدری کشمیری
بدری کشمیری (991 ه. ق.- 1006 ه. ق.) بدرالدین بن عبدالسلام بن ابراهیم حسینی کشمیری از شاعران پرکاریست که در نیمه دوم سده دهم هجری میزیسته است. تخلص او بدری است و پیشه او در شاعری بیشتر قصیده سرایی بود چنانکه غزلش را نیز لحن قصیده است و معاصر بود با پادشاه مشهور ازبک عبداله بهادرخان ثانی (991- 1006 ه) از اعقاب محمد شیبانی خان ازبک.
بدری بر طریقت نقشبندی بود و از «خواجگان» آن طریقت به خواجه محمد اسلام و پسرش خواجه سعید الدین سعد ارادت میورزید و آنان را در قصیده هایی میستود و در مقدمه قصه ذوالقرنین گوید که همین خواجه محمد اسلام گاه او را به سرودن قصیده یا غزلی تشویق میکرد و او اطاعت مینمود و از این راه شاعر آغاز کرده و به فراهم آوردن مثنویهای متعددی توفیق یافته که برخی از آنها عبارتند از:
مثنوی شمع دل افروز- معراج الکاملین- روضة الجمال- سراج الصالحین و بحرالاوزان و ...
*** 63
چون عیان سلطان حسنت برقع از رخ برگرفتآب و رنگ از عکس آن بتخانه آذر گرفت
شد برون از راه معنی سامری بر یاد تواز غلط صورت پرستی در ره دیگر گرفت
قصد کویت کرد زاهد بهر طوف کعبه رفتدر خیال زلف تو حلقه به دست از در گرفت
در حقیقت کافر و مؤمن که جویان تواندآن یکی بتخانه دیگر مسجد و منبر گرفت
عاشق از بتخانه و از راه کعبه روی تافتدرگذشت از کفر و از ایمان و ترک سر گرفت
یک تبسم کرد لعلت آتش عشق خلیلآب شد گل خنده زد باز آب آتش در گرفت
بس که بدری چون هزاران بی گل روی تو سوختعین آتش گشت و منزل زیر خاکستر گرفت
*** 65
دل به دست آور که حج اکبر استاز هزاران کعبه یک دل بهتر است
قلب مؤمن هست عرش اللَّه در و (1) 17
گم هزاران آفتاب خاور است
جهد کن تا بر مقام دل رسیکان نظرگاه خدای اکبر است
دل که از یک قطره خون بیش نیستگوی اعظم ز آسمان اخضر است
1- . اشاره است به حدیث- قَلبِ مومن عرشِ اللَّه.
ص: 185
یعنی از فرشتری تا فرق عرششد محیط و آدمی را در برست
دل مگو کایینه عالم نماستحسن وَجهُ اللَّه در و جلوه گرست
کرد بدری گم دل و از بیدلیخاک راه نایب پیغمبر است
427*** 146
دل عرش اعظم (1) 18 است و مقام خدا در اوستکنزالکمال معرفت کبریا در اوست
تو دل مخوان که آیینه عارض حق استقلبش مگو که سکه مهر و وفا در اوست
دل را به دست آر که خود حج اکبرستاز آفتاب لم یزلی جلوهها در اوست
از بهر طوف کعبه چه پویی ره درازدریاب دل که حاصل هر دو سرا در اوست
یک قطره بیش نیست دل آدمی چه سانطوبی و خلد و سدره و ارض و سما در اوست
گم کرد جام خود جم و اسکندر آینهدل جو که جام و آیینه حق نما در اوست
بدری که کرد خانه دل را زغم خرابهر دم فروغ مشعل فقر و فنا در اوست
1- . مأخوذ از حدیث شریفه قلبِ المُومِن عَرش اللَّه (تمهیدات، ص 24- 147).
ص: 186
فیاض لاهیجی
فیاض لاهیجی (؟- م 1072 ه. ق.) ملاعبدالرزاق بن علی لاهیجی قمی متخلص به فیاض از حکیمان و متعلمان مشهور در سده یازدهم هجری و از شاگردان معروف و مقرب ملاصدرای شیرازیست که سمت دامادی آن حکیم را داشته است.
دیوانش را آذر بیگدلی «سه چهار هزار بیت» نوشته است.
دیوان وی از قصیدهها و ترکیبها و ترجیعهای طولانی او پیرامون 2750 بیت در ستایش خالق و منقبت پیامبر و امامان خاصه علی بن ابیطالب به تکرار و ترکیب بندی در مرثیه شهیدان کربلا به شیوه محتشم. مجموعه دوم غزلهای اوست در حدود 2200 بیت که معمولا لحن عرفانی اشراقی دارند و بعضی از آنها م متضمن مدح امامان شیعه است.
*** 24
چرخ اگر کوی تو با کعبه شود مشتبهشبی تمیزیست که نشناخته دست چپ و راست
بر در کعبه کوی تو همان قبله خلقکه در و حلقه چشم بیناست
*** 107
در راه کعبه حکم قضایت بسر رسیدهجرت چو بوده سوی خدا، اجر بر خداست
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تودل را به سوی نکته باریک رهنماست
این خود مقررست که ارباب هوش راقطع طریق کعبه نه تنها همین به پاست
تن چون به سوی کعبه تنها شود روانجان را به سوی کعبه جانها شتابهاست
دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوستقطع طریق وادی او قطع ما سواست
تکلیف تن به کعبه بنزدیک هوشمندجان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
تا آنکه وصل کعبه شود جسم را نصیبجان را به ربّ کعبه همه کامها رواست
شهباز جان پاک تو همراز جبرئیلکش دست و لب به مایده قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کندشوقش به وصل کعبه جانها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجفای من فدای خاک تو این مرتبت کراست
از راه کعبهات نجف آورد سوی خویشاین جذبه کار قوت بازوی مرتضاست
این هم اشارهای است مبرّا ز شک و ریبآن را که دل به کعبه تحقیق آشناست
یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیستآسوده باش ما ز خدا و خدا زماست
10*** 136
رموز عشق دانی شد مسلم بر ادا فهمیکز ابروی معما گوی او دریابد ایما را
نشان کعبه مقصود در دل بود و ما هرزهبگام سعی پیمودیم چندین دشت و صحرا را
ص: 188
مسلسلشد حدیث زلف خوبان کاش یکچندیز سر بیرون کنم از پختگی این خام سودا را
بناکامی نهادم دل ز صد مقصود چون فیاضدر آب دیده شستم دفتر عرض تمنا را
16*** 138
اندر آن وادی که مجنونست این آوازه نیستمیفزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه میخواهی در این وادی بیابان مرگ شوتا توان فیاض در ره مرد در منزل چرا
213*** 195
مستطیع کعبه اخلاص گشتن مشکل استمشکل است این راه میباید تأمل کرد و رفت
همت آزادگان صید کمند و دام نیستدل درین ره تکیه بر زاد توکل کرد و رفت
247*** 204
برای گریه از دل مشت خون جستم چه دانستمکه زیر هر بن مو دیده دریا بارها دارد
ز طوف کعبه میآید دل کافر نهاد مننشان کعبه اینک بر میان زنارها دارد
390*** 246
در قافله پیشرویها خطری هستطی شد رهم از دولت پایی که به پس بود
در وادی گمگشتگی کعبه مقصودبیم همه از رهزنی بانگ جرس بود
396*** 247
خرابی یافت راهی در دلم چون ملک بیصاحبخوشا عهدی که در ملک دلم غم پادشاهی بود
چو از بتخانه سوی کعبه برگشتم یقینم شدکه تا سر منزل جانان از آنجا نیز راهی بود
540*** 292
گر چه سر بر نکردهام ز زمینجلوه بالای آسمان دارم
نرسیدم به وصل کعبه ولیتحفه گرد کاروان دارم
577*** 303
کی به فریب سبزه دل مایل گشت میکنمدر چمن خط تو من سیر بهشت میکنم
با سر کویت ار کنم یاد بهشت جاودانبر در کعبه میروم سیر کنشت میکنم
آینهام چه میکنم دیدن زاهد آرزوصورت خوب خویش را بهر چه زشت میکنم
میل رخ نکو بود لازمه سرشت منکی به نصیحت تو من ترک سرشت میکنم
چند چو فیاض نهم دل به وفای این جهانترک علاقه بعد ازین زین دو سه خشت میکنم
591*** 307
ما فیض کعبه از در بتخانه بردهایمسرخط مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک به کام سوختنی شد نصیب مابس شمعها به تربت پروانه بردهایم
595*** 308
راه بیرون شد درین دشت الم گم کردهایمآهوییم و پیش این صیاد ره گم کردهایم
غیرتش نگذاشت کآیم از در هستی درونخویشتن را در بیابان عدم گم کردهایم
بعد وصل کعبه دوری باب مشتاقان نبودبستهایم احرام و خود را در حرم گم کردهایم
موسی وقتیم و افتاده ز چشم کوه طورعیسی عهدیم و نقد فیض دم گم کردهایم
زاده دردیم اسباب طرب از ما مجووجه شادی در ره تحصیل غم گم کردهایم
پادشاهانیم و گردون پایتخت ما ولیبی مبالاتی نگر طبل و علم گم کردهایم
خدمت بتخانه گر کردیم عیب ما مگیرما کلید کعبه در بیت الصنم گم کردهایم
در ره دل عقل و هوش اول قدم در باختیمبهر یک آیینه چندین جام جم گم کردهایم
راه اگر پیدا شود معلوم خواهد شد که مااندرین وادی رهی در هر قدم گم کردهایم
آشیان بر بوته خاری نهادیم و خوشیمما که پرواز گلستان ارم گم کردهایم
ره بسی گم شد درین وادی ز ما فیاض لیکراه نزدیکی چنین هموار کم گم کردهایم
596*** 309
در شمار کوی جانان کعبه را کم دیدهایمخاک راهش را به چشم آب زمزم دیدهایم
ما سیه بختان غم آیینه آب حیاتدر سواد تیره روزیهای ماتم دیدهایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باددر هوای چشمتر شیرازه نم دیدهایم
614*** 315
ای شمع یاد سوختگان حج اکبرستیک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
ص: 191
از خانه بگذریم که آید چو سیل مرگچندان امان کجاست که از خانه بگذریم
غزلیات ناقص
1*** 339
چه حاجتست به شمع و چراغ مستان راپیاله چشم و چراغست میپرستان را
نظر به روی بتان عذر بت پرستیهاستخبر کنید ازان رو خداپرستان را
هزار حج کند ار باغبان به آن نرسدکه وقف مشهد بلبل کند گلستان را
چراغ بخت اگر تیرگی کند فیاضتوان به ناله برافروخت بزم مستان را
*** 348
کعبه را گر با نجف افتد تمثل نزد عقلعقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولیروح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
*** 375
حبذا هند کعبه حاجاتخاصه یاران عافیت جو را
هر که شد مستطیع فضل و هنررفتن هند واجبست او را
*** 403
یکی از دوستان راست مزه (1) 19
که ازو گرد فقر راست مزه
1- . راست مزه: با ذوق
ص: 192
چاک دل دوخته به رشته فقرهمچو دلسوخته برشته فقر
دست در دامن فنا زدهایبر ره و رسم پشت پا زدهای
یافته خرقه رسم و راه ازوفقر را پشم در کلاه ازو
ترک و تجرید مایه عملشپوست پوشی (1) 20 سفینه غزلش
سالها بوده خاک راه نجفاز فلک جسته در پناه نجف
اندران بارگاه عزّ و سریزده بازار خاک (2) 21 گرم دری
آگهی ترجمان اوصافشهمچو دُرّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهیدل ز شادی پر و ز غصه تهی
پیش جمعی ز دوستان سرههمه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگینکه ازو تلخ عمر شد شیرین
گفت کاین هوشبخش گوشطلب (3) 22 هست مشهور در عراق عرب
طبعها زین بهار چون بشکفتخرمی دستها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنه پوش دیرینیدر خورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زدهوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذر پذیریک زمان گوش شو بدین تقریر
نیکمردی ز تاجران عربدامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجمکرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقاماز نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیده دیدکعبه را در نجف به طوف ندید
کرد از راه مصر عزم حجازکه حقیقت طلب کند ز مجاز
1- . پوست پوشی، عاشقی، گدایی.
2- . بازار زدن، بازار آاستن. بازار خاک، کنایه از قالب آدمی، کنایه از رونق امور دنیوی و اخروی
3- . مراد این داستان است.
ص: 193
گشت با کاروان حج همراهگه به پاره برید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل نایدنظر هوش در سفر باید
شتران کف زنان در آن وادهمه را هوش رفته از شادی
از پی ناقه رهروان عربگه حُدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را ناگاهمحملی دید سرکشیده به ماه
دامن پرده باد را در کفدیده را در نظاره حق الطَّرف (1) 23
دختری دید اندر آن خرگاهمحمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال و جمال و فیروزیهمه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاهلیک مویش سفید چون شب ماه
بردمیده سفیده از شب موآفتابی مه نوَش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهمحیرتش میفزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجمنسخهای پر زمعنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حجرفته در راه دین به دیده کج
محرمان حریم این درگاهکی به نامحرمان کنند نگاه
دیده بر بنده از سیاه و سفیدچشم معنی گشا و دیده دید
مرد شد منفعل ز گفته زنگفت خامش که انَّ بعض الظّن (2) 24
حیرتم کرد مضطرب احوالکه به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماهچشم کردم بر این سفید وسیاه
مه چو دریافت بی دروغ و فنشبوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و درازبا تو گویم چو میرسی به حجاز
قصه من دراز و ره کوتاهتار این نغمه نیست رشته راه
1- . طَرف، نگاه از گوشه چشم، نگریستن.
2- . اشاره است به: انّ الظنّ اثم (حجرات 49/ 12).
ص: 194
چون رسیدند کاروان به طوافچهره پر گرد راه و آینه صاف
بعد سعی و طواف رکن و مقامشد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بوددل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتندقصه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانه خویشسفره گسترده و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنیجسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شرابیافت ره در میان سؤال و جواب
قصه سر کرد ماه نوش لبانچهره همچو مه به نیمشبان
کاین سفیدی مو ز پیری نیستکه هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجبستبوالعجب حال من ازین سببست
پدرم هست مهتری ز عربدر قبیله سرآمدی بنسب
پدر و مادرم ابا عن جدعمّ و خال و برادران بیحد
همه ممتاز در میان عربهمه را مال و جاه و عزّ و نسبت
لیک در دین و مذهب و ملتهمه اهل جماعت و سنت
دین سنّی میانشان شایعمذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیشدر جوانی ز هر چه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگینروز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیمنه بغیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجلکرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاکگشت یکباره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرفرفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرممگشت لبریز بیخودی جامم
گفتم آن نازنین برادر منکه چو جان بود در برابر من
ص: 195
نازنین و عزیز و پروردهخو به ناز و به نازکی کرده
حجره گور تنگ و تیره و تارهمنیشنی نه خفته و نه بیدار
که کند تا زخواب بیدارشکه گشاید قبا و دستارش
کرده خوابی که نیست بس شدنشرفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریکسفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشمغمخور گاه و بیگهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدمخلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل زجان کندمتن به سردابهاش در افکندم
همه قوم و قبیله بر سر منخون دل ریختند در بر من
نه ملامت سرشت مشت گلمنه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتندمرده انگاشتندم و رفتند
من دران گور تنگ و تیره و تاردل زجان برگرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویشخون خودکرده خود بهگردن خویش
ناگهان گوشهای شکافته شدپرتوی همچو مهر تافته شد
شخص نورانیی درون آمدکه ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشیدشد شب تیره همچو روز سپید
بر سر مردهام بصد تمکینرفت و بنشست بر سر بالین
بعد یک دم زجانب دیگردو کس دیگر آمدند بدر
این یکی سخت هولناک و مهیبوان یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلبوین یکی راست رفت جانب چپ
در کف این عمودی از آتشهمه خوشها ز دیدنش ناخوش
پیش تابوت مرده مسکینزد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تارمرده از خواب مرگ شد بیدار
ص: 196
من ز دهشت ز خویشتن رفتمماند قالب به جاه و من رفتم
گشت از صوت آن نوازندهزندهام مرده مردهام زنده
چون ز بیهوشی آمدم باهوشموی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز بر دل تنگمشد سفید این شب سیه رنگم
چون نظر بر برادر افکندمخبر از خود نماند یکچندم
دیدم از خواب مرگ برجستهبه تنش جان رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکرنه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوتچار دیوار تخته تابوت
بسترش خاک و خشت بالینشبیکسی همنشین دیرینش
راه آمد شدن نه پیش و نه پسنفس بسته همزبانش و بس
سرزد از دیده اشک و از دل آهبانگ زد هر طرف که وا ابَتاه
از پدر چون ندید روی جوابسوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زدقرعه بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید بریدبر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عمّ و خال هم شد سردبر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم برآورم به جوابنفسم بر گلو فکند نقاب
چون نیامد جوابی از کس بازدست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیونپود صد ناله تار تار کفن
دستگیری نه در حضور و نه غیبگاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی زدل برزدچوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورستدامن زندگی ز کف دورست
چشمش آن دم ز خواب شد بیدارکه فرو بسته دید چاره کار
وه که بیداری ابد را سودنیست چون دست و پای چارهغنود
ص: 197
داد میکرد و دادرس کس نهراه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینه گیر افتادچشم بر منکر و نکیر افتاد
رفت یکباره دست و دل از کاردیدنی کم ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤالکردش اول زبان ز دهشت لال
باز پرسیدنش از خدای نخستکس ندانسته را ازو میجست
محو دهشت زبان خاموششآنچه دانسته هم فراموشش
گفت تا مرده را کند آگاهخود بخود لااله الااللَّه
بعد از آن از نبی سوالش کردامتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتادباز حلال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیستمایه فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درستعاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیشکندتر شد زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینشزان مُلقِّن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرشزد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جستمو بمویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتششعله از تار تار آن سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دویدکفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر ز هوش رفتم بازنه به سر هوش و نه به لب آواز
چون به هوش آمدم ز بیهوشیگوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را راندهآن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرد سرشت نورانیتن مجسم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن اومور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادمخاک گشتم به پایش افتادم
ص: 198
گفتم ای عین نور و نور العینبر سریّ و بزرگواری و زَین
به حق آن بزرگوار الهکه ترا داد این بزرگی و جاه
که به من بازگو کیی چه کسیکه کس بیکسی و دادرسی
ملکی بس مقربی بعملیا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزت و جاهکه به فرمان تست ماهی و ماه
چون شکرخند با لبش شد جفتنفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حقخازن مخزن خدا مطلب
وارث شرع احمد مرسلعالم علم آخر و اول
منم آن کس که بی محبت مننه قرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبوداز شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدا دانیمهر من مایه مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشتدر کف مهر من کلید بهشت
بی شناساییم برادر توشد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر ز مهر من مایهبرگذشتی از انجمش پایه
سر عزت به آسمان سودیدر نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبانآنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود دربارشزان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانیوی ز تو عالمی بنادانی
نام خود بازگو به من که کییوز چه جنسی چه عالمی و چیی
که ندانم کسی بدین اوصافنشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابی طالبدر همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتابکه ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرمنیست یک ذره خالی از مهرم
ص: 199
چون به گوشم رسید نام علیمهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشتدین و دل عقل وهوش پیشکشت
گر چه هست این سؤال ترک ادبحیرتم کرد پایمال عجب
کز چه وقت سؤال ازان مسکیننام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده روی گشاددر سیوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤالبود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزندبود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروتم ارشادکه ز من یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشتنام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بودلاجرم لایق جهنم بود
نام من دادی ار کسیش به یادبر زبانش نیامدی ز عناد
گفتم آوخ که خاک بر سر منبر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیلهام یکسرپی بوبکر رفتهاند و عمر
باد در حشرشان زبان کج و مجکز ره راست رفتهاند به کج
همه حق را نهفتهاند بزورراه نزدیک و رفتهاند بدور
چاره چون بود ره نرفتم راستچه کنم چاره از میان برخاست
کردهام در حیات چون تقصیرکی به گورم شوند عذر پذیر
ره نرفتم چو راه روشن بودعذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنمچه کنم خاک بر سرم چه کنم
گفت چون گوش کرد زاری مندید فریاد و بیقراری من
که هنوزت ز عمر باقی هستبزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافتهایلیک عمر دوباره یافتهای
چون شوی زین مضیق تیرهخلاصپی ما گیر و باش بنده خاص
ص: 200
بعد ازین راه راست گیر به پیشهر چه خواهی شنو زعمه خویش
که درست اعتقاد و نیک زنستیکی از شیعیان خاص منست
در قبیله به دین و دانش فردیک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و ز دیده گشت نهانماندم، از سینه رفته تاب وتوان
پدرم در کمین من بقراربود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوندنغمه ریزی تار من شنوند
بر سرم بیدرنگ بشتابندنیمجانم ز مرگ دریابند
چون ازین مژده جان من بشکفتدل ز غم فرد شد به شادی جفت
لیک ره چون نیافتم بیروندل ز بیم هلاک شد پرخون
گاه جان میشد از الم خستهگه به الطاف شاه دلبسته
دل به نومیدیم عنان چه سپردناله من خبر به یاران برد
ناگهان روزی پدید افتاددر سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگیوسفم برد جان زچنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیشگفتم احوال خود به عمه خویش
عمهام راه حق به من بنمودکرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیشقصه عمهام شنو از خویش
*** 423
هر چند که کعبه راست فضلی کاملدر خاک نجف مرا به آید منزل
در پیش من از کعبه نکوتر نجفستکان قبله تن باشد و این قبله دل
*** 425
من داغ علی به هیچ مرهم ندهمخاک در او به آب زمزم ندهم
خاک در او ذخیره دارم در چشماین خاک به جای هر دو عالم ندهم
فیض کاشانی
فیض کاشانی (1006 الی 1008 ه. ق.- 1091 ه. ق.) محمدبن مرتضی الکاشانی، ملامحسن متخلص به فیض از فقیهان و حکیمان معروف عصر صفوی.
اهل کاشان بود و در همان شهر به تحصیلات ابتدائی و علم شرع پرداخت. پس از آن تحصیلات خود را در شیراز نزد ملاصدرا تکمیل کرد. تالیفات فراوانی به ملا محسن نسبت میدهند. از جمله آثار او: اصول المعارف، الکلمات المکنونه، در حکمت و تفسیر و الصافی و الوافی در حدیث و تفسیر قرآن.
از آثار فارسی او ابواب الجنان است که در سال 1055 ه. ق. تالیف یافته و موضوعش نماز جمعه و آداب آن است. ملا محسن شعر نیز میسرود و دیوانش در حدود هفت هزار بیت دارد.
*** 169
ز نور عشق شد معروف عارفز شور عشق شد منصور حلاج
ز عشق کعبه ریحانست و سنبلمغیلان گرزند بر دامن حاج
*** 255
نور ازل ظهور کرد رحمت خاص عام شدحکم قضا نفاد یافت کار قدر تمام شد
دانه گندمی فکند آدم پاک را به خاکبهر شکار روح قدس مرکز خاک دام شد
*** 697
هر نفس از جناب دوست میرسدمبشارتیسوی وصال خویشتن میکندم اشارتی
کعبه من جمال او میکنمش بدل طوافاهل صفا کنند سعی بهر چنین زیارتی
در عرفات عشق او هست متاع جان بسیاز عرب ملاحتش منتظرند غارتی
ذبح منی کنیم ما تا ببریم از او لقانیست برای عاشقان بهتر از این تجارتی
سنگ بدیو میزنم حلق هواش میبرمدر حرم مشاعرم تا نکند جسارتی
غسل کنم ز آب چشم پاک شوم ز آز و خشمچون به حرم نهم قدم تا نکنم طهارتی
سنگ سیاه شد ز آه در غم حضرت الهبرد بدرگهش پناه منتظر زیارتی
زمزم از اشک اولیاست شوری او بدین گواستبر در حق بریز اشک تا ببری نظارتی
ای که گناه کردهای نامه سیاه کردهایدامن زنده بگیر تا کند استجارتی
کعبه دل طواف کن سینه به مهر صاف کننیست دل خراب را خوشتر ازین عمارتی
کرد خلیل حق مقام بر در کعبه منتظرتا رسد ار ولادتی شیر خدا بشارتی
دوست درآید از درم در قدمش رود سرمبهر چنین شهادتی کی کنم استخارتی
در ره کعبه دلی زخمی اگر رسد به تنسود روان بود چه غم تن کشد ار خسارتی
مینتوان بیان نمود قصه عشق نزد کسهرزه مپوی گرد دل در طلب عمارتی
هر غزلی که طرح شد (فیض) بدیهه گویدشمعنی بکر آورد تا ببرد بکارتی
ناظم هروی
ناظم هروی (1016 ه. ق. 1083 ه) ملاحسین ناظم هروی پسر شاه رضای سبزواری از شاعران سده یازدهم هجریست که در هرات آغاز سخنوری کرده و در خدمت فصیحی هروی آئین شاعری آموخته بود.
ولادت او به سال 1016 ه. ق در هرات اتفاق افتاد و همانجا رشد یافت و بعد از کسب دانش و ادب به دستگاه امارت حسن خان شاملو بیگلربیگی خراسان پیوست و در همان حال طرف عنایت و توجه خاص عباسقلی خان پسر حسن خان نیز بود و در حقیقت بدو اختصاص داشت و هم به دعوت و تشویق او به نظم یوسف و زلیخا پرداخت. یوسف و زلیخای ناظم که به تقلید از یوسف و زلیخای جامی سروده شده بر همان وزن یعنی بحر هزج مسدس مقصور یا محذوف و بر همان سیاقست و شاعر آن را به سال 1058 ه. ق. آغاز کرده و در سال 1072 ه. ق.
به پایان برده و چهارده سال در این راه کوشیده است.
4*** 5
شده است عشق به افتادگی دلیل مرابس است شعله پرواز جبرئیل مرا
طواف مشهد دلهای زنده حج من استمبر به راه بنا کرده خلیل مرا
نکرد خوار، گَرَم چرخ لاجورد گداختکشند بر رخ غمدیدگان چو نیل مرا
نگاه داشتن آبرو نه امساک استاگر کریم نگویی، مگو بخیل مرا
سواد عشق تو آن روز شد چو مصر آبادکه داد گریه سرانجام رود نیل مرا
سرم ز مغز خرد تا کمر تهی گردیدبرون برید ازین بزم قال و قیل مرا
بود زیاده ز مهر پدر محبت دوستچه غم دشنه خونریزی خلیل مرا
از آن به نعمت ذکر تو شوق دستم دادکه بر معاش ملایک کند کفیل مرا
به دوزخ گنهم یک شرر زیان نرسدبهشت غوطه دهد گر به سلسبیل مرا
مرا یک آینه حیرت به از دو کَون تمیزچه آگهی ز قبیح است یا جمیل مرا؟
به صبر با جگر تشنه ساختم که مبادبه راه چشمه حیوان برد دلیل مرا
خراب کرده بیتابی دلم ناظمبه خاک کعبه عمارت کند خلیل مرا
204*** 133
ما را ز خاک کعبه عشق آفریدهاندطفل سرشک ما خلف الصّدق زمزم است
جایی که خار و خس به گلاب آب میدهنددر گلستان طالع ما قحط شبنم است
242*** 160
السّلام ای سر شاهان سراپرده سرمدکه بود نام تو بر خاتم تعظیم، محمّد
ص: 205
سرفراز از نظر جاه تو این افسر زرینپایه دار از قدم تو این تخت زبر جد
فیض پیغمبری ات حسن یقین داد گمان راسرو اسلام شد از قامت دین تو سهی قد
خادمان تو به آرایش فردوس، موفقزایران تو به همکاری جبریل، مؤیّد
سالها بود که سودای طواف تو دلم راداشت در سلسله آه جگر تاب مقیّد
للَّه الحمد که شد سرعت توفیق، سمندمتاختم سوی حریم تو ز تأخیر مجرّد
بعد ازینم چه غم از تندی طوفان معاصیقصر ایمان مرا خاک درت کرد مشیّد
لذت سجده درگاه تو را بیّنه این بسکه دلم آب شد و چون عرق از جبهه برآمد
رشک بر کهنه حیات خضرش بهر چه باشدچیده ناظم ز طواف تو گِل عمر مجدّد
افزودهها:
5*** 607
طوف دلی نما، بشکن رنگ کعبه رابر سینه تا به چند زنی سنگ کعبه را؟
در محمل حجاز، ره کوی یار گیربی پرده چون حُدی مکن آهنگ کعبه را
کفرت ضعیف و دین ت و اضعَف، چه میدهیبر باد، نام بتکده و ننگ کعبه را
زد حلقه در تو بر آیینه صیقلمعاشق زدوده است زدل زنگ کعبه را
هر گام خورده پهلویی از شرم راه عشقناظم که گشته بادیه تنگ کعبه را
77*** 647
مرد خاموش از فساد گفتگو آسوده استدر که باشد بسته، کی از باد بر هم میخورد؟
کعبه جو را کامجویی نیست لایق، بازگردریگ صحرا خون مشتاقان زمزم میخورد
97*** 658
عارفان گر جلوه بر خشک وتر عالم کنندخاکها را کعبه سازند، آبها زمزم کنند
عبرت از آغاز فطرت گیر و گستاخی مکنگر دو روزی در بهشت هستی ات آدم کنند
175*** 699
بود چون کعبه معشوق جهان هر بیت رنگینمزبان را موج زمزم ساز و گویا شو به تحسینم
تصرف نیست در علمی که با جهل آشنا باشددعایم زان اثر دارد که بر لب نیست نفرینم
176*** 700
گر ملول از طول راهی، مگذر از همره که مندر میان کعبه دور از کاروان افتادهام
ناظم امّید رواجی نیست کالای مراگوهر پاکم، بدست امتحان افتادهام
179*** 701
در کعبه رنج بادیه و راه میکشمبر صدرم و خجالت درگاه میکشم
ابروی او به غمزه قوی دست و من ضعیفزورم نمیرسد به کمان، آه میکشم
180*** 702
کتاب معجز و افسانه در بغل دارمکلید کعبه و بتخانه در بغل دارم
چنان روم پی روشندلان که پنداریهزار ذره و پروانه در بغل دارم
219*** 726
شایسته چو بینی عملت، رنگ مگرداناز کعبه برون آ که مغنّی به فرنگی
فرقی نبود در گهر آب و گل ماهر کوزه برون آمده از کوره به رنگی
220*** 727
غافل ز کوی دوست مشو در حریم دوسترویت به کعبه باید، اگر در مدینهای
ناظم به خود مناز ز تحسین خاکیاننظم ستاره شهرت این نُه سفینهای
227*** 731
ز دُردآمیز گفتن اعتباری نیست حرفت رادهانت چون قدح بوسند اگر صافی سخن باشی
به دیر از کعبه نتوان رفت گر کامت نشد حاصلگداگر باشی اینجا، به که آنجا برهمن باشی
229*** 733
گر خدا را از برای رزق، طاعت میکنیخانه میسازیّ و بر بامش زراعت میکنی
داور هنگامه محشر به دادت میرسدمجرمی را گر درین دیوان شفاعت میکنی
نام و ننگی در مصاف آرزو منظور نیستبهر انعام است اگر فکر شجاعت میکنی
برنمی داری قدم بی مزد در راه خداآرزوی حج به شرط استطاعت میکنی
در زمین داری گمان گنج، رویی در نمازگر نهی بر خاک، تعظیم بضاعت میکنی
هر چه در دنیاست، میبینی کف خاکستریگر به کار خویش چون زآتش قناعت میکنی
از رضای دوستان دوست، ناظم سرمکشطاعت عشق است اگر دل را اطاعت میکنی
رباعیها
12*** 739
در کعبه بت خواهش دنیا متراشناخن مشو و سینه دین را مخراش
دیدی رخ معشوق، مکدّر منشینچون سایه، در آفتاب تاریک مباش
17*** 740
رفتم به حجاز و یافتم زینت و زینشد گردن دینم بری از ذمّه دین
چون زایر سایهام نگردد مه و مهر؟شمع دو فتیلهام ز طوف حرمین
در تشرّف به مکّه و زیارت روضه پاک پیامبر (ص)
*** 769
چو رویی به من داشت توفیق از اولرساند آخر آیینهام را به صیقل
به اوجی پریدم که ناموس اکبربه جایی رسیدم که آیات مُنزل
شدم زایر کعبه و دیدم از ویقبولی که مژگان ز چشم مکحّل
نگردیدمش خارج از طوف هرگزشدم آن همایون فلک را ممثّل
زدم کوزه در زمزم و خشک دیدمدر آغوش جنّت لب چار جدول
ز درد سر دوزخ ایمن نشستمتراشیدم از شعله تابوت صندل
به دست حجر آن امانت سپردمکه حافظ مَنَش بودم از روز اول
عروس عرب کرد پاک از گناهمبه رنگی که خارم به گل شد مبدّل
عروشان ز عشّاق دین میربایندز من کفر برد این عروس مشکّل
نماز مناسک ادا کرد شوقمبه دأبی که توفیق گفتمش تقبّل!
به طوف نبی بستم احرام از آنجاچو احرام تقصیرش آوردم اول
رهش بود گر خار و خارا، بریدمبه مژگان، (چو مقراض)، دیبا و (مخمل)
کلید طوافش چو آمد به دستمگشادم بدین عرض، نطق مفصّل
که ای نافذالحکم شاهان مرسلسر دردها را سجود تو صندل
نخستین حدوثی، قِدَم شاهد اینکخدا را تویی دوم، این عقل اول
کمال تو دارد امل را مباهیچو افراد را نسبت فرد اول
ز بس خوش قماش است دیبای دینت(دَرَد) دست صورت، گریبان مخمل
به درک فلک در نیاید کمالتچو در ذهن کودک، نگاه مأوّل
ز فکرم تو دلها به حدّی است روشنکز آیینه، چین دارد ابروی صیقل
رسوم تو مشّاطه تا شد جهان راپری پیکری میکند، دیو هیکل
به دَور غبار رهت، دست بینشکشد آتشین میل در چشم مکحل
ص: 210
سری را که در وی سجود تو باشدعرق شوید از جبههاش گرد صندل
در ایوان علم تو، بی بحث ملزمعقول عَشر چون نفوس معطّل
حدیثت به خاک خموشی نشاندحریفان آتش زبان را چو مشعل
ز تَهیَت شد خشک بر ساز زهرهرگ تار چون بر ورق خطّ جدول
ز نهی تو در بزم صورت پرستاننپوشد به جز شال تصویر، مخمل
به جز در ثنای تو لرزد زبانمچو دست هنرمند در کار اسهل
فصیحی که منشور معجز بیانیبه اوراق عیسی نویسد مسلسل
ز خجلت، چو نقش ثنای تو بنددچو کلکش انامل شود خشک مفصل
کلاه نمد بر در بارگاهتجواهر فروشد به تاج مکلّل
تهیدست، در باغ جود تو چیندترنج زر از شاخسار سفرجل
ز نفی معاند چه باک امتت رامحال است سلب فضیلت زافضل
عمل بی ولایت نبخشد فروغیچراغ که روشن شد از شحم حنظل؟
ز طوفت دل افسرده آن فیض یابدکه مرغابی مرده، از موج مَنهل
(شود) در گریبان گلچین خُلقتریاحین جنت، خس و خار جنگل
به خاک ار فتادی ز شخص تو سایهنمیدید خورشید را چشم احول
کند جز به راه تو آن کس که جنبشچه بر کوه اعلی، چه بر دشت اسفل،
به هر جا نهد پای، در خون نشیندچو نشتر که افتد گذارش به اکحل
فلک پیش قصر شکوه تو، باشدچو در پای کوهی یکی مختصر تل
ترقّی ز بس داده دینت جهان رامفصل تهی گشته از جز و مجمل
زمان، در زمان تو بالیده بر خودبه حدی که پیوسته آ (خر به اول)
محامد خدا را که جمّازه راندمبه گلزار توفیق ازین تنگ مرحل
پر از مغز رحمت شد از گرد کویتدماغم که از معصیت بود مختل
به خشت درت روی اخلاص سودمشکستم به دست سکندر سجنجل
ص: 211
گرفتم لب جام سرشار رحمتبه دستی که بود از خمار گنه شل
گل صد شرف چیدم از خاک یثرببهشتی به تعظیم هر گل موکّل
بس اینم که در مدرس زندگانینماندم ز تحصیل مقصد معطّل
ره عمرم افتاد بر آستانتبه وصل تو مهجوری ام شد مبدّل
گر از ظلم دزدان اعراب، عریانرسیدم به درگاهت ای شاه اعدل،
تو دانیّ و ایشان، مرا این شرف بسکه شد طَرفِ دینم به طوفت مذیّل
لباسیم بخش از قبولت که در ویشود ظلمتی پیکرم نور هیکل
لبم را زبانی کرم کن که حرفشنباشد با اغراض دنیا معطّل
سرم را هوایی که آتش فشاندبه سودای از فکر عصیان مخیّل
اگر میروم بی ضرور از جنابتمحرّک شد اینم، نه ادهم نه ارجل،
که چشم به ره ماندگان وطن راز گرد حریم تو سازم مکحّل
وطن از سفر گر دو روزی به افسوننگه داردم زرد رو چون سفرجل،
مشو غافل از من، که توفیق بازمبه طوفت رساند به تعجیل اعجل
که باشد مثنّای این درس، واجببه فتوای اعلم، به تصدیق اعقل
چو دادند ناظم زبانت بر این درسخن مختصر به، که خجلت مطوّل
(ندارد) بهشت دعا عندلیبیزبان را مدار از ترنّم معطّل
شود تا در ایوان تقدیر، هر شبپر از اخگر اختر این هفت منقل
چنان باد روشن شبستان دینتکه بر روز خندد در او لیل الیل
زند دامن آن کس که بر شمع دینتسرش بر سر نیزه بادا چو مشعل
در تشرّف به مکه معظمه و مدینه منورّه
*** 806
السّلام ای خانه زاد درگهت روی زمیندار ملک آفرینش را بنای اولین
السّلام ای در بیابانها به یاد سجده اتجبهه صاحبدلان بر ناقه تن سرنشین
السّلام ای شاهد عالم که حسنت را صفامیدهد در پرده تعظیم، ربّ العالمین
السّلام ای ناز پرور، یوسف مصر حجازکز زلیخاییت شد معشوق ایمان نازنین
السّلام ای قبله دنیا که سوزد بر درتدل، که تن را کعبه هستی است، از رشک جبین
السّلام ای از غبار آستانت در عرقشبنم خوش جوهر گلهای فردوس برین
السّلام ای سبزِ (ته) گلگون که گرم ذکر توستهست هر جا حلقهای چون زلف بر روی زمین
السّلام ای خرمن عنبر که رحمت بوی توستزلف حوری خوشه چین عطر از هر موی توست
ای به حسن انبیامشّاطه، معشوق جهانخال مشکینت حجر، زمزم لب عذب البیان
گاه طوف زایران، زیبا سواد دلکشتچشم شهلایی است مژگان گشته بر گردش روان
ص: 213
با تو تا امّالقرا پیوسته، فرزندان اوپیر گردید و او از شادی قربت جوان
خانه خویش از شرافت گفته سلطانی تراکز بزرگی نسبتش کفرست دادن با مکان
معصیت کیشی که در راه تو در محمل نشستناقهاش توفیق باشد، جذب رحمت ساربان
کی تواند ناامیدی بر میانم دست زددارم از طوف نطاق هفت ذرعی بر میان
بیند از خورشید محشر، فیض مهتاب بهشتآن که دید از گَرد درگاه تو بر سر سایبان
شکر کز پابوس خُدّام تو خندان شد لبمتکیه بر درگاه ربّ العالمین زد یاربم
شاهباز رحمتی، صید معاصی کار توستبال شادروان مشکین، ناودان منقار توست
آسمان احترامی، بر در و بامت مدامجوش انسان و ملایک ثابت و سیّار توست
گلفروش طور، دامان تجلّی بر میانهر سحر خاشاک چین دامن کهسار توست
بستهام تا بار شوقت، از خسارت فارغمجنس عصیان اعتبارش بر سر بازار توست
با مسیحایم چه حاجت، با فلاطونم چه کاراز تو میخواهد شفای خود (دلم بیمار) توست
ص: 214
دوریام میسوخت، دانستی، کشیدی بیخودمسوی خود چندان، که رویم صورت دیوار توست
گل گل نزدیکی ات چیدم، نه از شایستگی استجذب دورافتادگان را ریشه در گلزار توست
این منم یارب که میسایم جبین بر در ترا؟گاه میبوسم زمین، گه میکشم در بر ترا؟
چشم خونباری ز دریای گناه آوردهامروی گردآلودی از صحرای آه آوردهام
جز به سودای تو انشای سفر دون همّتی استشکر کاین ره رفتهام تا رو به راه آوردهام
حسن محجوب تو با جوش تماشایی بدستدامن چشمی پر از خون نگاه آوردهام
ابر رحمت دستیار گازر میزابِ توستنیست پروا گر لباس دل، سیاه آوردهام
دیرتر گر سودهام بر آستانت روی زرداشک گلگونی زهر مو عذر خواه آوردهام
از حوادث، التجا هر کس به جایی میبردمن به این درگاهِ امنیّت پناه آوردهام
کامیاب معدلت گر بازگردم، دور نیستشکوه دنیا به دیوان اله آوردهام
از سموم دشت عصیان داشت ضعفی پیکرمداد تقبیل حجر، تریاقِ نابِ اکبرم
ص: 215
گر چه زین در سوی درگاه پیمبر میروممیتپم در خون اگر در موج کوثر میروم
آمدم چون کافری در جامه آلودگیدر لباس طاهر ایمان، مطهّر میروم
آمدم سوی درت مفلستر از موج سرابهمچو ابر از همّت دریا توانگر میروم
از طوافت بس که رحمت در رکابم میدودمست بی باکی به دارالخوف محشر میروم
هر کجا باشم، نخواهم بود دور از سجدهاتبا شعار آفتاب از خاک این در میروم
کام ایمان را حلاوت میدهم تکرار حجبهر استعداد این قند مکّرر میروم
تا دهم زود این همای آرزو را بال شوقپیش پیش شعله پرواز، بی پر میروم
گر ز درگاه تو رفتم، بازگشتم زود بادعزم حج تازهام محمل کِش مقصودباد
پس از گذاردن حج در مدح امام هشتم سروده
*** 821
میرسم محترم ز طوف حرمپاک چو کعبه، صاف چون زمزم
سینهام را مساسِ دیوراشگنج یَشفِ الصّدور کرده کرم
شده با عرشیان معنی رامکرده از خاکیان صورت رم
ص: 216
بوسه بر زانوی حجر زده لبرنگ آیینه را شکسته به دم
جبل الطّور شوق را گشتهموسی، افشانده دست بر عالم
کرده بر بوقُبیس چرخ، عروجزده از ترکتاز عیسی، دم
دلم از سجده در زیارت سرسرم از سعی در طوافِ قدم
دیده از کوهپایه عرفاتبر لب بام کبریا سُلّم
سعی هوش از هوای مشعر برددر منا حسرت تمنّا کرد
از جواهر فشانی حجراتبا رگ ابر بیخودی توأم
قیمتی گوهر مناسک حجبسته بر بازوی ادا محکم
هفت چرخ طواف را دادهاختر از اشک دیده پرنم
بهر فردا، ز خوان جود امروزگشته دل زلّه بند ناز (و) نعم
کرده عزم مدینه از مکهاز حرم پرفشانده تا به حرم
مختصر، اشتیاق این دو مکاننیّتم بر جبین نموده رقم
تا کند عرض در محلّ سجودبه در روضه امام امم
*** 821
آن که درکعبه کردمش چو دعاچونین آمین بر آمد از زمزم
آن که از بندگیش، گَردِ مراکرد هم سیر طایران حرم
آن که شد رهبرم به طوف رسولهادی همّتش به وجه اتم
آن که باشد به نذر خُدّامتکیسه جودش آفتاب در
*** 837
سبک روحان به طوف کعبه رفتندمرا در کوی او خواب گران برد
نیاز جوشقانی
سید حسین جوشقانی (نیاز جوشقانی) از شاعران لطیف طبع نخستین نیمه قرن سیزدهم هجریست که در انواع شعر دستی به نیرو داشته ولی در غزل سرائی هنر شاعری او بیشتر آشکار میشود نامش سید حسین و از سادات طباطبائی است، خود در قصیدهای به مدح امیرالمومنین علی علیه السلام، نسب خویش را یاد میکند:
نازد نیاز چون نسبش میرسد به توداند تو را اگر چه از ابن نسبت است عار
(1) 25
لد وی قصبه جوشقان، ناحیتی میانه کاشان و اصفهان است. لیکن چون بخشی از عمر خویش را در شهر اصفهان گذرانیده، برخی وی را نیاز اصفهانی نامیدهاند. نیاز خود نیز در مقطع غزلی توطن خویش را در اصفهان میرساند.
نیاز اگر به صفاهان فتاد از غم توروان ز دیده سرشکن چو شط؟ بغداد است
*** 104
چون رو به سوی کعبه بیت الحرام کرددر خون دیده کعبه و زمزم مقام کرد
هر جا قدم نهاد مصیبت پدید شدهر جا گذر نموده قیامت قیام کرد
از اشک قاصدی سوی یثرب روانه کردوز حال زار خویش به جدش پیام کرد
کای مصطفی مرا ز جناب تو دور کردگردون که بهر کستن من اهتمام کرد
در کام اهل بیت تو از روی کینه ریختهر زهر را که ساقی دوران به جام کرد
کین فلک تمام نگردید تا که خصمبیداد را به عترت پاکت تمام کرد
آخر اساس کعبه به تاراج شام داددوران که صبح آل نبی را چو شام کرد
از این حدیث دیده گردون چو آب شدجانها گرفت آتش و دلها کباب شد
همای شیرازی
همای شیرازی (1212 ه. ق.- 1290 ه. ق.) «هما» از عارفان قرن سیزدهم هجریست که به سال 1212 در شهر شیراز ولادت یافته است. نام او «محمد رضا قلیخان» است و پدر وی «بدیع خان» نام داشته که از خانزادگان ایالت فارس بود.
هما به تحصیل دانش روی میآورد و کسوت روحانی به تن میکرد، «ملا محمد رضا» و «میرزا محمدرضا» نامیده میشود. هما از آغاز جوانی منصب سرکردگی طایفه خود را به عهده داشته است ولی از بیست سالگی تحولی در احوال خویش مییابد. ریاست قبیله را رها میکند و به منظور کسب علم و معرفت عازم عتبات عالیات میشود و آنجا قریب هیجده سال در محضر استادانی چون شیخ محمد حسن صاحب جواهرالکلام به اندوختن دانش روزگار میگذراند. سپس به عزم سیاحت به هندوستان میرود و آنگاه به زادگاه خود شیراز باز میگردد و پس ازدو سال اقامت در زادگاه خود، بار دیگر خود به قصد زیارت، ازم بیت اللَّه الحرام میشود و در بازگشت از این سفر در اصفهان توطن اختیار میکند. کلیات اشعار هما حاوی انواع شعر از قصیده و غزل و مسمط و ترکیب بند و ترجیع بند و قطعه و مثنوی و رباعی است.
*** 100
کعبه را کی این مقام آمد که اندر طوف اوقدسیان را هر شبانگه سر به جای پا بود
لایق تاج خلافت کیست بعد از مصطفیآنکه ضهر مصطفی و شوهر زهرا بود
*** 103
مدح خوان درگهش را فخر بر خاقان رسدپاسبان حضرتش را ناز بر قیصر بود
حاجیان در کعبه رو آرند از بهر طوافروضه او عارفان را کعبه دیگر بود
*** 104
گرد خاک آستانش چرخ را آئین دهدخاک راه زایرانش ماه را زیور بود
کعبه را کی این مقام آمد که در هر بامداددر طواف او به جای پا فلک را سر بود
*** 155
تحفه برد حور سوی روضه رضواننکهت گیسوی مشک زای محمد
کعبه و آن رتبه و مقام که داردهست صفای وی از صفای محمد
*** 167
از پی آن بود که زاد امروزولی حق به خانه دادار
کعبه امروز یافت عز و شرفعرش امروز جست مجد و وقار
*** 173
هنوز از وصلت او نعره خیزد از تن مرحبهنوز از بازوی او لرزه داردباره خیبر
از آن رو قبله اهل جهان شد کعبه در عالمکه از مولود آن شه یافت چون عرش خدا زیور
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.
ص: 221
چرا بر خود نبالد کعبه زین مولود فرخ پیکه شد از مقدم او قبله کروبیان یکسر
چو خورشید ولایت تافت اندر کعبه زان باشدکه صبح دین تجلی کرد زو چونان خور از خاور
به بام کعبه برزد رایت آیین احمد راکه از بازوی او با خاک یکسان شد بت وبتگر
لوای شیر حق تا هست بر پا نیست پرواییز غوغای ثعالب بلکه ز اژدهای کین آور
*** 268
به سوی درگه او رو بنه که درگه اوز حادثات جهان اهل فضل راست مقر
زهی ز سعی تو معمور کعبه اسلامزهی ز مدح تو خرم ریاض فضل و هنر
به پیشگاه جلال تو چرخ جبهت سابر آستان نوال تو عقل مدحتگر
مگر که درگه جاه تو کعبه شد ز مقامکه سجده گاه ملک آمد و مطاف بشر
لوای کفر ز نیروی تو فتاد از پاز دست حیدر انسان که باره خیبر
*** 277
کعبه شد از ولادت حیدرقبله عالم و مطاف بشر
خاک از یمن مولد آن شاهسود بر آفتاب تابان سر
اگر از آفتاب بالد چرخکعبه بالد ز مولد حیدر
گوهری کعبه دید در دامنکه ازو آفتاب یافت نظر
آن چنان گوهری که مینبوددو جهان جان بهای آن گوهر
نه همین کعبه را شرف ز علیستعرش هم یافت از علی زیور
تا وجود علی نگشت عیاندین یزدان نیافت شوکت و فر
نبدی گر نبد وجود علیخاک و افلاک و آفتاب و قمر
جز به اذن علی و امر علیجان نگیرد قرار در پیکر
ص: 222
در دو گیتی علی بود سالاردر دو عالم علی بود سرور
اولیا را علی بود والیگمرهان را علی بود رهبر
اصفیا را علی بود حاکمانبیا را علی بود داور
به خدا هست بی ولای علیطاعت ما سوا هبا و هدر
ملک و جن و انس و وحش و طیورآب و خاک و هوا و سنگ و شجر
اول و آخر و نهان و عیانبنده و شاه و کهتر و مهتر
همه را جان بود بدست علیبی علی عمر عالمست به سر
علی آخر بود علی اولمنکر این سخن بود کافر
مینروید گیاهی از دل خاککه نه آگاه بود از و حیدر
کیست حق را به جز علی مقصدکیست حق را به جز علی مظهر
مقصد حق ز آفرینش خلقمرتضی بود بعد پیغمبر
عقل چون مدح مرتضی گویدکی برد پیل پشه لاغر
هر که را مهر مرتضی باشدکی هراسان بود ز نار سفر
گر بخوانی به نار نام علیجوشد از نار چشمه کوثر
بعد مدح علی چو خور برزدمطلعی ز آسمان طبعم سر
*** 362
ناظم ملک پادشاه جهانوارث علم انبیای عظام
کعبه جاه او مطاف ملکدرگه جود او مقام کرام
*** 363
قدم ز روی ادب نه درین خجسته مقامکه جایگاه کرام است و قبله گاه انام
صفای کعبه و پاکی زمزم ار خواهیمقیم باش دلا اندرین خجسته مقام
ص: 223
به طوف این حرم آیند ساکنان بهشتکه از زیارت او عنبرین کنند مشام
چه درگهیست که باشد فلک بر او دربانچه کعبه ایست که بندد ملک در او احرام
ریاض قدس اگر خوانیش رواست که هستروان پاکان آنجا ز زمره خدام
پی علاج چه گردی به این در و آن درز خاک تربت او جو شفای رنج و سقام
حریم کیست که آید پی زیارت اوز چرخ روح قدس با فرشتگان عظام
مکان کیست کزو لا مکان گرفت شرفمقام کیست که از وی فزود کعبه مقام
حریم حجت الاسلام باقر ثانیکه هست حرمت او همچو کعبه اسلام
طراز طره حورا برند و روضه خلدز خاک تربت او ساکنان دار سلام
ز وهم برتر اگر شعر من بود نه عجبکه پایه علما برتر است از اوهام
ز مدحت علماچشم میشود روشنز صحبت فضلا قلب میشود آرام
مدادشان چو بود افضل از دم شهدامدیحشان نبود در خور ذوی الافهام
تبارک اللَّه ازین بقعهای که باغ ارمصفا و خرمی از خاک او نماید وام
مگر نهفته در این خاک هست آب حیاتکه جان چو خضر در آنجا مجاورست مدام
مگر ریاض بهشت است کز تفرج اونسیم روضه فردوس میرسد به مشام
ز خاک اوست معطر ریاض خلد برینز عکس اوست منور سپهر آینه فام
از آن خجسته شد این بقعه شریف که هستخجسته مدفن نوباوه رسول انام
ابوالفضایل و المجد باقر ثانیکه همچو عقل نخستین ستوده بود و تمام
یتیم شد هنر و فضل و کس نمیبینمکه زیر سایه الطاف پرورد ایتام
چرا نبالد این بقعه بر سپهر برینکه از پدر شدش آغاز و از پسر انجام
گسست تار طرب زهره در بساط سپهرکه عیش گشت بر ابنای روزگار حرام
برفت آن که ازو تازه بود شاخ کرمبمرد آن که ازو زنده بود نام کرام
زگلستان نبی نوگل فتاده به خاککه همچو لاله بود داغدار او ایام
به داغ آن خلف نامور عجب نبودکه خون بگرید آبای سبعه تا به قیام
ص: 224
چنان فسرده به داغش جهان که پنداریگسسته رشته پیوند روح از اجسام
برفت شوکت اسلام و رونق علماکه رونق علما بود و شوکت اسلام
طواف تربت پاکش که کعبه دگر استچو طوف کعبه بود فرض بر خواص و عوام
دریغ و درد که بنهفت رخ به خاک سیاهمهی که بود چو خورشید فیض بخش انام
به خاک تیره نهان گشت همچو گنج گهرتنی که گنج گوهر بود در کفش چو رخام
نگشت تیره چرا آفتاب و چهره ماهکه آفتاب شریعت نهفت رخ به غمام
از آن زمان که به دولت سرای او شدبازاز آستانش بیرون نرفت کس ناکام
کسی نکرد در ایام او زمعن حدیثکسی نبرد به دوران او ز حاتم نام
مرا که شعری ز شعری گذشت وصیت از ماهز یمن همت او جستم این بلند مقام
بس است شاهد فضلش مطالع الانوارکه هست تحفه ابرار و هدیه اعلام
کلام او همه الهام بود زانکه نبودبه جز کلام خداش و رسول نطق و کلام
بلی کسی که بود نایب و خلیفه حقهر آنچه گوید در امر دین بود الهام
هلال وار رخش زرد بود و قامت خمز بسکه روز و شب اندر صیام بود و قیام
پس از رسول امین و پس از ائمه دینچو او نبود بزرگی به هر کمال تمام
گرفت از دم شمشیر شرع و قوت دینهمان فدک که بسی قرن بود غصب لئام
به هند و سند و به ایران و روم و دیلم و ترکچه حکم او و چه فرمان داور علام
کسی نتافت سر از امر او به دهر که بودبه نظم او قلم دین برندهتر ز حسام
ز حسن نیت و پاکی طینتش نه عجبکه حکم او نشود نسخ تا به روز قیام
نبود جزپی اجرای امر ایزد پاکاگر بکشت تنی از عوام کالانعام
اگر بکشت تنی باک نیست در عالمکسی که زنده کند عالمی به یک اکرام
بدان جلال که حیران بود در او دانشبه آن کمال که عاجز شود در او اوهام
در این سرای سپنجی نبست دل آریکجا به جیفه کند میل مرغ عرش مقام
پیام ارجعی آمد به گوش او چو ز دوستپرید طایر روحش ز شوق آن پیغام
ص: 225
چو بود تشنه تسنیم و قرب کوثر وصلگرفت از کف ساقی باغ رضوان جام
چو بود روضه فردوس منزلش آغازبه سوی اصل خود آهنگ کرد در انجام
کشید رخت از این خاکدان به عالم جاندر آن دیار که نه صبح اندروست نه شام
شکست دام و نمود آشیان به روضه قدسکه مینزیبد طاوس عرش بسته دام
*** 375
گرفت ملک و ملل زینت از دو شخص کریمفزود کعبه دین رونق از دو ابراهیم
یکی فتوت بر پیکرش بود جوشنیکی نبوت برتارکش بود دیهیم
*** 381
طوف درگاه او بود واجبخلق را همچو طوف بیت حرام
بجز از شخص اوبه رأی درستپیر گیتی ندیده مرد تمام
*** 402
چه کعبه ایست که باشد فلک در او دربانچه گلشنی است که رضوان در او بود گلچین
اگر نه واسطه بودند آفرینش رانه نار بود و نه نور و نه ماه بود ونه طین
*** 500
درگه او تبارک اللَّه ازینخنجر او نعوذ باللَّه از آن
کعبه آسا درش مطاف ملککعبه را این مقام نبود و شان
*** 546
زادی ز پاک مادر در خانه خدایهم خانه زاد و خانه خدائی تو یا علی
ص: 226
از بازوی ولایت و نیروی ذوالفقارخیبر گشا و شرک زدائی تو یاعلی
طوبی و خلد و کوثر و تسنیم و سلسبیلرکن و مقام و سعی و صفائی تو یاعلی
ز آب حیات یافت اگر خضر ره بقااصل حیات و عین بقائی تو یاعلی
معمور کعبه شد اگر از همت خلیلمعمار این بلند بنائی تو یاعلی
حق با تو و تو با حقی از حق جدا نهایمشرک کسی که گفت جدائی تو یاعلی
ساقی سلسبیلی و استاد جبرئیلنوباوه خلیل خدائی تو یاعلی
*** 553
خلیل اللَّه ثانی اعنی ابراهیم بن آزرکه جان و عقل را در کوی جانان کرد قربانی
دور خورشید جهان آرا دو ماه آسمان پیراکه از احکامشان بر پا شدی رسم مسلمانی
*** 596
سوی میخانه عشق آ که از روز الست آنجانبیند خویش را هشیار هر کس گشت مست آنجا
مکن عیبم اگر برخواست از من ناله در کویشکجا آرام گیرد آنکه در آتش نشست آنجا
غلام کوی جانان شو که با صد گونه آلایشبجا میزاهد خودبین ز خودبینی برست آنجا
علی آسا در آ در کعبه دل بشکن این بت راوگر نه رو خلیلی جو که این بت را شکست آنجا
مگو یکسان بود ظلمات و نور اندر ره وحدتکه یکسانست ایدل بت پرست و حق پرست آنجا
ص: 227
بت نفس ار شکستی رو به سوی کعبه دل نهوگرنه دست شو از سر چو گشتی پای بست آنجا
اگر در درگه دربان او روزی بود بارتشفای درد خود آنجا بجو ای دل که هست آنجا
سرای میفروشان را چه باشد منزلت یاربکه همچون خاک این چرخ بلند افتاده پست آنجا
*** 612
صفای کعبه دهد طوف آستان حبیبزلال چشمه زمزم بود دهان حبیب
نهد بتارک جمشید پای فخر و شرفکسیکه بوسه دهد پای پاسبان حبیب
کف امید من و دامن عنایت دوسترخ نیاز من و خاک آستان حبیب
پی حبیب بکون و مکان مگرد که منورای کون و مکان یافتم مکان حبیب
حبیب جان اگر از من طلب کند در عشقمرا دریغ نباشد ز جان بجان حبیب
بامتحان اگر از من حبیب جان خواهدمن ایستادهام اینک بامتحان حبیب
قرین دولت و بخت جوان بود آندلکه همچو بخت جوان گشت همعنان حبیب
رهت دهند اگر در جهان عشق همابرون ز هر دو جهان بنگری جهان حبیب
یار تحفه دیگر بغیر جان ور نهحقیر جان بود از بهر ارمغان حبیب
*** 625
ایکه خواهی ره بری در کوی دوستجز محبت نیست راهی سوی دوست
عقل را نشناخت کس بر آستانعشق باشد پاسبان کوی دوست
آنچه موسی یافت در آن نیمه شبیافت دل در حلقه گیسوی دوست
چون بخونم دوست بازو رنجه کردبوسه باید داد بر بازوی دوست
ص: 228
یار جوئی دل بنه بر جور یاردوست خواهی صبر کن با خوی دوست
فرخ آن پیکی که آید زان دیارروشن آنچشمی که بیند روی دوست
بر طواف کعبه رو آرند خلقکعبه ما هست طوف کوی دوست
جاودان کس را بقا نبود هماجز کسی کو زنده شد از بوی دوست
*** 690
غرض از کون و مکان گر رخ جانان نبودمسجد و میکده و کعبه و بتخانه نبود
گامی از صومعه تا دیر مغان بود ولیزاهد صومعه را همت مردانه نبود
منزل یار اگر شد دل ما نیست عجبگنج را جای بجز گوشه ویرانه نبود
هر چه در کعبه دل گام زدم طوف کنانبجز از دوست کسی ساکن آن خانه نبود
دل زمی سرخوش و غافل که در آن نرگس مستمستیی بود که در ساغر و پیمانه نبود
*** 708
در دو جهان روی اوست کعبه مقصودلیس سوی اللَّه فی المظاهر موجود
قصد من از کعبه روی اوست و گرنههیچکس از آب و گل نیافته مقصود
پند من از عشق او دهند و ندانندروی ایاز است صبح دولت محمود
نزد موحد یکیست قطره و دریاپیش محقق یکیست ناقد و منقود
تفرقه در صورتست ور نه به معنیتفرقه نبود میان شاهد و مشهود
خلق ندانند ذوق عشق و گرنهسنگ به رقص آید از ترانه داود
شکر که از خانقاه و صومعه رستمبرد به میخانه مطربم به دف و عود
راه حقیقت زمن مپرس و طریقتمن نشناسم که مقبل است و که مردود
خرقه پرهیز سوختم به خراباتحاصل چل ساله عمر شد همه مفقود
مذهب ما نیست آنچه پیش تو مذهبشاهد ما نیست آنچه پیش تو مشهود
ص: 229
همچو هما پای نه به تارک گردوناز شرف مدحت محمد محمود
ختم رسل عقل کل که روز نخستینشد ز وجودش دو کون ظاهر و موجود
*** 835
نوبهار است بیا تا به گلستان برویمحیف باشد که ازین جمع پریشان برویم
دفتر دانش و پرهیز بشوئیم در آبمست با شاهد و ساقی به گلستان برویم
در کنار چمن و پای گل و سایه بیدبنشینیم و بخیزیم و غزلخوان برویم
گر چه در بزم سلیمان نبرد راه صباما بصوت خوش مرغان خوش الحان برویم
چون لب و خط و قد سروقدان یاد کنیمبه تماشای گل و لاله و ریحان برویم
تا به کی سبحه صد دانه و سجاده زهدوقت آن است که در حلقه مستان برویم
آخر ای کعبه جان مقصد و راه تو کجاستتا همه ره به سر خار مغیلان برویم
گردش چرخ به داد دل ما گرنرسددادخواهان به بر صاحب دیوان برویم
گر ز ظلمتکده دهر برائیم هماهمره خضر به سرچشمه حیوان برویم
جیحون یزدی
میرزا محمد جیحون (- 1301 ه. ق.) شاعری مدیحه سراست که همروزگار پادشاهی ناصرالدین شاه قاجار میزیسته است. وی در شهر یزد به جهان آمده و بخشی از دوران حیات خویش را در آن شهر به سر برده و در آنجا تشکیل عائله داده و نیز حکام و خوانین و اعیان آن شهر را ستوده است.
از بخش دیگر زندگانی جیحون در آذربایجان و تهران و قم و اصفهان و صفحات جنوب تا سواحل خلیج فارس و دریای عمان نشان میجوئیم که پیداست وجود ممدوحانی که وی درباره آنان مدیحه سرایی کرده در جای جای کشور، او را به سیر و گشت در این نقاط ملزم میساخته است ولی بیشترین قسمت، از این بخش زندگانی جیحون در شهر کرمان میگذرد. چنانکه سالهای آخر عمر، در آن دیار رحل اقامت میافکند و هم آنجا بدرود جهان میگوید.
جیحون از ظل السطان فرزند ناصرالدین شاه لقب تاج الشعرایی یافته و از اشعار او آشکار است که حتی در پیش ممدوحان خویش، بدین لقب مفاخرت میجسته است:
داورا، چاکر دیهیم تو تاج الشعراستکه خجل مانده ز اعطاف برون از شمرت
*** 14
محمد تقی متّقی امام جوادکه شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیمکند ز مصطبهاش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبودعجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ار تن ز صور اسرافیلبرون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
به طوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیمبجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کردبه سوی حق پسرش خلق را نمود ندا
*** 23
وهّاب هر دیهیم تو نهّاب هر اقلیم توآدم تو ابراهیم تو اندر سراندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبانآن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
*** 35
شهی که از حجرالاسودش حرم عُمریستکه بهر محل وی سنگ آستان کشدا
وزان حجر بود اسود که پیش درگاهشسیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا
سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکیز کلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا
در تهنیت عید قربان
*** 72
عید قربان بود وحاج به درک عرفاتما و کوی صنمی کش عرفات از غرفات
شور زمزم به سر حاج و خلیلی است مراکه زند جوش به چاه ذقنش آب حیات
حاج اگر در جمراتند بر جم شیطانتا مناسک را محرم شده اندر میقات
ص: 232
ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیملَو رَمَتننایده المُشرقة رَمیَ الجمرات
حاج آویخته در پرده بیت اللَّه و ماپرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات
پرده کعبه دهد حاجت و در محفل ویلَودَنَت مُهجَتُنا لا حتَرَقَت مِن سُبحات
باز آن ترک به حج آمد و از طلعت اوخانه کعبه شد انباشته از لات و منات
دلی از آهن باید حجرالاسود راتا ز خجلت بر خال و رخ او ناید مات
عجبم از حجر آید که چرا آب نشدزاستلام رخ آن بت که به است از مرات
زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوشدست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات
بس خوش افتاده بر اندام لطیفش احرامسَیّئاتُ الشّرّفا فاقت فوق الحسنات
هست سیمین تنش از جامه احرام پدیدراست چون نور سماوی ز بلورین مشکات
چون نشنید به عذارش عرق از طوف حرمزَرَع الانجم خدّاه بطرف الغَلَوات
او کند هروله و زلف و رخش بطحا راسنبل و گل شکفاند ز زمینهای موات
تا صمد گو شده آن لعبت خورشید جبینزاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرّات
گر صلوة همه کس برطرف کعبه بودکعبه استاده کنون برطرف او به صلات
سعی حاج امسال از زلف و خط اوست هدرکه ز عشقش نشناسد عشا را ز غدات
به صفا عارضش آن گونه مشاعر را بردکه بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات
کس نیارد بسقایت شدن اندر بر حاجکآتش انگیزد آب رخش از جام سقات
ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزونیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات
کاش زی خانه یزدان چمدی داور یزدتا ز عدلش دل ما باید از آن ترک نجات
بانی کعبه انصاف براهیم خلیلکه ستم را زوی آمد شکن عزّی و لات
بر در جود عمیمش چه فقیر و چه غنّیدر بر کفّ کریمش چه الوف و چه مات
شمس را با رخ زیباش اضائت اندکبحر را با دل داناش بضاعت مزجات
عرش الهام بود فکرتش از حدّ رموزمهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات
ص: 233
شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلقکاغنیا راست بر امصاردگر حمل زکات
ای مهین قسوره غاب فتوت که برزمپر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات
از بنات آورد اقبال تواطوار بنیندر بنین افکند اجلال تو آثار بنات
بس با حیای روان فرقت (؟) جهد تو بلیغنه عجب زنده شود گر استخوانهای رُفات
صحت مردم ملک تو به حدی که به نقدجز به دامان اطبا نرسد چنگ ممات
چرخ مجرور به خاک محن ار خواهد کسسازدش لطف تو مرفوع علی رغم نجات
گرچه فرمانده ما جمله ز شه بد همه وقتلیک نامد چو تو یک تن فطن فرّخ ذات
مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداستلیک مصحف بودش قدر فزون از تورات
رایت آنگاه که رایت زند از بهرکمالگل دماند ز جماد و سخن آرد زنبات
حکمت آنگاه که حکمت نگرد زامر محالسلب پوید ره ایجاب و کند نفی اثبات
عرش در قصر تو منّت کشد از رفعت فرشنجم در کوی تو حسرت خورد از نور حصات
تیغت اندر جگر داغ نصیب دشمنهمچو در کوره حداد حدید محمات
بود از حُسن بیان خامه جان پرور توهمچو خضری که مر آن را ظلماتست دوات
بحر دل دادگرا بنده تو جیحونمکه زرشک سخنم جامه به نیل است فرات
کُهن آید اگر از دهر بیوت ملکانمن ز مدح تو همی تازه فرستم ابیات
من برای تو کنم جامه سرائی نه صلهگر همه قافیه شعر صلاتست و برات
شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظمبه تلافی سزد ار عفو رود بر مافات
کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراستتن نوان قلب طپان هوش رمان از عورات
نشد ار جو تو سدره جیحون در یزدماورالنهر سرودی هله در بلخ و هرات
تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیلبه زیارت عجم و تازی و ترک آید و تات
خوف دارنده از سهم عبید تو عبادطوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات
در تهنیت عید قربان
*** 78
جشن اضحی شد و برطوف حرم کوشش حاجما و دیدار خلیلی که حرم همه محتاج
ما خدا جو ز حرم حاج حرم جوز خدابنگر ای خواجه بود صرفه به ما یا با حاج
گر خلیل دل رندان به حرم بنهد تختنه عجب گر حرم از گرد رهش جوید تاج
ذوق گویا نگرد سوی خلیلی که بردحسن خال و ذقنش از حجر و زمزم باج
ای دلارام جلیل ای سمن اندام خلیلکه دهد چهر تو را آذر نمرود خراج
عید اضحی بود و میبه صفا باید خوردکه غم هجر حجر را به جز این نیست علاج
لیکن ای شوخ من ار حج ننهم سیمم نیستتو چرا حج ننهی کت همه سیمی است رواج
مشتی از آن هم سیم تو من ار داشتمیبگذر از حج که فراتر شدمی از معراج
نی غلط گفتم آن خوی فتن جو که تو راستسیم ندهد به خوشی تا نبرد زر به لجاج
از تو یک غمزه و صد خیل عرب در غارتوز تو یک عشوه و صد ملک عجم در تارج
گر تو با این خط و این قد سوی بطحا گذریخار هامون همه گیرد سبق از سوسن و کاج
توئی آن شمع روان سوز حرم خانه دلکه قمر گرد جهان وصل تو جوید به سراج
موی تو مشک ختن چشم تو آهوی ختالعل تو کان گهر سینه تو صفحه عاج
سر ما در ره تو راه تو بر درگه شهدرگه شه کنف میر ملایک افواج
بت شکن داور محمور براهیم خلیلکه بود معدلتش مسلک رای و منهاج
آنکه در پنجه او پیل بدانسان لرزدکه بلرزد زفر پنجه شاهین دراج
آنچه با کلّه ضرغام به یک مشت کندنکند سختی صد صخره صمابزجاج
تیغ آفاق ستانش چو بر آید زغلاففتح را روشنی صبح دهد از شب داج
تیر او گاه و غاگرهمه بر سنگ خورداز دگر سوی کند دیده شیران آماج
خطی ار درگذر سیل کشد سطوت اونگذرد آن خط اگر بگذرد از چرخ امواج
ای مهینتر خلف آدم و حوا که برزمبیم رویت کند از پشت گوان قطع نتاج
ص: 235
بخت چالاک تو در بازی با خصم به کینبد قماریست که از وی نبرد صد لیلاج
بیلک ار بر شکم کوه زنی روز مصافبه جهد از پشت چو سوزن که جهد از دیباج
عیب خصم تو مُستر نشود گر بشودمریمش رشته طرازنده و عیسی نساج
هر منجم که به عهد تو در انجُم نگردجز تو را نیکی طالع نکند استخراج
باکمان تو که منصور بود در ناورددل گردان طپد آن گونه که بیضه حلاج
میرقلزم گهرا حضرت جیحون است اینکز فر افسر تو بر شعرا آمد تاج
فرقم از خاک قدوم تو متوّج شد لیکتاج تنها چه کند چون نبود مایحتاج
جام کش کام بر آن نام ببر سیم ببارتا شود بحر قصاید به مدیحت موّاج
تا که در شش جهة از تافتن هفت اخترچار مادر به سه مولود بیا کنده دواج
محنت باد فراموش و مسرّت همدوششاهدت باد در آغوش و سلامت به مزاج
*** 114
چون خلیل از خلعت خلّت ز حق شد کامگارظلّ حق هم با خلیلش برد این صنعت به کار
هان اگر معنیشناسی بگذر ازصورت که نیستظلّ و ذی ظل امثالی غیر جبر و اختیار
میر فرّخ پی خلیل اللَّه کز اطمینان قلبداد اصنام زلل را یمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مورجوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
*** 116
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهدکش به دل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش للَّهنامش ابراهیم و آنگه نارقهرنار و ابراهیم در یک جا نمیگیرد قرار
*** 149
هر کس که بذیل شرف و مجد تو زد چنگچون داور ما شد به جهان امجد و اشرف
ص: 236
جان و دل ظلّ ملک عصر براهیمکش نام خلیل است و خود از نام مُصحَف
در تهنیت عید قربان
*** 158
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیلحاج راکوی خلیل است مرا روی خلیل
کوی جائیست ز گل روی جنانیست ز دلآن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مراکه بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست به هاجر گذردنه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکردآورد سجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیندشود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که به کوی تو ز شوقخویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاجبندم احرام وسوی کعبه زنم طبل رحیل
گر به دوران امیرالامرا ننهم حجپس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگمرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاجهم توانم که زنم هودج تا مکه به فیل
در مِنی با دُر و یاقوت نمایم جمراتدر حرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچهتر سایان گیرم به غنیمت از رومکه بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خردسال اسبان آرم بهدیّت از نجدکه کند برق زِگَرد رهشان دیده کجیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامالوز عمارت به صفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصّع موزهبه حجازی دهم از سیم مطّرز مندیل
اسبهائی به جنیبت رودم در موکبکه بدرّند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی به خورش جوشدم اندر مطبخکه از او بهره برد منعم و ابنای سبیل
ص: 237
باری این قدر چو از من به ظهور آید بذلحاج را جوش تحیّر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضرکه خدایش به تفضّل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیماید کیلاین بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجبکیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد به طربمال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
میندانند که این حشمت و این مکنت و سازجمله در یک صلهام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که به من کرده اگر شرح دهمهمه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدانکه بود بر سرش از پور ملک ظلّ ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصاملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلفتا ابد حوّا نازنده از این پاک سلیل
خامهاش را بصریر است دم روح قدسصارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر و کان روزی همدست شدند از در شورکه توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدر پاشی و زر بخشی بگشاد چو کفآنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد به هر سو اقبالچرخ صد جای به خاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهرمهر و مه پیش تو بررشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا به کنونگوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سرّ سوید ای ملک راست امینرای تو ملک فلکه پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشادیگر از جانب تقدیر نه قال است نه قیل
دولت فرّخ تو نایبه را سیل بنافکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا به هرسال همی درگه حج ناسک رازاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیرعمر احباب تو ز افزایش اقبال طویل
در تهنیت عید قربان
*** 262
خلیل ار کرد قربانی بعید از امر یزدانیمرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ار کعبه را بردر همی از شوق سودی سرمرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ار جانب شیطان به بطحا گشت سنگ افشانخلیل من به زلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل اللَّهبود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گردم خلیل ار بت شکست از همبود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی
گر سوی خلیل اللَّه نبود اقبال نمرودیکند نمرود بر خوان خلیل من مگس رانی
الا فرّخ خلیل من کت اندر چهر مینوونهمی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سر کویتحرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت اللَّه است آنجا که باشد چون تو را مأویکه در و وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذقن زمزمدو گیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
ص: 239
ز من گر نایدت باور یکی سوی حرم بگذرکه تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر بر فروزی رخحرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبیبرد خار مغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر به خنده لبشود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر درخانه یزدان نمائی عارض تابانصمد جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
الا نمرود طینت مه که چهرت زد به آذر رهخلیل آسا مرا زین عید کن بر عیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جانکه با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا که از آسایش جان بهنه بهر از کعبه خواهی برد نه ز اسرار ویرانی (؟)
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمانز سلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی بر نقش انسان دل منه رو نفس انسان شوکه خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حجولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
ص: 240
درون تا سرد باشد از سقم یا زازد یار غمبرون گر مینیابد از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیرانکه دل گر سرد باشد بر بدن بار است بارانی
نگفت ایزد نیایی هیچ جز بر ذکر من گویادر اشیا هر چه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این بر آن دارد مثل کزکینبری انجیل در اسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار وچه از دیبامگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب از حیوانکه کس نزعاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجّین بعلیّینمگر بلعم نبد نورانی و گردید نیرانی
بسان میر کو فطرت که وحدت بیند از کثرتنه فانی خواهد ازباقی نه باقی جوید ازفانی
براهیم خلیل اللَّه فلک خنگ و ملک اسپهکه رست از بخردی صد ره ز اجرامی و ارکانی
یگانه داور اکمل ز هفت اختر برخ اجملکه هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندیجهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی
ص: 241
فتن با عدل او مهمل ظلم با رأی او مختلدل صافش نماید حل مشاکل را به آسانی
حوادث در علّو رایت اجلالش آن بیندکه دید اندر درفش کاویان ضحّاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خونچه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
بدشمن رعب او آنسان نماید کم سروسامانکه عمر و لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کز یمن اقبالتبرد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپرکز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایتزنند از خاک بر افلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از بخت پایندهکند گردون گردنده به کویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فرّه همی در دولتی فربهکه تا یابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا ز الفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرونکه ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشورکه از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی
ص: 242
تو کرّوبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائیملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزیان قا آنکه چون ماهی در انجم در رجال ظلّ سلطانی
ز اعیان ظلّ سلطان زید قدره بر گزیدت زانکه دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو در کار او کاهل نه او در خیر تو ذاهلدوتن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی
امیرا بندهات جیحون که طبعش از محیط افزوننگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمّانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعتهمم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگهبممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید از که نماید رخ برد اندهترابر کعبه ماند بیت از ستوار بنیانی
در تهنیت عید قربان
*** 306
عید قربان بود ای لعبت شوخ سپهیراست خیز از پی احرام و بنه کچ کلهی
وز صفا هرولهآموز بدان سرو سهیرخ فروسا بحجر تا بری از وی سیهی
همچو کز نقره شود بذل سپیدیبه محک
ص: 243
ایکه برد از کف ما صبر تو مفتاح فرجبتولّای تو رستیم ز تکلیف و هرج
حاجیان را بپرستیدن بیت از تو حججکس مناسک نشناسد ز تو امسال به حج
محرم کعبه شوند از همه افواج ملک
عمل حلقه مابا تو ز حیرت تکبیردست در حلقه زدن حک شده از لوح ضمیر
حلقه وش بی سر و پائیم و سراپا تقصیرحلق خلقی چو در آن حلقه مویست اسیر
سزد ار گشته زدل حلقه بیت اللَّه حک
طفلی و با تو که فرمود بیا هروله کننیست حج واجبت از شیخ برو مسئله کن
یا زما دور شو و طیّ چنین مرحله کناز رخی آفت حج رحم برین قافله کن
کاندر آنجا که توئی زهد شود مستهلک
بر چه مذهب تو مگر معتقد ای نوش لبیکآفت اهل منی ز آن حرکات عجبی
مست اندر عرفات از بط بنت العنبیاز عجم دست کشیده پی قتل عربی
مرحبا تا چه کند حسن تو اللَّه معک
عشق لبهای تو بازار تذکر شکندناز حسنت دل ما را به تصور شکند
توبه را غمزه ات از روی تهوّر شکنددست جمّال فتد گردن اشتر شکند
که ز حمل چو توئی برد زدلها مدرک
فرقه بر سر وصل توبه هم درجدلندجوقه از غم هجرت بخیم متعزلند
در بر محملت احرار به رقص جملندقومی آنسان به تماشای درخت مشتغلند
که نسازند طواف حرم حق به کتک
بنهای ترک پسر خرقه تدلیس بجازاهدان را به دل از شاهدی انداز فجا
خوف عشّاق بدل کن ز ترقص برجاتو کجا زهد کجا سبحه و دستار کجا
در خور بوسی و بزم و طرب و جام کزک
حمل جملی که بود هودجت ای مایه نازنه عجب از طرب آید اگر اندر پرواز
ولی این پیشه بسوز و مئی اندیشه بساز (؟)تکهگه چون کنی از خار مغیلان حجاز
تو که رنجیدی اگر داشتی از گل توشک
ص: 244
از تو زیبد که به دوش افکنی از زلف کمندخاصه اکنون که جهانده به جهان عید سمند
خیز و از چهر ستان باج ز ترکان خجندقبله خود به جز از درگه آصف مپسند
تا زمین بوسیت از مهر کند ماه فلک
آن وزیری که بشه بست دل و از خود رستکمرش را ملک اندر سعدالملکی بست
ظلم برخاست ز کیهان چو وی از عدل نشستتا که بر دست وزارت قلم آورد به دست
پای مردم نترواد ز حسام و بیلک
کار آفاق رواج از همم کافر بودنظم جمهور بپردانی و کم لافی داد
درد هر ناحیه را داوری بس شافی دادعزتّش حق زبرازنده دل صافی داد
کس ز حق عزت نگرفته به زور و به کمک
ای که حکم تو چو تقدیر روان بر افلاکگوهرت جرعه کش از موجه بحر لولاک
رنجه در پهنه قدرت قدم استدراکشرفه قصر جلال تو فراتر ز سماک
پایه کاخ شکوه تو فروتر ز سمک
هرچه کلک تو نگارد ز رشاقت افصحزده اقوال تو از خمکده وحی قدح
گیتی اندر زمنت مُبشر از قد افلحدوستان را که بود از درجات تو فرح
دشمن ار دیدن آن را نتواند بدرک
آصفا خاطر جیحون ز تألم فرسودگر چه اغلب ز عطایت به تنعم آسود
چه غم از ملکت موروث مرا خصم ربودکز بتول آنکه خداوندی جیحونش بود
کرد با حیله وتزویر رمع غضب فدک
آدمی زاده گر از قرض برآوردی دماینک آفاق بزیر دم من گشتی گم
ولی از شرم تو خاموشم و خون خور چون خمگر رسیدم بری و رسته شدم زین مردم
زیر دم خرشان مینهم از هجو خسک
تا فلک دور زند یکسره دوران تو بادجان احباب خصوصاً من قربان توباد
تا چمد مهر چوگودر خم چوگان تو بادجان احباب خصوصاً من قربان تو باد
بدسگالت نشود از غم و اندوه منفک
ص: 245
مهدی الهی قمشهای
الهی قمشهای (1319 ه. ق.- 1393 ه. ق.) مهدی الهی قمشهای متخلص به الهی در قمشه (شهرضا) تولد یافت. بعد از پایان تحصیلات در دانشکده معقول و منقول و دانشسرای عالی به تدریس پرداخت. شرح رساله فارابی، رساله در علم کلی و امور عامه فلسفه، رساله در عشق، شرح خطبه حضرت علی (ع) دیوان اشعارش (حدود پنجهزار بیت) و ترجمه قرآن کریم از جمله آثارش بود.
*** 483
سفر حج عاشقان
رفتیم پی جانان در کوه و بیابانهاغافل ز غم هجران واسوده ز حرمانها
رفتیم زمشتاقی روزان و شبان تنهادر کوه و در و صحرا بر خار مغیلانها
از شوق حرم بودیم چون آهوئی صحرائیآواره و سرگردان در کوه و بیابانها
صحرا و بیابان دور سیاره به ره مهجورشد دیده و دل بی نور از بیم و غم جانها
آبادی و آب آنجا کم بود و خطر بسیارخار و خس جانفرسا جای گل و ریحانها
فریاد رفیقان بود تند و خشن ای فریاداز درد و غم و حسرت وز چاک گریبانها
من خسته و خونین دل دل در طلب منزلداد از من و آه از دل برخاست به دورانها
شب تیره و ره مغشوش تن خسته و جان پر جوشرهبر ز خطر مدهوش درمانده چو حیرانها
هم قافله بد غافل هم راهبر منزلشب تار و سفر مشکل وامانده تن و جانها
گم گشته دلیل راه کز رمل نبود آگاهدر پنج وششم از ماه ویلان به بیابانها
ص: 247
وقت عمل حج تنگ ره دور و قوافل ننگتیه عجبی از رمل خسته و بی جانها
در قافله من تنها بی یار و رفیق اماآن یار نهانی داشت دلجوئی و احسانها
بُد یار من و غمخوار آن دوست که در هر حالمیکرد مرا دلشاد از غصه و خذلانها
هر چند ز هجرانش شب بود ز غم روزمآن دوست نویدم خوش داد از شب هجرانها
گه یاد وطن در دل گه یاد رخ دلبرپر درد دل یاران دور از همه درمانها
خون دل و اشک چشم بود آب و غذای مایا رب نظری بنما کز غم برهد جانها
از زمزم عشق آن یار آب ار نزند بر دلترسم که جگر سوزد از شعله حرمانها
گرد رخ الهی شست از خون دل و دریافتاز فاتحه مهرش درد همه درمانها
غزل
*** 485
چون خلیلم که به گلشن رود از آتش عشقگل و ریحان شود این شعله به کاشانه ما
عاشقان خوش که بنالیم زشب تا سحرشاید این ناله رسد بر دل جانانه ما
غزل احرام عشق
*** 734
عاشقیم و رندیم و میپرستیمسر خوشیم و مست از میالستیم
غیر عشق یاری بکعبه دلهر چه بود بت بود و بت شکستیم
جز کمند گیسوی آن پریرخشکرایزد از هر کمند جستیم
دل زهر چه جز عشق حق بریدیمدیده از رخ غیر یار بستیم
غیر عشقبازی زهرگناهیتوبه کرده و زهر جریمه رستیم
در رخ نکویان وفا ندیدیمواز همه به جز یار خود گسستیم
سالکان راه حجاز وصلیمسوی کعبه احرام عشق بستیم
کس چه داند از نیک و بد الهیچیستیم از وئیم هرچه هستیم
حکایت
*** 905
شنیدم عاشقی مشتاق یاریببوسی از لبش در انتظاری
نه جرأت تا به یارش راز گویدنه دولت تا وصالش باز جوید
ز دورادور گاهی با نگاهیبه رخسارش فشاندی اشک و آهی
چه شمعی از فراق یار مهوشنشسته درمیان آب و آتش
بدین حالت دل امیدوارشپریشان بود تا بشنید یارش
به راه کعبه باری کرده آهنگدر آن ره عشق پیش آورد نیرنگ
کمیت عزم در راه حرم تاختنوید وصل را زاد سفر ساخت
ز عشق نازنین یار نکوچهرروان گردید چون ماه از پی مهر
ندای عشق را لبیک میگفتسعادت بر لبش سعدیک میگفت
گراز خار مغیلان بودش آزارز لطف یار میدید آن دل افکار
ص: 249
ز بس در عشق جانان بود سرمستبه پایش خار چون گل بود در دست
شب و روزان به راه عشق بشتافتکه تا در کعبه شد و آن ماه را یافت
مناسک را به جای آورده آن گاهپی طوف حرم چون بر فلک ماه
ز طوف آمد که بوسد سنگ را یارکه حاج آن سنگ را بوسند رخسار
هزاران سرفرود آمد بر آن سنگکه بوسد روی آن سنگ سیه رنگ
مراقب تا که یارش سنگ بوسدمگر رویش به دین نیرنگ بوسد
خلاصه عاشق آن رخسار بوسیدبه جای سنگ لعل یار بوسید
چه بوسید آن لب لعل شکر خندشدش مقبول حج گردید خرسند
ز بعد بوسه آهنگ وطن کردز گلگون اشک صحرا را چمن کرد
نکرده موقف و سعی و صفاراطواف خانه و حکم خدارا
مسلمانان بدو گفتند چون استبه جا ناورده حج رفتن جنون است
به پاسخ گفت کعبه روی یار استقبول حج مرا بوس نگار است
مراد از کعبهای مرد نکوکارجز این نبود که یاد آریم از آن یار
خوشا احرام مشتاقان (الهی)که جز کویش نمیدانند راهی
مناسک حج مشتاقان یا اسرار حج عاشقان ماخوذ از روایات
حضرت امام سجاد و حضرت امام صادق علیه السلام
نیت خالص
*** 954
ای دل اگر عزم دیار یار داریقصد حجاز و کعبه دیدار داری
ص: 250
شوق شهود حضرت دلدار داریاول ز دل نقش سواللَّه پاک گردان
چون سوی صحرایحجاز عشق رفتیاول به میقات وفا لبیک گفتی
چون بلبل افغان کردی وچون گل شگفتیاز شوق روی گلرخی در طرف بستان
اسرار احرام حقیقی
باید نخست از جامه عصیان برائیبا جامه طاعت به کوی دلبر آئی
بشکست اگر پایت در این ره با سرائیتا گام بتوانی زدن در کوی جانان
احرام بستی در رهش از جان گذشتی؟وز دنیی دون در ره ایمان گذشتی؟
از هر چه جز یاد رخ جانان گذشتی؟کانجا شوی در باغ حسن دوست مهمان
لبیک گویان آمدی در کوی یاریکردی در آن درگاه عزت آه و زاری
گشتی ز اشک شوق چون ابر بهاریتا خار زار دل شود باغ و گلستان
دادی در آنجا بینوائی را نوائییا تشنه را آبی مریضی را دوائی
کردی رها مظلومی از رنج وبلائیبودی به خلقان مهربان چون مهر تابان
با زیردستان همچو سلطان داد کردی؟ویرانه دلها راز مهر آباد کردی؟
دلجوئی از همسایه ناشاد کردی؟بنواختی محزون یتیمی را به احسان؟
احرام چون بستی به کوی عشق ایزد؟لبیک گفتی دعوت آن یار سرمد؟
گشتی چو محو جلوه آن حسن بی حد؟دیدی درون کعبه دل نور سبحان؟
ای حاجیان رفتید چون در کوی دلبردلبر پسندد قلب پاک و دیده تر
یاد آورید از عهد وصل و روز محشرهنگام پاداش و جزای عدل و احسان
ای حاجیان بوسید چون خال جمالشمدهوش گردید از تجلای جلالش
از طور عشق آیید در کوی وصالشسرمست و مشتاقانه چون موسی عمران
ص: 251
چون جان شود، محرم به تن احرام گیریکز وعده دیدار جانان کام گیری
وز زمزم چاه زنخدان جام گیریبوسی حجر خال لب لعل نگاران
کار تن و جان را بایزد واگذارزادی بجز مهرش در این ره بر نداری
گامی مزن جز بر رضای ذات باریجز طاعتش باش ازهمه کاری پشیمان
رنج اربه پیش آید شمر گنج نهانیرنج ره عشق است فیض آسمانی
جور از رفیقان بینی و نامهربانیافزای بر حلم و سخا وجود احسان
تا میتوان بخشا نوائی بینوا رابر خلق بگشا درگه صلح و صفارا
از پای مظلومی بکش خار جفا راخار جفا برکن درخت عدل بنشان
ورود به مسجدالحرام
*** 956
چون در حریم قدس عزت پا نهادیکردی هم از روز لقای دوست یادی
دل زین سفر از مهر خوبان یافت زادیتا ایزدت منزل دهد در بزم خاصان
محرم چو گشتی در حریم قدس داوررفتی در آن درگاه عزت زار و مضطر
شد دامنت گلگون ز اشک دیده ترمقبول آن درگه شدی زانعام سلطان
بر سفره احسان خود خواندی فقیریکردی ز پای افتادهای را دستگیری
خشنود و شادان ساختی قلب اسیریتا ملک و عزت بخشدت سلطان خوبان
غسل احرام
*** 957
چون غسل کردی تن به آب توبه شستیبا عاشقان در کوی یار احرام بستی
ص: 252
هر عهد بستی غیر عهد حق شکستیتا در صف پاکان شوی زین عهد وپیمان
شستی تن از زمزم دل از آب محبتدر بزم مشتاقان زدی ناب محبت
از روزن دل تافت مهتاب محبتروشن روان گشتی به نور عشق و ایمان
ورود به عرفات
*** 957
در وادی عرفات و مشعر محفل رازخواندی دعا وز پرده دل کردی آواز
گشتی بدان سلطان کل با ناله دمسازچون بلبلان چیدی گلی با آه و افغان
دیدی قیامت را در آن اعراف و مشعردیدی در آن صحراعیان غوغای محشر
دیدی خلایق را کفنها کرده در بریاد از قیامت کن در آن دشت و بیابان
مشعرالحرام
*** 958
شب چون به مشعررفتی و بیدار ماندیذکر و دعا با اشک و آه و ناله خواندی
از دیده بر خاک رهش گوهر فشاندیبگرفتی از دست دعا زان یار دامان
شب تا سحر کردی تماشای سماواتدیدی خدای انجم آرای سماوات
گشت از عنایت باز درهای سماواتآگه شدی ز آه دل شب زنده داران
از روز سخت مرگ آنجا یادی کردیغمگین فقیری را به احسان شاد کردی
جانی ز رنج و درد و غم آزاد کردیتا ایزدت شادان کند در باغ رضوان
آگاه گشتید از هیاهوی قیامتشستید زآب دیده گرد حرص وغفلت
ترک هوای نفس کردید از ندامتتادل شود مرآت حسن پاک ایزد
ورود به منی
*** 959
چون در منی رفتی زخودبینی حذرکنبتراش سر یعنی غرور از سر به در کن
احرام بشکن جامه تقوی به بر کننفس بهیمی ذبح کن هنگام قربان
بهر خدا کردی فقیری را ز غم شاددرماندهای از دام رنج و محنت آزاد
برجان مظلومی ترحم کردی و دادتا شاد گردد جانت از الطاف رحمان
همسایه را کردی نوازش با عطائیمظلومی از جور و ستم دادی رهائی
خواندی به مهمانی فقیری بینوائیتا خواندت ایزد به باغ خلد مهمان
طواف و نماز طواف
*** 959
آنگه نمازی با نیاز وسوز واخلاصبگذار و شو در قلزم توحید غواص
تا چون خلیل اللَّه شوی در محفل خاصبعد از طواف هفت شوط حکم یزدان
سعی صفا و مروه مشتاقانه کردیبا هروله ذکر و دعا مستانه کردی
وجدی ز شوق روی صاحبخانه کردیبا دوست دست افشان به عالم پای کوبان
رکن مستجار
*** 960
رفتی بر کن مستجار و دامن یاربگرفتی آنجا با فغان و ناله زار
از دل برون کردی دو عالم را به یکبارتا دل شود عرش خدای فرد سبحان
جان از صفا آئینه جانان نمودیدل از وفا خلوتگه سبحان نمودی
ص: 254
بر نفس کافر عرضه ایمان نمودیدل ساختی آئینه حق کعبه جان
دخول به کعبه
*** 960
در کعبه بشکستی بت نفس و هوا رابگزیدی از جان طاعت و عشق خدارا
بگرفتی آنجا عزم تسلیم و رضا راتا یار بنوازد تو را در باغ رضوان
آنجا ز غیر حق دل و جان پاک کردیاخلاص خاص عاشقان ادراک کردی
شرک و نفاق و شید را در خاک کردیدرد تو را کرد آن طبیب عشق درمان
از کعبه تن ره به کوی دل گرفتیدر عرش رحمان از صفا منزل گرفتی
زنگ گناه از این دل غافل گرفتیدر گلشن رضوان شدی زین تیره رندان
از کعبه جسم آمدی در کعبه دلچون عاشقان کردی به کوی دوست منزل
آئینه دل گشت با رویش مقابلتا سازدت حسن ازل چون ماه کنعان
مسجد خیف
*** 961
وقت وداع خانه صاحبخانه دیدیوز دیده جان طلعت جانانه دیدی
در بحر عشق آن گوهر یکدانه دیدیعهدش دگر مشکن به مشکین موی جانان
وداع بیت اللَّهالحرام
*** 961
در مسجد خَیف وصال یار رفتیاز خوف حق با دیده خونبار رفتی
ص: 255
چون عاشقان آنجا پی دیدار رفتیبا حمد و تسبیح و دعا و ذکرسبحان
رمی جمره
*** 961
رمی جمره کردی زدی بر دیو دون سنگهم بر سر نفس شریر پر فسون سنگ
انداختی بر فرق دنیای زبون سنگتا جانت ایمن گردد از آفات دوران
ابلیس را راندی بدان سنگ ریاضتکردی به راه دوست آهنگ ریاضت
دادی زمام نفس در چنگ ریاضتکز نفس اهریمن رهی با لطف یزدان
گرد حرم کردی طواف عاشقانهچون قدسیان بر عرش سلطان یگانه
با یاد حق کردی به فردوس آشیانهبوسیدی آن سنگ نشان کوی جانان
غسلی به آب زمزم اخلاص کردیذکر و نمازی در مقام خاص کردی
روشن دل از توحید خاص الخاص کردیهمچون خلیل اللَّه عشق پاک ایمان
ورودبه مدینه
*** 962
بعد از وداع کعبه رفتی در مدینهپر نور از آن سینای عشقت گشت سینه
شستی به آب توبه حرص و حقد و کینهتا جام مینوشی ز دست حور و غلمان
رفتی چو در یثرب بر پیغمبر (1) 26 عشق
کردی شهود حسن یکتا دلبر عشق
آنجا زدی ناب طهور از کوثر عشقکردی دل از اشراق آن شه عرش رحمان
1- . یعنی پیغمبر ملقب به حبیب اللَّه.
ص: 256
از زهره زهرا دلت گردید روشناز حسن روی مجتبی جان گشت گلشن
بگرفتی از سجاد ذکر و حرز و جوشنتا ایمن آئی از فریب نفس و شیطان
ائمه بقیع علیهم السلام
*** 963
دیدی امام مجتبی سلطان جان راوان سید سجاد فخر انس و جان را
وان باقر و صادق امام راستان راوان حمزه عم مصطفی شاه (1) 27 شهیدان
شهدای احد
*** 963
آنجا شهیدان احد را یاد کردیاز هجر خوبان ناله و فریاد کردی
جان را زقید آب و گل آزاد کردیکز دام ارکان پرفشاند طایرجان
با آن دو دلبند پیمبرراز گفتیراز دلی با آن دو طفل ناز گفتی
یعنی به ابراهیم و قاسم باز گفتیاز روزگار امت و حال پریشان
با آن دو (2) 28 مصطفی همراز گشتی
نالان تذرو آن دو سرو ناز گشتی
با مادر (3) 29 شیر خدا دمساز گشتی
گفتی غم دل را به آن بانوی امکان
باز آمدی چون از حریم حضرت یارعهد خود و صدق و صفای دل نگهدار
تا دل شود آئینه آن ماه رخسارچشم ملک گردد در آن آئینه حیران
باز آمدی ای حاجیان هرگه ز کویشباشید در بیت اللَّه دل یاد رویش
1- . حمزه ملقب به سیدالشهداء بود.
2- . ابراهیم و قاسم
3- . فاطمه بنت اسد.
ص: 257
سازید دل آئینه روی نکویشتا شام تار هجر یار آید به پایان
رجوع به وطن
*** 964
چون در وطن باز آمدی ای جان هوشیارپیوسته نقش دیده دل کن رخ یار
عهد خدا را ای بنی آدم نگهدارمشکن تو عهد دوست را از امر شیطان
چون از مسافر خانه دنیای فانیخواهی سفر کردن به ملک جاودانی
بر شاخه طوبای جنت پرفشانیای مرغ لاهوتی به بال علم و ایمان
خواهی شوی در هر دو عالم از غم آزادساز آنچه بتوانی دل غمدیده گان شاد
بسیار کن از رفتگان این سفر یادتا یوسف جانت رهد زین تیره زندان
چندانکه با خلق خدا کردی نکوئیپاداش نیکو در دو عالم بازجوئی
بگزین چو پاکان جهان افرشته خوئیتا چون ملک در باغ خلد آئی خرامان
گفتند رو نیکی کن و در دجله اندازتا پاک ایزد در بیابانت دهد باز
آموز از اهل معرفت این گوهر رازپند حکیمان بهتر از لعل بدخشان
دایم کنید ای غافلان یاد از قیامتوز گیر و دار برزخ و روز ملامت
ریزید بر خط خطا اشک ندامتشوئید ز آب دیدگان اوراق عصیان
حج مشتاقان
*** 965
گفتار کوته حج مشتاقان همین استآداب و احکام کعبه جانان همین است
سجاد و صادق را حدیث ای جان همین استعشق این مناسک گفت و شرع عرش بنیان
ص: 258
اسرار حج عاشقان نظم (الهی) استسرّ ازل وحی ابد بر وی گواهی است
صیت شرف زین خانه از مه تا به ماهی استبگرفته ز آدم تا به خاتم عشق پیمان
مناجات با خدا
*** 966
یارب بسر السر ذات بی مثالتروشندلم گردان به اشراق جمالت
عمری است دل دارد تمنای وصالتبا یک نظر درد فراقم ساز درمان
لبیک گویان آمدم تا محفل یارطی کرده مشتاقانه راه منزل یار
با دست جان یارب نچیده نوگل یارپای دلم پر خون شد از خار مغیلان
نالم به کویت حالی از درد جدائیگریم که شاید پرده از رخ برگشائی
تو افکنی بر من نگاه دلربائیمن بنگرم آن حسن کل با دیده جان
ما جز تو یارب یاور و یاری نداریمبا حضرتت حاجت به دیّاری نداریم
جز رحمتت با کس سر وکاری نداریمباز است بر بیچاره گان درگاه سلطان
مائیم و درگاه تو ای سلطان هستینوشیم با یادت میناب الستی
چون عندلیبان از نوای عشق و مستیعالم کنیم آگه ز حسن روی جانان
یارب (الهی) را مقامی ده به کویتشام سیاهم روز روشن کن به رویت
جان میدهم ای جان جان در آرزویتچشم روانم بر جمالت ساز حیران
پروین اعتصامی
پروین اعتصامی (1285 ه. ش.- 1320 ه. ش.) پروین اعتصامی دختر یوسف اعتصمامی- اعتصام الملک- بود که سالها ریاست کتابخانه مجلس شورا را به عهده داشت. پروین از کودکی به شعر و شاعری علاقمند بود، تحت سرپرستی پدر خود قرار گرفت و در مدتی کوتاه زبان فارسی و عربی و انگلیسی را آموخت.
پروین هم به سبک خراسانی و هم به سبک عراقی شعر سروده و بیشتر تحت تأثیر اشعار سعدی و ناصر خسرو بوده است. اشعار پروین پر است از تمثیلات نغز و اندرزهای حکیمانه و بی اغراق میتوان گفت در ادب پارسی هیچ زن شاعری شهرت پروین اعتصامی را نیافته است.
تولدش در سال 1285 ه. ش. و وفاتش در سال 1320 ه. ش. در سن 35 سالگی بوده است.
ص: 260
کعبه دل
*** 200
گه احرام، روز عید قربانسخن میگفت با خود کعبه، زینسان
گه من، مرآت نور ذوالجلالمعروس پرده بزم وصالم
مرا دست خلیل اللَّه برافراشتخداوندم عزیز و نامور داشت
نباشد هیچ اندر خطّه خاکمکانی همچو من، فرخنده و پاک
چو بزم من، بساط روشنی نیستچو ملک من، سرای ایمنی نیست
بسی سرگشته اخلاص داریمبسی قربانیان خاص داریم
اساس کشور ارشاد، از ماستبِنای شوق را، بنیاد از ماست
چراغ این همه پروانه، مائیمخداوند جهان را خانه، مائیم
پرستشگاه ماه و اختر، اینجاستحقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست
در اینجا، بس شهان افسر نهادندبسی گردن فرازان، سر نهادند
بسی گوهر، زبام آویختندمبسی گنجینه، در پا ریختندم
به صورت، قبله آزادگانیمبه معنی، حامی افتادگانیم
کتاب عشق را، جز یک ورق نیستدر آن هم، نکتهای جز نام حق نیست
مقدس همتی، کاین بارگه ساختمبارک نیتی، کاین کار پرداخت
درین درگاه، هرسنگ و گل و کاهخدا را سجده آرد، گاه و بیگاه
«اناالحقّ» میزنند اینجا، در و بامستایش میکنند، اجسام و اجرام
در اینجا، عرشیان تسبیح خوانندسخن گویان معنی، بی زبانند
بلندی را، کمال از درگه ماستپَر روحالامین، فرش ره ماست
در اینجا، رخصت تیغ آختن نیستکسی را دست بر کس تاختن نیست
نه دام است اندرین جانب، نه صیادشکار آسوده است و طائر آزاد
خوش آن استاد، کاین آب و گِل آمیختخوش آن معمار، این طرح نکو ریخت
ص: 261
خوش آن درزی، که زرّین جامهام دوختخوش آن بازارگان، کاین حُله بفروخت
مرا، زین حال، بس نام آوریهاستبه گردون بلندم، برتریهاست
بدو خندید دل آهسته کای دوستزنیکان، خود پسندیدن نه نیکوست
چنان رانی سخن، زین توده گِلکه گوئی فارغی از کعبه دل
تو را چیزی برون از آب و گل نیستمبارک کعبهای مانند دل نیست
تو را گر ساخت ابراهیم آذرمرا بفراشت دست حی داور
تو را گر آب و رنگ از آب و سنگ استمرا از پرتو جان، آب و رنگ است
تو را گر گوهر و گنجینه دادندمرا آرامگاه از سینه دادند
تو را در عیدها بوسند درگاهمرا بازست در، هر گاه و بیگاه
تو را گر بندهای بنهاد بنیادمرا معمار هستی کردآباد
تو را تاج ار زچین و کشمر آرندمرا تفسیری از هر دفتر آرند
زدیبا، گر تو را نقش و نگاریستمرا در هر رگ، از خون جویباریست
تو جسم تیرهای، ماتابناکیمتو از خاکی و ما از جان پاکیم
تو را گر مروهای هست و صفائیمرا هم هست تدبیری و رائی
درینجا نیست شمعی جز رخ دوستوگر هست، انعکاس چهره اوست
تو را گر دوستدارند اختر و ماهمرا یارند عشق و حسرت و آه
تو را گر غرق در پیرایه کردندمرا با عقل و جان، همسایه کردند
درین عُزلتگه شوق، آشناهاستدرین گمگشته کشتی، ناخداهاست
به ظاهر، ملک تن را پادشائیمبه معنی، خانه خاص خدائیم
درینجا رمز، رمز عشق بازی استجز این یک نقش، هر نقشی مجاز است
درین گرداب، قربانهاست ما رابه خون آلوده، پیکانهاست مارا
تو، خون کشتگاه دل ندیدیازین دریا، به جز ساحل ندیدی
کسی کاو کعبه دل پاک داردکجا ز آلوددگیها باک دارد
ص: 262
چه محرابی است از دل باصفاترچه قندیلی است از جان روشناتر
خوش آن کو جامه از دیبای جان کردخوش آن مرغی، کزین شاخ آشیان کرد
خوش آن کس، کز سر صدق و نیازیکند در سجده گاه دل، نمازی
کسی بر مهتران، پروین، مهی داشتکه دل چون کعبه، زالایش تُهی داشت
امام خمینی (قَدَّس اللَّه سرّه)
حضرت آیة اللَّه العظمی روح اللَّه الموسوی الخمینی، در شهرخمین در یک خانواده روحانی پا به عرصه وجود گذاشتند، هنوز 5 ماه از تولدشان نگذشته بود که پدر بزرگوارشان به دست عدهای از اشرار به شهادت رسید. امام در سن 15 سالگی مادرشان را هم از دست دادند و تحت سرپرستی برادرشان به تحصیل پرداختند هجده ساله بودند که تحصیلات مقدماتی را در خمین به اتمام رساندند و روانه حوزه علمیه اراک شدند. بعد از فوت مرحوم آیت اللَّه حائری، نام امام به عنوان استادی گرانقدر و مجتهدی صاحب نام در حوزه علمیه قم درخشیدن گرفت. در سال 1340 ه. ش. با تشکیل انجمنهای ایالتی و ولایتی و طرح لوایح ششگانه شاه، امام مخالفت قاطع خود را علیه رژیم آغاز کردند. با پیش آمدن واقعه خونین 15 خرداد، امام به دنبال نطق کوبندهای که علیه شاه ایراد نمودند، دستگیر و به پادگان عشرت آباد تهران منتقل شدند. یک سال پس از آزادی، مجدداً در مخالفت با «کاپیتولاسیون» سخنرانی پرشوری ایراد کردند که منجر به تبعید ایشان در 13 آبان سال 1342 ه. ش. به ترکیه شد. مدتی بعد، امام از ترکیه به عراق منتقل شده و قریب 15 سال به حالت تبعید در نجف اشرف به سر بردند.
سرانجام پس از شهادت پسرشان- آیةاللَّه سید مصطفی خمینی- به دست عوامل رژیم و پس از فرار شاه، در 12 بهمن 1357 ه. ش. با ورودشان به خاک میهن به دوران شاهنشاهی خاتمه و نظام جمهوری اسلامی را برای مردم ایران به ارمغان آوردند.
آثار و تألیفات متعددی از آن بزرگوار بر جای مانده و از آن جمله است:
سرّالصلوة و ... همچنین از حضرت امام چندین غزل ناب عرفانی نیز بر جای مانده است. امام خمینی در سال 1320 ه. ق.- 1279 ه. ش.) چشم به جهان گشود و در 14 خرداد سال 1368 ه. ش. به ملکوت اعلی پیوست.
*** 39
بلبل باغ جنان را نبود راه به دوستنازم آن مطرب مجلس که بود قبله نما
صوفی و عارف ازاین بادیه دور افتادندجام میگیر و ز مطرب، که روی سوی صفا
دریای جمال
*** 43
سر زلفت به کناری زن و رخسارگشاتا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا
بسر کوی تو ای قبله دل! راهی نیستورنه هرگز نشوم راهی وادیّ «منا»
از صفای گل روی تو هرآنکس برخوردبرکند دل ز حریم و نکند رو به «صفا»
طاق ابروی تو محراب دل و جان من استمن کجا و تو کجا؟ زاهد و محراب کجا؟
ملحد و عارف و درویش و خراباتی و مستهمه در امر تو هستند و تو فرمانفرما
خرقه صوفی و جام میو شمشیر جهادقبله گاهی تو و این جمله همه قبله نما
رسم آیا به وصال تو که در جان منی؟هجر روی تو که در جان منی، نیست روا!
ما همه موج و تو دریای جمالی، ای دوستموخ دریاست، عجب آنکه نباشد دریا؟؟
*** 45
یابکش یا برهان زین قفس تنگ مرایا برون ساز زدل این هوس باطل ما
لایق طوف حریم تو نبودیم اگراز چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟
*** 49
فارغ از ما و منست آنکه بکوی تو خزیدغافل از هر دو جهان کی بهوای من و ما است؟!
ص: 265
برکن این خرقه آلوده و این بت بشکن!به در عشق فرود آی که آن قبله نماست
*** 57
خم ابروی کجت قبله محراب من استتاب گیسوی تو خود راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش اگر آدابی هستیاد دیدار رخ و موی تو آداب من است
*** 60
پرده داران حرم فرمان روایان طریقندبانی این بارگه آواره از روی زمین است
عاکف این کعبه وارسته ز مدح این و آنستخادم این میکده دور از ثنای آن و این است
*** 71
آنکه دل خواهد، درون کعبه و بتخانه نیستآنچه جان جوید بدست صوفی بیگانه نیست
گفتههای فیلسوف وصوفی و درویش و شیخدر خور وصف جمال دلبر فرزانه نیست
*** 80
بهار شد در میخانه باز باید کردبسوی قبله عاشق نماز باید کرد
نسیم قدس بعشاق باغ مژده دهدکه دل زهر دو جهان بی نیاز باید کرد
*** 108
از دلبرم به بتکده نام ونشان نبوددر کعبه نیز جلوهای از او عیان نبود
در خانقاه ذکری از آن گعذار نیستدر دیر و در کنیسه کلامی از آن نبود
*** 140
گرهی باز نگردد مگر از غمزه یاربر درش با تن شوریده، روان آمدهام
همه جا خانه یار است که یارم همه جاستپس ز بتخانه سوی کعبه چسان آمدهام
آرزوها
*** 145
در دلم بود که آدم شوم اما نشدمبی خبر از همه عالم شوم اما نشدم
بر در پیر خرابات نهم روی نیازتا باین طایفه محرم شوم اما نشدم
هجرت از خویش کنم خانه بمحبوب دهمتا باسماء معلم شوم اما نشدم
از کف دوست بنوشم همه شب باده عشقرسته از کوثر و زمزم شوم اما نشدم
فارغ از خویشتن و واله رخسار حبیبهمچنان روح مجسّم شوم اما نشدم
سر و پا گوش شوم پای بسر هوش شومکز دم گرم تو مُلهَم شوم اما نشدم
از صفا راه بیابم بسوی دار فنادر وفا، یار مسلم شوم اما نشدم
خواستم بر کنم از کعبه دل، هر چه بت استتا بر دوست مُکرّم شوم اما نشدم
آرزوها همه در گور شد ای نفس خبیثدر دلم بود که آدم شوم اما نشدم؟؟
*** 147
دنیا همه دریای حیات و من مسکینیک قطره از این موج خروشان نچشیدم
رفتند حریفان بسوی کعبه مقصودبا محملی از نور و بگردش نرسیدم
شرح پریشانی
*** 160
درد خواهم دوا نمیخواهمغصه خواهم نوا نمیخواهم
عاشقم عاشقم مریض توامزین مرض من شفا نمیخواهم
من جفایت بجان خریدارماز تو ترک جفا نمیخواهم
از تو جانا جفا وفا باشدپس دگر من وفا نمیخواهم
تو «صفا» ی منی و «مروه» من«مروه» را با «صفا» نمیخواهم
تو دعای منی، تو ذکر منیذکر و فکر و دعا نمیخواهم
هر طرف رو کنم تویی قبلهقبله، قبله نما نمیخواهم
هر که را بنگری فدایی تو استمن فدایم فدا نمیخواهم
همه آفاق روشن از رخ توستظاهری جای پا نمیخواهم؟؟
کعبه دل
*** 164
تا از دیار هستی در نیستی خزیدیماز هر چه غیر دلبر، از جان و دل بریدیم
با کاروان بگویید از راه کعبه برگردما یار را به مستی بیرون خانه دیدیم
لبّیک از چه گویید ای رهروان غافللبّیک او به خلوت، از جام میشنیدیم
تا چند در حجابید، ای صوفیان محجوب!ماپرده خودی را در نیستی دریدیم
ای پرده دارکعبه! بردار پرده از پیشکز روی کعبه دل، ما پرده را کشیدیم
ساقی! بریز باده در ساغر حریفانما طعم باده عشق از دست او چشیدیم
*** 166
گر به اندیشه بیاید که پناهی است بکویتنه سوی بتکده رو کرده نه راهی حجازیم
ساقی از ان خُم پنهان که ز بیگانه نهان استباده در ساغر ما ریز که ما محرم رازیم
میچاره ساز
*** 171
بر چین حجاب از رخ زیبا وزلف یاربیگانهام ز کعبه و ملک حجاز کن
لبریز کن از آن می صافی سبوی مندل از صفا بسوی بت ترکتاز کن
*** 176
ای قلندر منش ای باد به کف، خرقه به دوشخرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون تو شدی خادم آنای دغل! خادم شیطانی از این دار برو
فریاد ز من!
*** 195
ای پیر هوای خانقاهم هوس استطاعت نکند سود گناهم هوس است
یاران همه سوی کعبه کردند رحیلفریاد زمن، گناهگاهم هوس است
قبله
*** 207
ابروی تو قبله نمازم باشدیاد تو گره گشای رازم باشد
ص: 269
از هر دو جهان برفکنم روی نیازگر گوشه چشمت به نیازم باشد
بی راهه
*** 212
علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبودجز تیرگی و حجاب چیزی نفزود
هر چند تو حکمت الهی خوانیشراهی بسوی کعبه عاشق ننمود
*** 256
آن یک بر فرق انبیا شده تارکوین یک اندر سر اولیا را مِغفر
آن یک در عالم جلالت «کعبه»وین یک در ملک کبریاتی «مشعر»
کعبه دل
*** 3
این نیستی که جلوه کند جای هست ماای کاش کز ازل نشدی پای بست ما
گر جان رسد به ساحل از این بحر بیکرانبر ناخدا رواست بسی ناز شست ما
ما را به هیچ روی سر خود سری نبودحکم قضا گرفت عنان را ز دست ما
هرگز به سوی کعبه دل ره نمیبردآنکس که شد چو زاهد مسجد پرست ما
ترسا ز دیر جانب میخانه میرودبیند به هوشیاری اگر ترک مست ما
گیرم سپاه غمزه او قلب ما شکست(ما خود شکستهایم چه حاجت شکست ما)
قانع شگفت نیست ز گفتار دلرباباشد عجب بلندی از این طبع پست ما
حج اکبر
*** 12
چون خاک من به آب هوایت مخمر استپیوسته دل بر آتش عشق تو مجمراست
هر چند حایل است حجاب طبیعتمروی تو بی حجاب به چشمم مصور است
جانا بکن زیارت دل جای آب و گلکان هست حج اکبر و این حج اصغر است
عمری است بهر آنکه مگر آیدم ز درچشمم در انتظار رخش حلقه بر در است
آندم که روی یار مرا روبرو شودکی حاجتم به جنت و فردوس و کوثر است
گر پای تا سرم بود آلوده گناهدستم به پاک دامن آل پیمبر است
دشمن یک ار هزار بود قانعا چه غمشادم که مهر دوست مرا سایه گستر است
مسجد دل
*** 20
گر چه حق بر هر دو عالم کدخداستکعبه دل خانه خاص خداست
پای بنهادی چو در هر خانه ایدست درویت جانب خانه خداست
پس به مسجد چون شدی بهر نیازروی و دل این سو و بر آنسو چه راست
بایدت سر تا به پا روسوی اوتا کجیها از نو گردد جمله راست
قانعا ما بنده نفس و تنیمای خوشا آن کس که جانش کدخداست
حاجی و ناجی
*** 69
نه هر که به حج شتافت حاجی باشددر کشتی نوح رفته ناجی باشد
چون هیچ به حال خلوت رحمت نکندبر رحمت حق چگونه راجی باشد
حاجی ناجی
*** 83
ای به مکه رفته و برگشته بازتو شدی محمود و ما ماندیم ایاز
ای که راجی رفته و حاجی آمدیگو که ناجی هم شدی از کبر و ناز
کعبه دلها به دست آوردهایپس شدت بر کعبه گل پا فراز
از فروع دین ترا فرضی نبودجز ادای دین حج ای بی نیاز
صرف کردی مال از راه حلالیا ز سود و سفته بودت برگ و ساز
دادهای خمس و زکات خود تمامکردهای از ایتام و ارحامت نیاز
ص: 272
راستی با شور عشاق آمدیکز عراق و ترک رفتی در حجاز
چون شدی محرم سوی حل و حرمبود از حل و حرامت احتراز
خانه دیدی یا که صاحبخانه راکشف شد بر تو حقیقت زین مجاز
هفت شوط تو طواف کعبه بودیا مطافت بود اسم و امتیاز
سعی تو بین صفا و مروه بودبهر حق جوئی و با صرف جواز
عارفانه جانب مشعر شدیوز منا گشتی به منا سرفراز
پاسخ لبیک تو لبیک بودیا که لا لبیک آمد بر تو باز
شور محشر دیدی و رمی جمارزین صور راهت به معنی گشت باز
نغمهای آمد به گوش جان تودر جوار کعبه جز بانگ نماز
با اصالت یا نیابت شد تماماین مناسک از تو با عرض نیاز
مال و عمرت گر کم و کوتاه شدگو چه آوردی از این راه دراز
اندرین سودا تو در سوده و زیانحاجی و ناجی شدی یا حیله باز
باز هم این راه حق پیمودنی استتا توانی توسن همت بتاز
زانکه قانع را از این حرمان بودروز و شب در دل بسی سوز و گداز
کعبه دل
*** 102
ای به راه طواف کعبه گلاز دل زار خستگان غافل
کعبه جان تو را طواف کندره بیابی اگر به کعبه دل
خوشدل
علی اکبر صلح خواه متخلص به خوشدل (تولد هشتم شوال المکرم 1332 قمری برابر با 9/ 4/ 1293 خورشیدی- 1365).
تحصیلات وی تا دیپلم در دبیرستان ثروت که بعداً به نام ایرانشهر تغییر نام داد و به علاوه در مدرسه مروی مغنی و مطول را خدمت مرحوم حاج شیخ علی رشتی که در زمان خود استاد ادبیات زبان عرب در تهران بود به تحصیل میپردازد و چندی هم در اصفهان و شیراز به تکمیل ادبیات و منطق و قدری هم فلسفه میپردازد. سی سال تمام به سیر و سیاحت پرداخته تمام ایران و عراق و ترکیه و مصر و حجاز و افغانستان و پاکستان و هندوستان را به پای شوق طی نموده و چهار سفر به زیارت خانه حق موفق شده است و برای هر یک از چهارده معصوم 71 قصیده سروده است.
ص: 274
کعبه دل
*** 478
کرد چون از امر خلاق جلیلکعبه را برپا به دست خود خلیل
پس به خود بالیده وبنمود افتخارکاین منم معمار بیت کردگار
بانی فرخنده بیت داورمهم خلیل اللَّه و هم پیغمبرم
حق پرستان را ولی بر حقمرهروان را رهنمای مطلقم
تا ابد پاینده بادا این مقامزانکه باشد قبله گاه خاص و عام
خانه امید مردان خداستملجاء درماندگان بینواست
مقصد و مقصود هر آزادهایستدستگیر هر ز پا افتاده ایست
باغ رضوان با صفایش بی صفاستآن صفا تا این صفا را فرقهاست
خوشتر از تسنیم و کوثر زمزمشفرش درگاه است عرش اعظمش
نی همین باشد مطاف خاکیانبلکه باشد قبله افلاکیان
از بنای بیت خلاق جهانجای دارد سر نهم برآسمان
چون خلیل اللَّه چنین اندیشه کردوحی آمد ز آن سمیع حی فرد
کای خلیل من دمی آهسته تربس کن از اینهای و هوی و کروفر
گو چه کردی جز بنای بیت گلهان مشو غافل ز آبادی دل
از بنای کعبه گل خوشدلی؟وز مقام کعبه دل غافلی؟
ای خلیل من سخن از گل مگواهل دل شو جز حدیث دل مگو
هین مزن دیگر زبیت گل منمبین که خود معمار بیت دل منم
چون تو فانی میشود این بیت گلآنچه را نبود فنا مائیم و دل
در دل بشکسته باشد خانهامگر شکستت دل ترا جانانهام
اهل صورت گر طواف گل کننداهل معنی طوف بیت دل کنند
ص: 275
پس مکن فخر از بنای خانهایآشنای من چرا بیگانهای
نان مگر بر بینوائی دادهاییا به عریانی قبائی دادهای
گر ندانی ای خلیل با صفاگوش جان بر این سخن کن آشنا
کز کرم آباد یک دل ساختنبه که صدها خانه از گل ساختن
عید قربان
*** 567
بسی جلالت قدر است عید قربان راکه حق گشوده در این عید باب غفران را
به نص قرآن روزی بود که خوانده خدایبه طوف خانه خود ملت مسلمان را
به میهمانی برخوانده سوی خانه خویشکسی که گفت گرامی بدار مهمان را
خوشا کسی که در این روز گرد خانه دوستکند طواف و به بیند جمال جانان را
به چشم سر رخ یزدان اگر چه نتوان دیدتوان به دیده دل دید روی یزدان را
و گرنه آنکه ز راه مجاز طی حجازکند چو نیست حقیقت چه فایدت آن را
ز همنشینی احمد ثمر نخواهد بردندارد آنکه خلوص و صفای سلمان را
چنان که همدمی احمد و کتابت وحینداد سود معاویه پور سفیان را
دریغ و درد که ما مردمان نمیدانیمرموز و فلسفه حج بیت سبحان را
یکی ز فلسفه حج خود اتحاد بودکه مینباشد ما ملت مسلمان را
نه حق تعالی المومنون اخوه بگفتو یا نه واعتصمو هست امر قرآن را
زاتحاد ببین مسلمین صدر نخستچگونه کسب نمودند عزت و شان را
به دست خود بگرفتند روی گیتی رابه پای خویش بسودند فرق کیوان را
به تیغ تیز گرفتند ملک قیصر رازبون خویش نمودند آل ساسان را
ولی چو گشت مبدل تفاقشان به نفاقچنین شدیم که بینیم جملگی آن را
ص: 276
حدیث حیله عمار (1) 30 زاده براق
بخوان و دشمنی پاپ پر زدستان را
نگر خیانت یک تن چه کرد با اسلامفکن به صفحه تاریخ چشم گریان را
که اندلس که خود اسپانیای امروزیستچگونه رفت ز کف پیروان قرآن را
ز جهل و سستی ما خصم دون نمود خرابهزار مسجد معروف سخت بنیان را
بشد کلیسا خود جانشین مسجد و بینبه جای قرآن انجیل هر دبستان را
به جای صاحب عقدالفرید (2) 31 و زاده رشدکنون به بینی قسیس (3) 32 را و مطران را
مگو که عید گه شادیست عیدی نیستضعیف مردم بی خانمان عریان را
چگونه عید بود حالیا که میبینمبه چنگ اجنبیان خاک پاک ایران را
ز خون کودک و پیر و جوان ما رنگیننموده گرگ صفت خصم چنگ و دندان را
شبی در بیت الحرام
*** 781
نیمههای شب و در بیت حراممرد و زن گرم طوافند تمام
عده بوسه زنان بر حجرندعده نام خداوند برند
همه جا نغمه تکبیر بودبزم حق پر زبم و زیر بود
هر نژادی ز سیه تا به سفیددارد از صاحب این خانه امید
ترک و تازی و عجم، هندی و رومهیچ کس را نکند حق محروم
من به یک گوشه آن خانه مقیمدر مقامی که بود زابراهیم
1- . عمار بن براق یکی از خائنین روزگار است که پاپ را تحریک کرد بگرفتن بلاد مسلمین و ازمنافقین درجه اول است.
2- . صاحب کتاب عقدالفرید ابن عبد ربه اندلسی است و ابن رشد حکیم بزرگ اسلامی و فیلسوف شهیر شرق است.
3- . علمای نصارا
ص: 277
کرد پرسش دلم از من ناگاهکه چرا جامه کعبه است سیاه
کو رباینده هر هوش بوداز چه این گونه سیه پوش بود
شادی افزای جهان این حرم استپس سیه پوشی وی از چه غم است
بود ازین فکر مرا سر در جیبکه ندا آمدم از عالم غیب
که عزادار بود خانه مابهر آن گوهر یکدانه ما
چشم این خانه به دنبال شهیستکه جهان را به وی از عشق رهیست
رفت از هجرت احمد چون شصتداداین خانه عزیزی از دست
دارد این خانه چو ما شیون و شینازغم قبله عشاق حسین
قبله صورت اگر این حرم استقبله اهل دل آن محترم است
کعبه را گر چه بسی عز وعلاستخوشه چین حرم کرببلاست
کعبه را کرببلا دادی زینکه عجین آمده با خون حسین
گر چه این خانه ز داور باشدبی علی اکبر و اصغر باشد
کعبه گر قبلگه ناس بودفاقد قاسم و عباس بود
عرش حق را شرف و قائمه استگلستان پسر فاطمه است
گلستانی که گلش پرپر بودگل پرپر شدهاش اصغربود
خوشدلا کعبه دل کرببلاستکه درآن خوابگه خون خداست
بقیع
*** 83
اینجا بقیع و گلشن جنات را دراستاینجا مزار عترت پاک پیمبراست
اینجابهشت روی زمین قبر اولیاستاینجا روان ز بوی بهشتی معطر است
اینجا مطاف حور و ملک خیل انبیاستاینجا نزول رحمت خلاق اکبر است
کوتاه گام و پای و برهنه قدم نهیدکاینجا حضور چهارامامان و مادر است
لبیک
*** 104
آفریننده جهان لبیکهر چه گوئی کنم بجان لبیک
سر فرمان نهادهام پیشتامر فرما مرا بخوان لبیک
گر بیا عبدیم خطاب کنیتا ابد گویمت بجان لبیک
گر ندانی کنی مرا پنهانمن هویدا کنم عیان لبیک
گر بمیرانیم دمی صد بارگویم ار خوانیم بجان لبیک
چون شود خاک ذره ذره تنمشنوی از گلم همان لبیک
در قیامت چو خوانیم گویدمو بمویم یکان یکان لبیک
هر که خواند ز روی صدق تو راآیدش فاش ز آسمان لبیک
هر که ده بار گویدت: یاربگوئی اندر دلش نهان لبیک
گر بود عارف او برد ذوقیورنه گردد ذخیره آن لبیک
چو خوش است ای خدای روزی کناز تو در سر عاشقان لبیک
عاشقم کن بده خطاب جوابتا برد فیض ذوق آن لبیک
لبیک و ذکر
*** 109
گفت هین از ذکر چون واماندهایچه پشیمانی از آن کش خواندهای
گفت لبیکم نمیآید جوابزان همی ترسم که باشم رد باب
گفت خضرش که خدا این گفت به منکه برو با او بگو ای ممتحن
بلکه آن اللَّه تو لبیک ماستوان نیاز و درد سوزت پیک ماست
نی تو را در کار من آوردهامنه که من مشغول ذکرت کردهام
حیلهها و چاره جوئیهای توپیک ما بوده گشاده پای تو
درد عشق تو کمند لطف ماستزیر هر یارب تو لبیک ماست
عرفات
*** 139
عقل شد زین عظمت مات که اندر عرفاتمحشری خاسته از توده انسان دیدم
پا برهنه به بیابان وسیع عرفاتمردمی بیشتر از ریگ بیابان دیدم
همه را ورد زبان، عذر و مناجات و دعاهمه را ناله به لب اشک بدامان دیدم
*** 21
طالح گره به بند قبا برزدبر نفس دون سپرد گریبان را
صالح بدون منت پا طی کردسعی و صفا و کعبه جانان را
آب
*** 36
تا بجوشد ز حوض کوثرآبتا بگیرد ز ابر گوهر آب
تا که جاری ز چشمه زمزمهست در کعبه منور آب
دین جاویدان
*** 58
چون خدا را کلام جاوید استدین حق را دوام جاوید است
تا دهد نور بر زمین خورشیدنام خیرالانام جاوید است
از گل نام خانه زاد خدانقش بیت الحرام جاوید است
تا بلند است رایت توحیدرکن و سعی و مقام جاوید است
هم صلوة و صیام پا برجاستهم قعود و قیام جاوید است
چون کلام نبی کلام خداستبه خدا این کلام جاوید است
صلح و صبر حسن قیام حسینبا شکوه تمام جاوید است
تقدیم به مقام مادران شهید پرور
*** 59
آن گرامی مام را این فخر بسکز خلیلش محو بت بابتگر است
نوشد اسماعیل از صهبای عشقلیک شهدش شیر پاک هاجر است
مادر احمد که ختم انبیاستدر خور تقدیس حی داور است
قبله اهل دل
*** 78
تا تو اندر کعبه گشتی ظاهر ای خورشید روکعبه چون خورشید تابان است گوئی نیست هست
خانه سنگی نباشد قبله گاه اهل دلقبله ما کوی جانان است گوئی نیست هست
هر که را در سینه باشد کیمیای مهر توتالی عمار و سلمان است گوئی نیست هست
وصف مرتضی
*** 106
هر که پا در راه پیغمبر گذاردبر سرش دست خدا افسر گذارد
هر کسی جویای حق باشد خداوندبر دل او مهر پیغمبر گذارد
آنکه ره جوید به باب علم احمد (ص)تا ابد بر آستانش سرگذارد
فاش برگو سالک گم کرده ره رابیهده عمری به بحر و بر گذارد
ص: 282
آنکه میجوید حریم کبریا راتا که سر بر کعبه داور گذارد
آنکه پوشد جامه احرام بر تنشب به بالین سر به چشمتر گذارد
بانگ لبیکش رود بر آسمانهاتن به خاک گرم در مشعر گذارد
گر نباشد در دلش نقش تولابار پیش سیل ویرانگر گذارد
از صفا و مروه و سعیش چه حاصلجان خود راگر در آن کعبه گذارد
تا بجوید باب علم مصطفی راگو قدم در مکتب بوذر گذارد
بر کف آرد دامن حبل المتین رادل بر آن درگاه چون قنبر گذارد
چون خلیل اللَّه اگر جوید گلستانبا ولایش جامه در آذر گذارد
آنکه بهر بندگی بر درگهش سرصد هزاران میثم و اشتر گذارد
تا فنا سازد بت و بتخانه یکسرپا به روی دوش آن سرور گذارد
عرش، خم از بهر تعظیمش کند سرسجده چون بر خالق اکبر گذارد
میکند خاموش شمعی را وزین رهداغها بر سینه کافر گذارد
تیغ عدلش در احد از دشمن دینچون احد تلی زخاکستر گذارد
آنکه مهر آسمان در پیش عزمشماند از رفتار و کر و فر گذارد
آن ابر مردی که از اشک یتیمیاشک غم میریزد و خنجر گذارد
آنکه در روز غدیر خم پیمبراز ولایت برسرش افسر گذارد
چونکه یک روح اند اما در دو پیکربانبی اوپای بر منبر گذارد
طبع مردانی در این روز مبارکرخ به خاک آن گران اختر گذارد
براساس نظم، بنیان سخن رابر فراز گنبد اخضر گذارد
چه بجا شد
*** 122
در سعی و صفا و حرم و خیف و منایمرخسار تو محراب دعا شد چه به جا شد
از کعبه تو مقصودی و عمری است که ما راابروی کجت قبله نما شد چه به جا شد
دولت بخت
*** 130
به خدای حرم و کعبه که خاک در اوقبله اهل یقین است خدا میداند
نسل زهرا که چراغ شب تار بشرندمهرشان ماء معین است خدا میداند
دیدار معشوق
*** 134
آنان که در طریق محبت قدم زدندبر لوح عشق نقش وفا را رقم زدند
با پای جان به کعبه جانان شتافتندبا صاحب حرم در بیت و حرم زدند
روح نماز
*** 193
وجوب یافت از آن کعبه را طواف و نمازکه وجه رب به حرم کرد زندگی آغاز
نماز برد فلک پیش سرو قامت اوبسود چون به دربی نیاز روی نیاز
به رب کعبه گر آن مه جمال ننمایدبه سنگ و خاک طواف نماز نیست مجاز
ص: 284
اگر نه مقصد حق جلوه جمال علی استچرا به نام خوشش کعبه را نوشت جواز
معجزه عشق و ایمان
*** 223
معجز عشق و شکوه عقل و ایمان را بنازمجلوه معشوق در پیدا و پنهان را بنازم
ناز معشوق و نیاز عاشق و عهد مودتبستن سعی و بشکستن و تجدید پیمان را بنازم
تا سر کوی وفا بی منت پا ره سپردنسعی و میقات و صفا و طوفی اینسان را بنازم
ساحری
*** 285
نار نمرودی از آن گردد گلستان بر خلیلتا شود محو از زمین نقش بتان آزری
چوب دستی میشود ثعبان و بر هم میزندکاخ فرعونیت فرعون و سحر ساحری
آشنا
*** 299
ز سعی و صفا و طوافت چه حاصلکه در خانه نور خدا را نبینی
ز حجت چه عابد شود جز ندامتاگر جلوه کبریا را نبینی
ز میقات و حجر و حجر گو چه خواهیکه ذبح عظیم منا را نبینی
کوی منا
*** 300
ای که در کوی وفای دوست تنها میرویمست وحدت در مقام قرب یکتا میروی
میروی تا در حریم کعبه بینی روی دوستتا کنی آیینه دل را مصفا میروی
شستهای از شوکت و مال و منال خویش دستفارغ ازاندیشه امروز و فردا میروی
راز وحدت بین در آن سامان که با شاه و گدایکزبان و یکدل و یکسان و یکجا میروی
حالیا تا محرم اندر کوی جانان گشتهایبا صفای دل بر محبوب یکتا میروی
پاک از نور حقیقت لوح دل کن چون کلیمگر پی دیدار حق در طور سینا میروی
راه بس دشوار و شیطان سد راه است ای رفیقهان مشو غافل که این ره بی محابا میروی
میکنی شب زنده داری در هوای روز وصلگر نبینی مهر روی یار بی جا میروی
بانگ لبیک اجابت از لب دلبر خوش استور نه بیهوده است، کاین پایین وبالا میروی
جامه تلبیس از تن دور کن گر چون مسیحبر سر دار بلا از بهر مولا میروی
عاشقان را خلوت دل جایگاه دلبر استبی جهت مجنون صفت در کوه و صحرا میروی
شو چو مردانی گدای ره نشین کوی دوستکز پی دیدار آن ماه دلارا میروی
کعبه در دریای خون عاشقان
*** 301
الا ای خاک بطحا ای مبارک شهر نورانیکه باشد دامن پاکت حریم امن رحمانی
بود رکن و مقام و مشعر و خیف و منا از توبنای خانه حق را تویی بنیان تویی بانی
جبال الرحمه و سعی و صفا از تو حرا از توصفای مصطفی شد بر تو از معبود ارزانی
تو را ام القری خواندند چون باید بدامانتشود بنیاد با فرمان یزدان قبله ثانی
به یاد آور ز ایامی که در دامان تو حاکمهبل بود و منات و لات و ظلم وجهل و نادانی
ص: 286
تو بودی و سیاهی بود و ذلت بود و گمراهیتو بودی و تباهی و فساد و کید شیطانی
تو بودی و بت و بتخواه و بت آرا و بت پرورتو بودی و خرافات و جمود و شام ظلمانی
تو بودی وشراب و شرک وخودخواهی وخودبینیتو بودی و سبک سر مردمی با خوی حیوانی
تو بودی و قساوتها و نسیانها و طغیانهاتو بودی و گرفتاری و حرمان و پریشانی
نه از انسان نشانی بود و نه از خوبی نه از پاکیتو بودی و شرارت بود و عصیان بود و عصیانی
بدی میدان میخواران و سفاکان بی ایماننبد پیدا در آن سامان بغیر از نابسامانی
خلیلی آمد و بشکست سد ظلم را درهمجهان دوزخی را کرد دنیایی گلستانی
بر آن شد تا کند در راه حق فرزند را قربانمنا قربانگه او گشت با فرمان یزدانی
برایش فدیه آمد از مقام حق که ننمایدمهین فرزند خود را در مقام دوست قربانی
بهار عشق را بار دگر آمد خزان از پیبه چاه غم فتاد از جور اخوان ماه کنعانی
برای بار دیگر دامنت را آتش طغیانشرر افکند و گردید آستان نور نیرانی
دوباره بر تو جیش وُدّ (1) 33 و عزّی حکمفرماشدعلم بر بام بیت اللَّه بر زد جیش سفیانی
نهان در خاک میشد هر که بود از جمله نسوانعمل میشد به ظاهر این فجایع نی به پنهانی
چو بیش از پیش شد آلوده دامانت به زشتیهاپی دفع فساد و فتنه و ظلم و ستم خانی
ز نور پرفروغ خاتم پیغمبران احمد (ص) شب تاریکشد چون صبح وصل دوستنورانی
شدی حصن حصین دین حق و وادی ایمنبدامان تو نازل شد بزرگ آیات قرآنی
درخشان گشت رخسارت ز نور عترت وقرآنکند گلواژه نامت جهانی را جهانبانی
گذشته قرنها از چارده کز چارده گوهرجهان معرفت را کرده دست حق چراغانی
دریغا خادمان آستانت کهتر و مهترگرفتارند در چنگال جمعی عاصی و جانی
نه آگاهی ز دین دارند و نز آئین نه از قرآننه برمی خیزد از دلهایشان بانگ مسلمانی
تو گو از نسل سفیانند این دد سیرتان دونکه نبود در خباثت هیچ یک را تالی و ثانی
1- . ودّ و عزّی دو بت بودند در خانه کعبه.
ص: 287
همان آل سعود این دد منش وهابیان آریکه بیزار است از اعمالشان خلاق سبحانی
همان آل سعود این مشرکان بولهب سیرتکه قرآن است در چنگالشان چون طفل زندانی
همان نسلند گویی این یهودان محمد کشک زد بیدادشان آتش به جان عالی و دانی
تمامی نوکر غربند و شرق این اجنبی خویانکه فرزندان شیطانند با عنوان سلطانی
از این رو امت آزاده ایران اسلامیبر آن شد تا به جان سازد حریمت را نگهبانی
به فرمان خدا و رهبر نستوه حق پرورتجلی بخش جان عاشقان پیر جمارانی
بر آن شد تا برائت جوید از دد خصلتان دونزخیل مشرکان بی خبر ز آیات رحمانی
زند بر خرمن عمر تبهکاران دون آذرزدوده آه مظلومان چه کنعانی چه عدنانی
به کیوان رفت از دامان پاکت نغمه توحیدز جمع مسلمین و رهروان راه انسانی
به استقبال عید امسال فرزندان روح اللَّهصد اسماعیل در هر گوشه ات دادند قربانی
زخیل عاشقان و راه پیمایان راه حقفدا گردید صدها زارع و جانباز و روحانی
زدیگر مسلمین آشنا با نهضت قرآنزپاکستانی وافغان فلسطینی و لبنانی
شد از وهابیان ملحد مردود بی ایمانلگدمال ستم صدها تن از حجاج ایرانی
زخون مسلمین گردید خاکت سر به سر گلگونحریم عشق را کردند مهمانان گل افشانی
جهان باید بداند ملت آزاده ایرانبننشیند ز پا هرگز بننماید تن آسائی
بگیرد انتقام خون این آزاد مردان راز امریکا و اقمار سیه کارش به آسانی
جهان باید بداند دشمن قرآن و دین هرگزنمییابد رهایی زین خروشان بحر طوفانی
دهد نصرت خدا رزمندگان لشکر حق راکه گردد ظلم و استکبار و جهل از سعیشان فانی
خداوندا به حق مصطفی و عترت پاکشنمابر لشکر اسلام فتح ونصرت ارزانی
خدایا جاودان ک دولت اسلام و قرآن رابه حق مهدی زهرا به حق نور سبحانی
به پاس خون مهمانان حق در وادی ایمنبه خون دل رقم زد شرح این خون نامه مردانی
ص: 288
در مبعث حضرت محمد (ص)
*** 520
خواست چون نور نبوت در جهان ماند مؤیداز دل غار حرا شد جلوه گر اسرار سرمد
صانع کل زد رقم بر طاق این لوح زبرجدنقش «اقرأباسم ربک» را به نام پاک احمد
زد ندا روح الامین کای سید مسعود اسعدیا محمد یا محمد یا محمدیامحمد
پیک یزدان با ادب زد بوسه بر پای پیمبرگفت یا احمد تو راداده ست فرمان حی داور
بعثتت شد در ازل از خالق سبحان مقررتا دهد آیینه اسلام را روی تو زیور
تا نمایی معبر اسلام قرآن را ممهدیا محمدیا محمد یا محمدیا محمد
ای یتیم مکه هان برخیز وقت انقلاب استخلق عالم از فساد ظلم و طغیان در عذاب است
دورکن اکنون گلیم از خود که بطحا غرق خوابستحالیا هنگام نشر عدل و احکام کتاب است
رتل القران ترتیلا بود امری مؤکدیا محمد یا محمد یامحمد یا محمد
خیز و سر ده نغمه توحید و بر پاکن لوا رازیب جان کن جامه لولاک و تاج انما را
ص: 289
خیز ودعوت کن به وحدت جمله خویش و اقربا راده صفا از سعی خود یا مصطفی سعی وصفا را
کعبه را کن خالی از اصنام ای میر ممجدیا محمد یا محمد یامحمد یا محمد
خیز و سرده بی محابا نغمه اللَّهاکبرخیز و نقش لا والا را بزن بر عرش داور
چند خسبی قم فانذر، خیز از جا ای پیمبرای به خود پیچیده جامه جامه جان کن معطر
باش در اجرای امر حق چنان سد مسددیا محمدیا محمد یامحمد یا محمد
یا محمد بیم ده از عدل حق طاغوتیان رازود باشد بر تو نازل سازم این قول گران را
تا کنی دعوت به حق خلق زمین و آسمان راخلق نیکویت مسخر میکند کون و مکان را
لشکر حسنت ببندد ره بصد جند مجندیا محمد یا محمد یا محمد یامحمد
یا محمد بعثتت بر حضرت حجة مبارکبر امام امت و بر ملت و نهضت مبارک
برهمه آزادگان بر پیرو عترت مبارکباشد این عید مبارک بر همه ملت مبارک
شد مشید آدم از این بعثت ای مهر مشیدیا محمد یا محمد یا محمد یا محمد
ص: 290
یا محمد عالم ایجاد را رهبر توئی تواز تمام انبیا و اولیاء برتر توئی تو
صاحب علم لدنی مظهر داور توئی توآنکه خواند مرتضی را صاحب منبر توئی تو
خود تو فرمودی بود مهدی محمد یا محمدیا محمد یا محمد یا محمد یا محمد
یا محمد زیبد ار ساید فلک سر بر ترابتدر حرا چون بوسه زد خور بر رخ چون آفتابت
ناسخ توراة و انجیل و زبورآمد کتابتگر چه از روز ازل هم عهد بودی بو ترابت
گو کند تجدید پیمان با تو آن سلطان امجدیا محمد یا محمد یا محمد یا محمد
یا محمد هست مهرت نقد جان در پیکر مازانکه باشد سایه لطف حسینت بر سر ما
تابود برپا قیام کربلا در کشور ماتا بود روح اللَّه اعظم خمینی یاور ما
باحسینت دمبدم پیمان ما گردد مجددیا محمد یا محمد یا محمد یا محمد
یا محمد تابود برپا بنای ملک امکانتا بود خورشید و ماه و زهره و کیهان فروزان
یا محمد تا بروید لاله از کوه وبیابانخواه غفران از خدا از بهرجانبازان قرآن
ص: 291
چون تو باشی بر تمام صاحبان جود اجودیا محمدیا محمد یا محمد یا محمد
یا محمد بر تو از امر خدا قران عطا شدمجری امرت به عالم حامل وحی خدا شد
پیرو حکم الهی تو خلق ماسوی شدجان مردانی ز ذکر نام پاکت باصفا شد
چشم آن دارد که در فرمانبری باشد مؤیدیا محمد یا محمد یا محمد یامحمد
زائرین خانه خدا
ای زائر معظم بیت اللَّهای راهی مقام خلیل اللَّه
کن سعی تا به سعی و صفا گرددظاهر به پیش چشم تو راه از چاه
بشکن بت هوا بنه گردنتوحید را به مرتبتی دلخواه
کن سعی تا که دست تو را گیرددست خدا هر آینه در این راه
کن سعی تا که خلق شوند آگاهاز دعوت خمینی روح اللَّه
کن سعی تا شوی تو در آن وادیاسلام را منادی آزادی
تو پیک انقلابی و فرمودتروح خدا وظیفه ارشادی
هر جا که راه گم شدهای باشداو راشوی چراغ ره و هادی
آنجا ز انقلاب سخن برگوبگشا به روی خلق درشادی
کن سعی تاکه خلق شوند آگاهاز دعوت خمینی روح اللَّه
دریاب مسلمین فلسطین رااخوان رنجدیده غمگین را
ص: 292
سرده نوای عشق و محبت راکن تازه رسم و سنت دیرین را
کن سعی تا مگرکه بیاموزیبر همگنان حقیقت آئین را
توجیه کن برای مسلمانانرنج مبارزین فلسطین را
کن سعی تا که خلق شوند آگاهاز دعوت خمینی روح اللَّه
برمردم اریتره و صحرابرگو سلام ملت ایران را
ده آگهی ز نهضت اسلامیهمواره فرقههای مسلمان را
ابلاغ کن پیام حقیقت راحکم خدای قادر سبحان را
برگو پیام حق و چو مردانیتبلیغ کن حقایق قرآن را
کن سعی تا که خلق شوند آگاهاز دعوت خمینی روح اللَّه
انسان کامل
*** 590
من کیستم نمرودیان را چون خلیلمبردوش بتهاشان تبر باشد دلیلم
گه اخگرسوزان بسوزاند پرم راگه غرق گل سازد در آتش پیکرم را
تا جلوه بخشم کعبه و سعی و صفاراحرمت فزایم مشعرو خیف و منی را
آماده قربان چو اسمعیل گردماز حضرت حق در خور تجلیل گردم
ذبح عظیم حق به استقبالم آیداینجا خدا بر پرسش احوالم آید
آتش درون
*** 644
در حریم اطهر بیت الحرامدر کنار زمزم و رکن و مقام
ص: 293
در پناه بارگاه ذوالجلالگشته برپا بزمی از اهل کمال
باحضور عارفان اهل رازعالمان نکته سنج و سرفراز
سالکان آستان مرتضیعاشقان سرخوش و مست ولا
فارغ از بند هوا و ما ومنهست حق فرمانروای انجمن
پیروان نهضت پیر خمینهست نقل بزمشان نام حسین
شور وغوغائی است در محفل بهپاکز شکوهش گشته حیران ماسوی
درمیان نغمههای دلنشیناز خروش و نالههای آتشین
نالهای جانسوز میآید به گوشکز حریفان میرباید صبر و هوش
میزند فریاد و ازخون جگرمیبریزد در غلطان از بصر
نالهاش برگوش جانها آشناستهمنوا با جمع و رنگ او جداست
عارفی صادق از او پرسید حالدید چون با خویشتن دارد مقال
کای برادر از کجائی کیستیاین چنین پژمان برای چیستی
اشنائی با زبان ما مگراز چه افشانی ز چشم خود گهر
با اشارت گفت نی عالم نیملیک بشنو تا بگویم خود کیم
من بشیری از دیار مغربمشب شکارم گر چه همرنگ شبم
هست آهنگ من آهنگ بلالنیستم هر چند همسنگ بلال
من همان شمعم که در هرانجمنسوزم از سوز درون خویشتن
شعلهها خیزد ز سوز سینهامعشق باشد نقد این گنجینهام
موج خون میجوشد ازلوح دلملذت دیدار باشد حاصلم
عشق من با دوست کار دل بودکی مرا فهم زبان مشکل بود
دل چو با دلداریابد اعتصامره به کویش میبرد در هر مقام
چون مرا با سر عشق افتاد کارمیروم آنجا که آید بوی یار
ای برادر من حسینی مذهبمواله و دلداده آن مکتبم
ص: 294
نایب مهدی بود مولای مناز دم او بشنوی آوای من
باشد امیدم که آن پیر مرادتاظهور منتظر پاینده باد
اویسی دیگر
*** 645
بشنو از من داستانی دلنشیناز مریدان مراد راستین
تابگویم شرحی از اسرارعشقشمهای از مطلع الانوار عشق
بودم و دیدم که در سعی و صفاموج میزد کوثر لطف خدا
بودم و دیدم به چشم خویشتندر کنار زادگاه بوالحسن
در زمین مشعر وخیف و منادر مبارک پایگاه مصطفی
داده سر آهنگ آزادی سروشآید از هر سو نوای حق به گوش
در مقام قرب حی ذوالجلالمیرسد بر گوش جان بانگ بلال
زآن میان دیدم دلی پابست عشقعاشقی شیدای یار و مست عشق
بسته جان ودل به روی و موی دوستراه میجوید به سوی کوی دوست
از دم او نفخه جان میوزدعطر هستی بخش رحمان میوزد
گوئی آن شیدا اویسی دیگراستهر طرف در جستجوی دلبراست
آمده با یک جهان شادی وشورتا کلیم اللَّه را بیند به طور
عشق و پاکی و صفا پا تا به سرآفتابی در دل شب جلوهگر
مردم چشمش به عشق روی یارمیکند گوهر به خاک ره نثار
بلبلی مشتاق بررخسار گلجوید از هر شاخهای آثار گل
میچکد بر عارضش از دیده آبمیجوید بوی گل را از گلاب
چون فراقش میبردازدل قرارزیور جان میکند تصویر یار
ص: 295
میزند گلبوسه بر رخسار اومیرود تا جان کند ایثار او
دیده بر تصویر و دل با دلبر استجسم اینجا جان به جای دیگر است
دارد اندر دست خود تمثال رامیستاید کوکب اقبال را
مینهد بر دیده و میبوسدشبا مشام جان چو گل میبویدش
میدهد از کف عنان خویش راتا دهد بر مژده جان خویش را
تا بیامد ساعتی سعدش به دستقید ساعت را ز دست خود گسست
چون در آندم با زمان کارش نبودروی طاعت جز به دلدارش نبود
با خیال یار هم آغوش بودیک جهان جوشش ولی خاموش بود
چون اویس آن عاشق دلباختهپای از سر سر ز پا نشناخته
با دلی خرسند و روی لاله گونزد قدم از بعثه دلبر برون
در کفش تصویر و بر لب ذکر یارچشمه چشمش ز شادی اشکبار
چون به معبر پا نهاد آن نامورروبرو شد با عدوی خیره سر
ضربتی چند آن نکو خو را زدندجامه و دستار او را بستدند
نه مر او را طاقت پیکاربودنی به فکر جامه و دستاربود
ناگهان تصویر از دستش فتادجست زد بگرفت بر چشمش نهاد
مال وجان خویش را از یاد بردعکس را بر سینه چون جان میفشرد
گوهر از چشمش به دامان میچکیدقلب پاکش همچو بسمل میطپید
بوسه باران کرد آن تصویر رادر عجب افکند چرخ پیر را
گفتم او را کی مرا نور بصرکیستی و از که میجویی خبر
با تبسم غنچه لب بازکردبا کلام حق سخن آغاز کرد
کی برادر من هم از آن توامواله رخسار جانان توام
مهر او بهتر زجان باشد مرایاد او روح روان باشد مرا
من سفیری از دیار مغربمآفتابم گر چه همرنگ شبم
ص: 296
اشک من میجوشد از خون دلمشد مراد دل از این در حاصلم
گر چه کم از ذرهایم در حسابلیک دارد جا به قلبم آفتاب
از مکان و لا مکان بگسستهامتار جان برموی جانان بستهام
با خمینی بستهام پیمان ز دورکز ولایش گشته جانم غرق نور
گر چه او رایک نظر نادیدهاملیک باشد جای او در دیدهام
عشق او آورده در این وادیمروی او شد مشعل آزادیم
آری آن عاشق که مست دلبر استکی به فکرافسر و سیم و زراست
در منا از بهر قربان میروددر خطر با حرز ایمان میرود
آری آن عاشق که باشد حق شناسدر دل آتش برد حق را سپاس
جان فدایت ای مراد عاشقانمظهر مهر و وداد عاشقان
کیستی ای مشعل بزم کمالکیستی ای گوهر بحر جلال
ای ولی مهدی صاحب زمانباغبان لالههای بی خزان
مقتدای مسلمین پیر خمینپاسدار نهضت سرخ حسین
عالمی مست گل روی تواندبا نثار جان ثناگوی تواند
باش تا ظاهر شود مطلوب حقحجت عصر و زمان محبوب حق
شد جهانی واله و حیران توجان مردانی فدای جان تو
رباعی
*** 700
شد کعبه چو مبدأ تجلای علیاز خانه خود خدای اعلای علی
بر شهر فضائل محمد بگشوداز فضل دری به نام والای علی
حکایت
*** 134
معن (1) 34 دادی خمی درم به دمی
بازکردی مکاس (2) 35 در دمی
گفت این خوی نزد من نه بد استجود مال و بخیلی خرد است
مال بدهم پی جوانمردیعقل ندهم به کس به نامردی
در سخاوت چنانکه خواهی دهلیک اندر معاملت بِستِه (3) 36
ستد و داد را مباش زبونمرده بهتر که زنده مغبون
مرد باشی به گاه بیع و شری (4) 37
از ثریا نیوفتی به ثری (5) 38
1- . معن: معن بن زائد شیبانی، از اجواداست. همان سان که حاتم طائی را به بخشندگی میشناختند معن را نیز بدین صفت شهره میدانستند.
2- . مُکاس: سختگیری در معامله، چانه زدن در معامله
3- . بِسته: بستیز، سخت بگیر، به جنگ.
4- . بیع و تثری: خرید و فروش، معامله.
5- . ثری: از آسمان به زمین سقوط نمیکنی.
ص: 298
بیاد گل زهرا علیه السلام
*** 113
ای حریم کعبه مُحرم بر طواف کوی تومن به گرد کعبه میگردم بیاد روی تو
گرچه بر مُحرم بود، بوئیدن گلها حرامزندهام من ای گل زهرا زفیض بوی تو
ماو دل، ای مهدی دین بر نماز استادهایممن به پیش کعبه، دل در قبله ابروی تو
از پی تقصیر، جان دارم که قربانی کنمموقع احرام اگر چشمم فتد بر روی تو
نیستم در آرزوی بوسه دادن بر حجرتا نیابد در ضمیرم غیر خال روی تو
اشکها از هجر تو نم نم چو زمزم شد روانکی رسد این تشنگان را قطرهای از جوی تو
دست ما افتادگان را هم در این وادی بگیرای که مُهر از نقش جاءالحق بود بازوی تو
ای یگانه وارث احمد بلالت را بگوتا دهد بانگ اذان از منطق دلجوی تو (1) 39
1- . سید رضا موید: نغمه ولایت، ص 271.
ص: 299
امید مجد
در مرداد ماه سال 1350 در بروجرد متولد شد و در نیشابور بزرگ شد.
در سال 1367 دیپلم ریاضی و فیزیک و در سال 1374 باخذ (مهندسی) پتروشیمی از دانشگاه امیرکبیر نائل آمد. در سال 1374 در حال مطالعه قرآن تصمیم میگیرد که قرآن را به نظم در آورد و در ظرف 300 روز از عهده این مهم بر میآید.
در شاعری بیشتر تحت تاثیر کلام شیخ اجل سعدی شیرازی بوده و دیگر آثار مهم او به ترجمه منظوم نهج البلاغه میتوان اشاره نمو.
ص: 300
سرآغاز گفتار نام خداست
که رحمتگر و مهربان خلق راست
بترسید ای مردم از کردگارتکانی بزرگ است روز شمار 1 (1) 40
چو هنگامه محشرآید به پیشببینید آن روز با چشم خویش
زن شیرده، کودک شیرخواررها مینماید، به وحشت دچار
هر آنکس که آبستن است از رحمهمی افکند یار خود را ز غم
همه مست بینی ز ترسی که هستبه معنی نباشند هر چند مست
بود خشم ایزد گران و شدیدکه ترس افکند چون بیاید پدید 2
گروهی ز مردم در این روزگاردر این زندگانی دنیای خوار
نمایند در کارایزد جدلگهی وقت گفتار گه درعمل
به دنبال هرگونه شیطان شوندبگردیده گمره به ظلمت روند
نوشته چنین است اندر ازلکه آنکس کز ابلیس جوید عمل
کند گمره او را از آیین راستسرانجام بر دوزخش رهنماست
اگر شک زند راهتان باز نیزکه چون زنده گردید در رستخیز
بدانید از خاک، روز نخستخداوند کرده شما را درست
سپس نطفهای آمد و بعد از آنعلق گشت وز آن بیامد نشان
یکی گوشت گشتید آنگاه خامکه نه بُد تمام و نه بُد ناتمام
که در طی آن قدرت کردگارشود بر شما روشن و آشکار
هر آنچه که ثبت است اندر قضامیان رحمها نهاده خدا
زمانی معین رسد بر رحمکه آن طفل آید برون از شکم
1- . اعداد داخل کادر نشاندهنده شماره آیات میباشند.
ص: 301
کند زندگانی سپس چند سالرسد بر سنین بلوغ و کمال
ز دنیا، گروهی جوان میروندگروهی گرفتار پیری شوند
به پیری بگردند کودن ز هوشنفهمند چیزی و گشته خموش
زمین را ببینی گهی خشک برنه در آن گیاهست نه برگ و بر
پس آنگاه باران بیاید فرودشود سبز و خرم زمینی که بود
زهر نوع آید گیاهی بدرهمه سبز و خرم بود سر به سر
که آثار قدرت ز سوی جلیلبه بر حق رب بگردد دلیل
کند زنده او بندگان را چو خواستتوانا به هر چیز یکتا خداست
زمان قیامت بیاید فراکه هرگز در آن نیست شکی روا
بر انگیزد او مردگان را زگورمپندار هنگام آن هست دور
جدل مینمانید با کردگارندارند خود حجتی آشکار
زروی جهالت، ز روی هوینمایند انکار کار خدا
بتابند روی از ره کردگاربه عجب و غروری فراوان دچار
که گمراه سازند، مردم زراستکه ذلت به دنیا بر آنها رواست
همینگونه در آخرت کردگاربر آنها عذابی چشاند زنار
به پاداش اعمال ناچیز و زشتکه سرزد از آن مردم بد سرشت
خداوند برکس نسازد ستمکه خود ظلم کردند بر خویش هم
گروهی ز مردم به گفت و زبانبه ظاهر پرستند رب جهان
از این روی چون بار نعمت کشندشده معتقد بر خدا، دلخوشند
ولی چون بینند رنج و بلابه کلی بتابند روی از خدا
زیانکار هستند از هر جهتچه در دار دنیا چه در آخرت
نفاق و دورویی در انجام کارزیانش بود بر همه آشکار
جز اللَّه خوانند ربی دگرکه برکس ندارند نفع و ضرر
ص: 302
همین است حقا ضلال البعیدکه بی شک به کفار خواهد رسید
خدا را رها کرده آن تیره بختکه از شرک بر خویش پوشانده رخت
بتی را پرستد که شر و ضررزنفعش بود بی گمان بیشتر
چه شخصی بدی را گرفتست یاربکر دست بر خویشتن اختیار
کسانی که دارند ایمان به ربنمایند کار نکو صبح و شب
بگردند داخل به باغ بهشتچه نیک است این منزل و سرنوشت
در آن جا بود چشمه هایی زلالکه جاری است، هرگز نیابد زوال
بلی هر چه را خواست یکتاخداهمان پیش آید به دور قضا
کسی کاو گمان برد یکتا خدانباشد همی یاور مصطفی
به دنیا نسازد ورا یاوریبه عقبی ببخشد به وی سروری
بگویید بر او، گر از آسمانطنابی بیاویزی ای بدگمان
به گردن در آویز، آنگه ببُراز این کینه میسوز، صد غم بخور
پس آنگه ببیند کز آن مکر و کیدتواند که خشمش کشاند به قید
به قرآن فرستاد یکتا خداچنین آیههای مبین بر شما
هدایت نماید کسی را که خواستبر او ره نماید به آیین راست
خدا مومنان را ز کفار خوارجدا مینمای به روز شمار
یهود و نصاری ستاره پرستمجوس و هر آنکس که مشرک بُدست
بر احوال عامل بصیر و گواستکه شاهد به هر چیز تنها خداست
ندیدی تو آیا به دو چشم جانکه هر چه بود در زمین وآسمان
ز خورشید و ماه و نجوم و درختجبال و همه مردم نیکبخت
زجنبندگان هر چه دارد وجودنمایند ذکر خدا و سجود
ببینند جمع کثیری عذاببگشتند مستوجب خشم و تاب
کسی را که کردست یزدان ذلیلدگر باره هرگز نگردد جلیل
ص: 303
اراده به هر کار سازد خداهمان پیش آید به دور قضا
همه مردمی که به دین کافرندبرافراد مومن خصومت برند
نمودند با هم نبرد وجدلبه دین خداوند اندر عمل
به قومی که بر کفر ره بردهاندلباسی ز دوزخ بیاوردهاند
بر آنها بریزند آب حمیمبمانند در قعر دوزخ مقیم
بسوزد از آن آب سوزنده پوستهر آنچه از احشاء هم اندروست
بکوبندشان خود به گرزی گرانز فولاد و آهن بود جنس آن
چو خواهند آیند زانجا بدرکه یابند زان غم رهایی مگر
دگر باره افتند در آن عذاببر آنها چشانند زجر و عقاب
خدا مومنان ر ابه روز شمارکه شایسته کارند و پرهیزگار
نشیمن دهد در سرای بهشتکه آکنده است از درخت و زکشت
خود از گونه گون زیور آلات چندببندند بر دست خود دستبند
بپوشند بس جامهها از حریرزده تکیه بر تختها و سریر
به گفتار نیکو و راهی حمیدهدایت بگردند قوم سعید
همه کافران را که روی زمیننمایند منع خلایق ز دین
خود از حرمت خاص مسجد حرامکه یکسان بود بهر مردم تمام
نمایند سرپیچی و اندر آنبرانند الحاد و ظلمی گران
بر آنها چشانیم قهری عظیمبرایشان بیاید عذابی الیم
به یاد آر وقتی که در آن مکانبدادیم بر ابرهیم آشیان
که مشرک نباشد بر آن بحر خیرشریکی برایش نگیرد زغیر
بر او وحی کردیم اینگونه بازکه از بهر حجاج و اهل نماز
که بر عابد و ساجد و کردگاربرو خانه را نیک پاکیزه دار
کن اعلام بر مردمان وقت حجزهر سو بیایند با صف و رجّ
ص: 304
پیاده سواره ز گوشه کنارببندند از بهر حج خلق بار
بسی منفعتها به هر دو جهانببینند در کعبه بر خود عیان
در ایام معلوم سازند یادهمه نام یکتا خداوند داد
ز خیل بهائم یگانه خدابداده شما را طعام و غذا
خورند از طعام و نمایند سیرفقیران در چنگ عسرت اسیر
چو رسم مناسک بجا آورندبه اکرام و عزت به پایان برند
ببایست بر نذر و بر عهد خویشرهی از وفا را بگیرند پیش
نمایند درگرد خانه طوافبه اخلاص و با نیتی پاک وصاف
چنین است احکام حج بر شماچو گشتید داخل به بیت خدا
چو حرمت به امری نهاد آن کریمهر آنکس که عزت نهادش عظیم
به نزد خداوند یابد مقامبر او عزت و ارج گردد تمام
حلالند انعام بهرشمابجز آنچه زین پس بگوید خدا
بجویید دوری ز چیز کثیفاز این خواربتهای پست وخفیف
زگفتار باطل بمانید دورکه خود دور گردید از راه نور
به اخلاص خوانید پروردگارکه آنکس که شد مشرک کردگار
همانند اینست اندر مثالکه ازآسمان افتد آن بد خصال
چو در راه مرغان بر او نوک زنندهمه گوشت از جان او برکنند
ویا تندبادی بیاید شدیدبیندازد او را به جایی بعید
چنین است و باید نهاد احترامبرای شعائر کمال و تمام
قلوبی که باشند پرهیزگاربمانند بر این روش پایدار
شما را در این کارها هست سودکه تاوقت معلوم باید نمود
نسازید قربانی ازآن سپسنسازید اعمال را پیش و پس
برای تمام ملل کردگارشریعت بفرموده است آشکار
ص: 305
که تا ذکر سازند یکتاخدااطاعت نمایند او راسزا
خداوند از چارپایان ودامبر آنها بدادست رزق و طعام
شما را یکی هست یزدان و بسبه امرش بگردید تسلیم پس
بده مژدهای خاص بر خاشعانبه پاکیزه قلبان و دل خاضعان
کسانی که چون یاد یزدان کنندهراسان بگردند و زانو زنند
صبوری نمایند اندر بلااگر چه بود سخت رنج و عنا
همیشه بدارند بر پا نمازبیایند بر درگهش با نیاز
ز رزقی که ایزد بر ایشان نهادنمایند انفاق و بخشش زیاد
چو قربانی اشتران واجب استنباید کزین کار شوئید دست
مبادا که این کار سازید دفعکه بسیاردر آن نهفته است نفع
به هنگام کشتن چو حیوان به پاستکشنده مقید به ذکرخداست
چو افتد به پهلو به روی زمینخورید و ببخشید بر سایرین
که تسخیر کردست یکتا خداهمه دامها را برای شما
امیدست او را بدارید پاسبدارید لطف خدا را سپاس
بدانید این گوشتها در صفتندارند نزد خدا منزلت
ولی آنچه ارزد به نزد خدافقط هست پرهیز و زهد شما
بهائم بدادست پروردگارکه تا شاکر آیید بر کردگار
خدایی که بنمود آئین راستشما را هدایت نماید چو خواست
بده مژده بر مومنان ای رسولکه اعمال آنهاست یکسر قبول
خداوند از شر خصم پلیدبود حافظ مومنان سعید
ندارد خدا دوست آن خائنیکه بس ناسپاس است و باشد دنی
بلی مسلمان را ز یکتا خدارسیدست رخصت برای غزا
که دیدند از دست دشمن ستمفتادند در بحر اندوه و غم
ص: 306
خداوند پیروز اندر جهادتواند که یاری اسلام داد
همه مومنان به پروردگارکه آواره گشتند خود از دیار
براندند یک نکته را برزبانکه یکتاست پروردگار جهان
اگر رخصت جنگ ندهد خداکه تا رفع گردد زیان و بلا
نه ماند صوامع نه دیر و کنشتنماند از آنها بجز خاک و خشت
هرآن مسجد و خانهای کاندر آننمایند تسبیح رب جهان
بگردند نابود خود سر به سرکز آنها نماند نشان و اثر
کسی کاو دهد یاری کردگاربود یاورش نیز پروردگار
همانا تواناست پروردگارخدا راست بی انتها اقتدار
کسانی نمایند یاری حقکه باشند بر این عمل مستحق
کسانند ایشان که گر در زمینبه آنها ببخشیم قدرت چنین
بدارند بر پای امر صلاتببخشند بر بینوایان زکات
نمایند آن مردم خوش سرشتخود امر به معروف و هم منع زشت
همانا سرانجام اعمال و کاربود در ید قدرت کردگار
اگر کافران دین پاک تورادروغین بخوانند ای مصطفی
مشو تنگدل چون که دیگر مللبکردند زین پیشتر این عمل
بکردند تکذیب، عاد و ثمودکه بر نوح هم، شرشان رو نمود
به لوط نبی و به مرد خلیلبراندند تکذیبها بی دلیل
بسی اهل مَدیَن هم این کار کردهمین گونه موسی بگردید طرد
بدادیم مهلت به کفار پستسپس بر عقوبت نهادیم دست
چه سخت است حقا مجازات منکه گیرم ز کفار از مرد و زن
چه بسیار اقوام در روی خاککه بودند ظالم، شدندی هلاک
بود شهر از ریشه اکنون خراببشد خشک بس چشمههای پر آب
ص: 307
چه بسیا بودند خود قصر و کاخکه تبدیل گردید بر سنگلاخ
نخواهند، سازند آیا سفربجویند زان رفتگان خود خبر
مگر آنکه آیند آنان به هوشدل آگه شوند و نیوشند گوش
که چشمان این کافران کور نیستدو چشمی که حق داد از بهرزیست
ولی در دل خویش هستند کورنیابند هرگز، رهی سوی نور
نمایند تعجیل اندر عذابکجا وعده حق بود ناصواب
همانا که یکروز نزد خداهزارست بر سال نزد شما
چه بسیار بودند شهر و بلادکه همواره کردند ظلم و فساد
بدادیم لیکن بر آنها زمانبدیدند فرصت ز رب جهان
بناگاه بر قهر بردیم دستبر آنها چشاندیم طعم شکست
که هر نیک و هر بد، سرانجام کارنمایند رجعت سوی کردگار
به مردم بگو ای محمد دگرکه غیر از نذیری نیم بیشتر
کسانی که دارند ایمان تمامپی کارنیکند هر صبح و شام
برایشان رسد مغفرت از خدابسی رزق نیکو به دیگر سرا
کسانی که کردند انکار ماگزینند اندر جهنم سرا
اگر پیش از تو رسولی رسیدبرانگیخت او را خدای حمید
چو آیات حق بر خلایق بخواندپس ابلیس در آن دسیسه براند
بگرداند نابود آن را خدابداد آن دسیسه به باد فنا
بفرمود آیات خود استوارعلیم و حکیم است پروردگار
به القاء مکری که شیطان نمودخدا بندگان خودش آزمود
که قلب چه کس هست بیمار کفراسیر گمان و گرفتار کفر
همانا ستم پیشگان حیاتچه دورند از راستی و نجات
هر آنکس که قلبش ز دانش پراستکه باعلم و با معرفت دمخورست
ص: 308
بداند که قرآن ز یکتا خدافرود آمده بر تو ای مصطفی
بگردند مومن به آیات آنهمی خاشع آیند در قلب و جان
هدایت کند مومنان را به راستبه شایسته راهی که راه خداست
بلی منکران خداوندگاربه تردید هستند هر دم دچار
که تا ساعت مرگ آید فرادر آیند بناگاه روز جزا
برایشان عذابی بیاید فرودبه روزی که تقدیر فرموده بود
در آن روز حاکم یگانه خداستکه برپادشاهی عالم سزاست
کسانی که هستند مومن به اونمایند همواره کار نکو
به جنات پر نعمت کردگاربگردند داخل به روز شمار
ولی کافران به یکتا خداکه کردند تکذیب آیات ما
چو آرند میزان به روز حساببگردند با ذل و خواری عذاب
کسانی که در راه پروردگاربکردند هجرت ز شهر و دیار
چو گردند کشته به راه خداوگر مرگشان آید از ره فرا
بیایند روزی نیکو نصیبکه بسیار بودند اهل شکیب
بود برترین رازقان کردگارکه خوانی ز روزی نهد هر کنار
به جنت بر آنها سرایی نهادکه گردند بسیار خشنود و شاد
همانا که اللَّه باشد علیمبود بردبار و غفور و حلیم
سخنهای حق خود همین است و بسکه اینک شما راست در دسترس
هر آنکس بر او ظلم رفته تمامهمانقدر باید کشد انتقام
دگر بار چون ظلم بر وی رودخداوند پشت و پناهش شود
غفورست یزدان و بخشد گناهکه بر ملک بخشش خدا هست شاه
نهان میکند روز روشن به شبشبش را نهان کرده در روز رب
سمیع و بصیر است پروردگابداند همه راز و اسرار کار
ص: 309
بود حق مطلق یگانه خداجز او هر چه خوانند باشد فنا
علو مقام و بزرگی ذاتبود خاص یزدان والا صفا
نبینند آیا خدای جهانبباراند باران خوش ز آسمان
که سرسبز سازد زمین را به نازچه بسیار باشد در آن رمز و راز
خداراست بر خلق لطفی تمامخوش آنکس که از نعمتش یافت کام
هر آنچه بود در زمین و آسمانهمه هست ملک خدای جهان
صفاتش پسندیده ذاتش غنیخوشا هر که دورست ز اهریمنی
ندیدید ملک زمین را خدامسخر نمودست بهر شما
که کشتی به دریا به فرمان اوکند سیر و زهر طرف جستجو
نگهداشت او آسمان را چنینکه هرگز نیفتد به روی زمین
همانا رئوف است پروردگاررحیم است بر بندگان کردگار
شما را خداوند کرده درستدگر بار میراند او چون نخست
بر او جان ببخشد دگر باره ربولی ناسپاس است انسان عجب
به هر امتی منسکی داده استکه بایست بر آن بیازند دست
نباید که حرف ترا ای رسولنسازند مردم به رغبت قبول
بخوان خلق را بر طریق درستکه تو راه را جستهای از نخست
چو کفار ورزند با تو جدالبگو هست آگاه آن ذوالجلال
کند حکم روز قیامت خداببینند مردم یکایک سزا
در آنچه فکندید خود اختلافبجستید راه نزاع و خلاف
ندانی که داند خدای جهانهر آنچه بود در زمین و آسمان
اگر اتفاقی فتد در عملبرآنست آگه به علم ازل
چه سهلست اینکار بر کردگارخدائی کزو یافت گیتی قرار
نمودند یکتا خدا را رهاپرستش نمودند غیر از خدا
ص: 310
ندارند هرگز بر آن هم دلیلنه علم و بصیرت نه فکری جلیل
ستم پیشه هستند و نادان و خوارکجا ظالمان راست آنروز یار
هر آنگه که بر کافران خداتلاوت بگردد از آیات ما
به رخسارشان چون نمایی نظربحدی ز انکار بینی اثر
که نزدیک باشد ز فرط غضبز خشم فراوان و از تاب و تب
بگردند بر مومنان حمله وربرایشان رسانند زخمی وشر
به جرمی که آن مومنان خداتلاوت نمایند آیات ما
بگو بر شما میدهم من خبربه خشم و عذابی از این هم بتر
بود دوزخ آن پایگاهی که بازهمی وعده دادست آن بی نیاز
که بدجایگاهیست آن جایگاهنیابند از خشم ایزد پناه
اگر آنکه دارید عقلی وهوشبسازید بر این مثل نیز گوش
بتانی که خواندیدشان کردگارپرستش نمودید در روزگار
اگر جمع گردند هر شخص وکسنباشند قادر به خلق مگس
چو چیزی از آنها ستاند مگسنباشند قادر که گیرند پس
چو معبود و عابد ذلیلند و خوارندارند قدرت بر انجام کار
مقام خداوند نشناختندکه بر غیر یزدان بپرداختند
بسی مقتدر هست یکتا خداورا قدرتی هست بی انتها
ز جمع ملائک ز جمع بشرگزیدست پیغمبرانش دگر
همانا سمیع است پروردگاربصیرست در کار خود کردگار
محیط است علمش به هر چیز بودبه هر چه پس از این بیابد وجود
نمایند جمله براو بازگشتچنین است پایان هر سرگذشت
پس ای مومنان پیش آن کان جودنمایید هر دم رکوع و سجود
نکوئی کند هر که در روزگارسرانجام خواهد شدن رستگار
ص: 311
سزد کرد با نفس بدخو جدالوز آن سوی با دشمنان هم قتال
به اسلام گشتید بس سرفرازشما را در لطف گردید باز
به تکلیف هرگز برای شمانه رنج و نه زحمت نهاده خدا
همانند آیین و دین خلیلکه جد شما بود مرد جلیل
از این پیشترها، یگانه خدامسلمان بخواندست نام شما
که شاهد بود بر شمامصطفیگواه دگر مردمان هم شما
بخوانید از بهر ایزد نمازمسازید خود از زکات احتراز
توسل بجویید بر کردگاربخواهید یاری ز پروردگار
که او پادشاه و ولی شماستچه نیکو نصیری یگانه خداست
ص: 312
فهرست منابع و مآخذ
- اعتصامی، پروین؛ دیوان قصائد و مثنویات و تمثیلات و مقطعات، چاپ هشتم، تهران، ناشر:
ابوالفتح اعتصامی، 1363.
- القبادیانی البلخی المروزی ناصر بن خسروبن حارث: دیوان ناصر خسرو؛ چاپ دوم، انتشارات نگاه، تهران 1375.
- الهی قمشهای، مهدی: کلیات دیوان حکیم الهی قمشهای؛ انتشارات علمیه اسلامیه.
- بدری کشمیری، بدرالدین؛ سراج الصالحین به تصحیح دکتر سید سراج الدین، مرکز تحقیقات فارسی ایران و پاکستان، اسلام آباد، 1376.
- تلمذ حسین؛ آئینه قصص و حکم مثنوی مولوی موسوم به مرآت المثنوی تنظیم اشعارمثنوی مولانا جلال الدین بر حسب موضوع: داستانها، حکم، اخلاق و عرفان اسلامی، آیات قرآنی و احادیث نبوی و مباحث دیگر. با کشف الابیات و فرهنگ لغات مثنوی، چاپ اول، تهران، سلسله نشریات ما؛ 1361.
- جامی، عبدالرحمان؛ کلیات دیوان جامی، باهتمام و تصحیح شمس بریلوی چاپ اول، کتابفروشی هدایت، تهران، 1362.
- جوشقانی، نیاز؛ دیوان نیاز جوشقانی به کوشش احمد کرمی، چاپ اول، تهران، سلسله نشریات، 1362.
- جیحون، میرزا محمد؛ دیوان جیحون یزدی به کوشش احمد کرمی، چاپ اول، سلسله نشریات «ما» تهران، 1363.
ص: 313
- حائری، محمد حسن؛ متون عرفانی فارسی، چاپ اول، کتاب ماد، تهران 1374.
- حکمت، علی اصغر؛ جامی متضمن تحقیقات در تاریخ احوال و آثار منظوم و منثور خاتم الشعراء نورالدین عبدالرحمان جامی (817- 898 هجری قمری)؛ انتشارات توس، تهران، 1363.
- حلاج، منصور؛ دیوان منصور حلاج با شرح مسبوطی درباره مکتب عشق الهی، چاپ دوم، کتابخانه سنائی، تهران 1363.
- خاقانی، شروانی، حسان العجم الدین بدیلی (ابراهیم) بن علی؛ دیوان خاقانی شروانی، چاپ اول، انتشارات ارسطو، تهران 1362.
- خانلری (کیا)، زهرا؛ فرهنگ ادبیات؛ چاپ سوم، انتشارات توس، تهران 1366.
- رضائی، یوسف؛ حج یوسف با مقدمهای از سید غلامرضا سعیدی، مرکز پخش مطبوعاتی دارالتبلیغ اسلامی قم.
- رضا قلیخان، محمد متخلص به (همای شیرازی)؛ دیوان همای شیرازی (شکرستان) به کوشش احمد کرمی چاپ اول، تهران، سلسله نشریات ما، 1363.
- رضوی، مدرس؛ تحقیقات حدیقة الحقیقة؛ چاپ اول، موسسه مطبوعاتی علمی، تهران.
- سعدی، مصلح بن عبداله؛ کلیات سعدی؛ باهتمام محمد علی فروغی، چاپ چهارم، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، 1363.
- سعیدیان، عبدالحسین؛ دایرة المعارف نو، 5 جلدی، چاپ اول، انتشارات علم و زندگی، تهران 1378.
- سلطان ولد، (فرزند مولانا جلال الدین مولوی)؛ رباب نامه به اهتمام دکتر علی سلطان گرد فرامرزی زیر نظر دکتر مهدی محقق؛ تهران، موسسه مطالعات اسلامی دانشگاه تهران- دانشگاه مک گیل کانادا، 1377.
- سنائی غزنوی، دیوان حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائی غزنوی؛ با مقدمه و حواشی و فهرست بسعی و اهتمام مدرس رضوی؛ چاپ سوم، انتشارات کتابخانه سنائی، تهران 1362.
- شبستری، محمود: مجموعه آثار شیخ محمود شبستری باهتمام دکتر صمد موحد؛ چاپ دوم. کتابخانه طهوری، تهران 1371.
ص: 314
- صفا، ذبیح اله؛ ادبیات در ایران و در قلمرو زبان پارسی، 5 جلدی چاپ دهم؛ انتشارات فردوس؛ تهران 1373.
- صلح خواه علی اکبر متخلص به (خوشدل تهرانی)؛ دیوان خوشدل تهرانی؛ چاپ اول، تهران، سلسله نشریات ما؛ 1364.
- فرخی سیستانی: دیوان حکیم فرخی سیستانی، چاپخانه وزارت اطلاعات و جهانگردی، تهران، 2535.
- فیض کاشانی، ملامحسن؛ کلیات دیوان اشعار فیض کاشانی همراه با رساله گلزار قدس؛ با مقدمه و تصحیح سید علی شفیعی، چاپ سوم، نشر چکامه تهران 1373.
- گروگان، حمید؛ آثار آل قلم منتخب یازده قرن نظم و نثر فارسی، چاپ اول، انتشارات مدرس، تهران 1369.
- لاهیجی، عبدالرزاق بن علی؛ دیوان فیاض لاهیجی، قصاید غزلیات قطعات مثنویات و رباعیات؛ به اهتمام وتصحیح ابوالحسن پروین پریشان زاده، چاپ اول، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی وابسته به وزارت فرهنگ وآموزش عالی، تهران 1369.
- مجد، امید؛ قرآن مجید با ترجمه منظوم امید مجد و بامقدمه اساتید قرآن پروژه دکتر محمد مهدی فولادوند و دکتر بهاءالدین خرمشاهی، چاپ اول، امید مجد، تهران 1376
- مدرسی اسفه ئی، محمد حسین؛ دیوان قانع (سوانح)؛ کتابفروشی ثقفی اصفهان 1349.
- مردانی، محمدعلی؛ فروغ ایمان (مجموعه اشعار)؛ چاپ اول، موسسه انتشارات امیرکبیر، تهران، 1367.
- مصاحب، غلامحسین؛ دایرة المعارف، موسسه انتشارات فرانکلین ج اول (ا- س) تهران، 1345.
- ملاحسین کاشفی، مولانا؛ لب لباب مثنوی با مقدمه استاد سعید نفیسی؛ چاپ دوم تهران بنگاه مطبوعاتی افشاری، 1362.
- موسوی الخمینی، روح اله؛ دیوان امام مجموعه اشعار امام خمینی (س)؛ چاپ اول موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)؛ تهران 1372.
ص: 315
- مولوی، مولانا جلال الدین محمد، کلیات شمس تبریزی، بانضمام شرح حال مولوی به قلم بدیع
الزمان فروزانفر، به ضمیمه فرهنگ لغات و تعبیرات دیوان شمس، چاپ یازدهم، موسسه انتشارات امیر کبیر، تهران 1367.
- مولوی، مولاناجلال الدینمحمد بلخی، مثنوی معنوی با مقدمه دکتر جواد سلماسی زاده و باهتمام جواد اقبال، چاپ اول، انتشارات اقبال، تهران 1374.
- ناظم هروی ملا فرخ (قرن 11 ه. ق.)؛ دیوان ناظم هروی، با مقدمه تصحیح و تعلیقات محمدقهرمان، موسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوی، مشهد 1374.
- واحد فرهنگی ستاد عمره وزیارت وزارت علوم، تحقیقات و فناوری، غیر خدا هیچکس نبود؛ تهران چاپ اول نشر عصر 1379.
- همدانی، شیخ فخرالدین ابراهیم (متخلص به عراقی)؛ کلیات دیوان عراقی با مقدمه ناصر هیری؛ چاپ اول، انتشارات گلشانی تهران 1362.
ص: 316
نمایه
آ:
آب حمیم، 303
آب حیات، 45، 135، 173، 175، 190، 226، 231،
آب زلال، 153
آب زمزم، 190، 200
آبنوس، 61
آتش، 111، 113، 118، 119، 120، 128، 131، 132، 133، 139، 154، 159، 163، 170، 171، 184، 208، 226
آتشکده، 106
آدم، 10، 12، 21، 26، 27، 69، 96، 105، 124، 140، 152، 202، 206، 231، 234، 258
آذر، 180، 184، 234، 238، 239، 261، 282
آذربایجان، 93، 230، 241
آراسته، 98، 144
آرایش فردوس، 205
آسمان، 83، 84، 84، 133، 151، 163، 184، 189، 195، 198، 213، 226، 242، 278، 302
آسیای صغیر، 161
آفاق، 19، 67، 141
آفتاب، 57، 69، 70، 77، 97، 92، 133، 141، 143، 145، 151، 152، 155، 184، 185، 193، 198، 208، 215، 216، 221، 237، 296
آل حق، 141
آل خلیل، 153
آل رسول، 27، 96
آل ساسان، 275
آل نبی، 218
آمین، 216
آواز خدا، 147، 157
آیت اللَّه حائری، 263
آیت اللَّه سید مصطفی خمینی، 263
الف:
ابابیل، 117، 118، 122، 126
ابدالدهر، 105
ابراهیم، 47، 139، 160، 165، 180، 225، 226، 231، 235، 256، 261، 276
ابرهه، 84
ابلیس، 97، 105، 142، 255، 300، 307
ابواب الجنان، 201
ابوالعلاء گنجوی، 50
ابوالفضایل، 223
ابوالمجد مجدودبن آدم، 28
ابوبکر، 96
ابوسعید، 167
ابومعین، 14
اجلال، 68، 172، 232، 233
اجلال حق، 141
احتجاج، 159
احد، 3، 162، 256
احرام، 24، 32، 44، 60، 72، 73، 85، 87، 129،
ص: 317
133، 136، 138، 190، 192، 209، 223، 232، 236، 242، 248، 250، 251، 253، 260، 282، 298
احزان، 35، 80
احسان، 38، 251
احکام حج، 304
احمد، 8، 37، 41، 67، 106، 137، 140، 150، 151، 156، 198، 275، 277، 281، 286، 288، 298
احمر، 19
احور، 70
احول، 210
اختر، 211، 216، 282
اخضر، 30، 71، 178، 184
اخلاص، 136، 210، 253، 254، 255، 260، 304
اخلاق، 98، 123
اخلاق محسنی، 179
ادهم، 211
اربعین، 69
ارثماطیغی، 14 (1) 41
حام، 77
ارشاد، 161، 199
ارض، 135، 185
ارکان، 105، 142
ازل، 172، 202
ازهر، 69
استنحنانه، 107، 110، 125، 129، 130، 139، 181
اسرار، 3، 4، 139
اسرارحج، 258
اسرارقاسمی، 179
اسرارکبریا، 105
اسلام، 105، 205، 224، 237، 240، 276، 287، 291، 311
اسما، 61، 165
اسماعیل، 11، 21، 22، 47، 114، 236، 281، 287،
اسود، 231
اشعةاللمعات، 169
اصحاب، 96، 127، 146، 182
اصحاب رسول (ص)، 157
اصحاب فیل، 79، 88
اصحاب مسجد، 145
اصفیا، 2، 57، 222
اصنام، 289
اضحی، 234
اطوار، 233
اعتصام، 293
اعتصام الملک، 259
اعرابی، 54، 100
اعراف، 252
اعظم، 69، 184
اعیان، 59، 152
افضل الدین، 50
افغان، 53، 73، 76، 151
افغانستان، 273
افلاطون، 20
افلاک، 69، 141، 221، 241
اقبال، 124، 134، 135، 150، 153، 175، 232، 233، 295
اقطاب، 155
اقلیم، 6، 15، 24، 231
اقلیم دل، 53
اکحل، 210
اکرام، 26، 38، 224، 304
التجاء، 162
الحمداللَّه، 77
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.
ص: 318
ال سعود، 287
السلام، 204، 212
اللَّه، 158، 159، 165
اللَّه اکبر، 289
الوداع، 80، 81
الهام، 224
الهی، 247
الیاس، 53
ام القرا، 213، 285
امام الهدی، 95
امام سجاد، 249
امام مجتبی، 256
امربه معروف، 306
ام صبیان، 59، 78
امید مجد، 299
امین، 26
امین خدا، 95
انالحق، 260
انبیا، 140، 163، 212، 222، 140، 290
انجم، 242
انجیل، 23، 44، 96، 236، 240، 276، 290
اندلس، 276
انزل اللَّه، 173
انس، 57، 222
انطاکیه، 34
انعام، 208
انفاس، 61
انفاق، 305
انفس، 19
انوار سهیلی، 179
انی انااللَّه، 147
اولیا، 162، 222، 155
اهتمام، 218
اهریمن، 255
ایران، 50، 58، 69، 101، 224، 263، 273، 292
ایزد، 2، 12، 16، 17، 18، 19، 27، 37، 41، 42، 46، 59، 67، 224، 248، 253، 257، 300، 305، 310، 311
ایزد داور، 11، 16
ایمان، 43، 52، 69، 88، 146، 184، 212، 215، 254
ایوان کسری، 96
ایوان مداین، 50
ب:
بابل، 57، 77
بادیه، 3، 4، 6، 7، 15، 31، 35، 37، 44، 54، 61، 74، 82، 86، 99، 99، 100، 113، 131، 148، 171، 174 206، 264
بارگاه وصال، 91
باغ ارم، 178، 223
باغ رضوان، 225، 274
باقر، 256
بانگ نماز، 143
بایزید، 142، 143، 155، 156
بت، 4، 10، 108، 119، 138، 221، 226، 226، 232، 238، 248، 266، 268، 282، 286
بتخانه، 11، 32، 37، 47، 184، 189، 190، 207، 228، 265، 266، 282
بتکده، 205، 268
بتگر، 221
بت نفس، 227، 254
بحر، 54، 113، 125، 131، 133، 164، 171، 172، 232، 233
بحرالاوزان، 183
بحرعمان، 54
ص: 319
بحرین، 90
بدرالدین بن عبدالسلام بن ابراهیم حینی کشمیری، 183
بدیع خان، 219
برج فید، 69
برزخ، 257
برکه سینا، 61
برگ حنا، 55
برهمن، 207
بصره، 104
بطحا، 2، 10، 66، 72، 73، 171، 177، 232، 232، 238، 239، 285، 288
بغداد، 34، 45، 51، 52، 54، 93، 101، 217
بقعه، 37، 91
بلال، 72، 78، 293، 294
بلخ، 14، 28، 34، 40، 41، 101، 233
بلعم، 39
بنات النعش، 79
بنی آدم، 165، 257
بنی شیبه، 66
بنی فاطمه، 96
بوالحکم، 32
بوبکر، 199
بوحنیفه، 194
بوستان، 13، 82، 93
بوسفیان، 316
بوقبیس، 67، 72، 79، 88، 216
بولهب، 78، 328
بهاءالدین احمد سلطان ولد، 161
بهاءالدین زکریا، 90
بهشت، 18، 62، 76، 77، 105، 118، 189، 204، 206، 213، 223، 302، 303
بیابان، 34، 99، 170، 188
بیابان عدم، 190
بیت، 108، 144، 181، 243
بیت الحرام، 11، 32، 37، 40، 69، 96، 98، 218، 276، 280، 292
بیت اللَّه، 32، 48، 66، 159، 168، 180، 232، 238، 243، 256، 286، 291
بیت اللَّه الحرام، 219، 254
بیت حرام، 225
بیت خدا، 304
بیت معمور، 4، 91، 168
بیضا، 63، 67، 73
بیعت، 17، 20
پ:
پاکستان، 273
پرده خالق، 165
پروانه، 80، 97، 125، 142، 146، 153، 189، 190، 207
پروردگار، 100، 311
پروین اعتصامی، 259
پورسفیان، 275
پور عمران، 69
پیر مغان، 174
پیغمبر، 17، 20، 21، 22، 25، 39، 89، 122، 139، 141، 144، 146، 147، 156، 157، 158، 182 185، 198، 215، 222، 255، 274، 281
پیل، 84، 85، 117، 122، 123، 126، 127، 149
ت:
تابوت، 97، 195، 209
تارک، 70، 239
تبارک اللَّه، 223، 225
ص: 320
تبت، 63
تبریز، 89، 106، 167، 241
تبوک، 84
تجرید، 192
تحفه، 189
تحفةالعراقین، 50
تخلص، 183
تربت، 172، 189، 190
تربیع، 76
ترجمه قرآن کریم، 245
ترجیع، 186
ترسا، 16، 23، 146، 157، 270
ترک، 18، 25، 192، 224، 272
ترکستان، 38
ترکیه، 263، 273
ترنج، 150، 210
تریاق، 69، 70، 214
تزکیه، 145
تسبیح، 60، 77، 255، 260، 306
تسبیح ثریا، 60، 65
تسنیم، 226
تصوف، 167
تعظیم، 24، 180، 204، 208، 211، 212
تفسیر، 179
تفسیر قرآن، 201
تفسیر والصافی والوافی، 201
تقصیر، 66، 199، 209، 243، 298
تقلید، 140
تقوی، 253
تکبیر، 98، 104
تکذیب، 147، 158
تلاوت، 310
تموز، 54
تندباداجل، 194
تنعیم، 23، 59
توبه، 102، 111، 112، 251
توحید، 141، 174، 280، 287، 291
تورات، 233، 290
تهران، 230، 263، 273
تهنیت، 234
تهیت، 210
تیغ، 104، 136، 171
تیمم گاه، 54
ث:
ثعبان، 59، 76
ثمود، 125، 306
ثنا، 96
ثواب، 152، 163، 164
ج:
جامه کعبه، 62، 95، 277
جامی، 169، 171، 173، 176، 203
جانان، 228
جان قدسی، 88
جان کعبه، 83، 164، 231
جاودان، 164
جاه، 194، 198، 205
جاءالحق، 298
جبال الرحمه، 285
جبرئیل، 22، 54، 75، 84، 95، 96، 160، 187، 204، 205، 226، 236
جبل الرحمه، 65
جبل الطور، 216
جبهه، 205، 210
جده، 305
ص: 321
جرس، 73، 188
جلوه، 172، 189
جلیل، 140، 234، 301، 302، 311
جماد، 141، 147
جماعت، 144، 148، 156، 156، 194
جمال، 37، 82، 94، 164، 171، 172، 175، 193، 202، 264
جمال کعبه، 99، 178
جمرات، 231، 236
جمره، 58
جمیل، 204
جن، 57، 222
جنات، 278، 308
جنان، 82
جنت، 23، 45، 61، 83، 84، 137، 209، 210، 270، 308
جنت الماوا، 177
جنت ماوا، 72
جواد، 144، 155، 231
جود، 49، 251
جوزا، 47، 65
جوشقان، 217
جوشن، 225
جولان، 33، 58، 80، 138
جوهر، 17، 77، 132
جوی کوثری، 152
جهاد، 130، 264، 305
جهاداکبر، 69
جهد، 130، 141، 233
جهل، 141، 206
جهنم، 199
جهود، 23، 146، 158
جیحون، 230، 233، 235، 242
چ:
چاه زمزم، 125
چرخ اعظم، 27
چرخ ملک، 95
چشم، 141، 200، 214
چشمتر، 190
چشم جان، 164
چشم معنی، 193
چشمه زمزم، 227، 280
چشمه کوثر، 222
چشمه حیوان، 204
چهل حدیث، 263
چین، 54، 213، 261
ح:
حاج، 55، 57، 61، 6، 65، 116، 133، 202، 231، 232، 232، 234، 235، 236، 237، 239، 249
حاجات، 2، 136، 191
حاجت، 7، 61، 85، 94، 146، 152، 232
حاجر، 54
حاج شیخ علی رشتی، 273
حاج کیهان، 58
حاجی، 22، 29، 84، 95، 120، 124، 135، 271
حاجیان، 12، 23، 29، 30، 33، 37، 86، 123، 130، 138، 173، 220، 250، 256
حاش للَّه، 84، 146، 157
حبش، 77
حبل اللَّه، 64
حبل المتین، 282
حبیب، 116، 119، 227
حج، 3، 10، 11، 21، 22، 23، 24، 25، 29، 30، 36، 37، 40، 41، 42، 48، 49، 50، 51، 57، 65، 68، 72، 73، 83، 86، 90، 102، 103، 104، 112،
ص: 322
113، 114، 119، 125، 129، 130، 134، 142، 143، 144، 149، 155، 160، 168، 180، 181، 191، 193، 204، 208، 215، 232، 236، 239، 243، 246 247، 249، 257، 271، 275، 303
حجاب، 5، 79، 84، 116، 268، 269، 270
حجاج، 12، 13، 15، 98، 98، 103، 135، 287، 303
حجار، 30، 243
حجاز، 2، 2، 14، 23، 93، 97، 99، 162، 168، 172، 192، 193، 205، 208، 212، 248، 249، 250 268، 272، 273، 275
حج اصغر، 270
حج اکبر، 58، 184، 185، 190، 270
حجت، 14، 15، 19، 23، 27
حجت الاسلام باقر ثانی، 223
حجر، 11، 67، 71، 84، 209، 212، 216، 231، 232، 234، 237، 284، 298
حجرات، 216
حجرالاسود، 21، 43، 51، 71، 72، 74، 87، 232، 236
حج ملوک، 71
حداد، 233
حدیث، 43، 67، 179، 188، 218
حدید، 233
حدیقه مکه، 67
حدیقةالحقیقة، 28
حرا، 304، 326
حرام، 11، 23، 24، 194، 223، 298
حرب، 20
حرم، 2، 3، 4، 6، 8، 10، 15، 27، 30، 32، 62، 66، 68، 83، 79، 84، 86، 88، 110، 173، 174، 176
178، 190، 202، 215، 216، 223، 231، 234، 236، 238، 239، 246، 248، 249، 255، 265، 272، 283
حرمت، 65، 85، 223، 304
حرم کعبه، 89
حرمین، 208
حریر، 99، 148، 175
حریف، 124، 133، 135
حریم، 6، 7، 8، 24، 27، 53، 88، 174، 193، 205، 207، 211، 223، 264، 282، 285، 287، 298
حریم وحی، 304
حسام، 224
حسام الدین چلپی، 161
حسان العجم، 50
حسبناللَّه وکفی، 64
حسد، 67، 140
حسرت، 99، 233، 261
حسن خان شاملوبیگلر بیلی، 203
حسین ابن منصور، 1
حسین بایقرا، 179
حسین جوشقانی، 217
حسین (ع)، 318
حشر، 8، 26، 40، 42، 95، 125، 139، 199، 231
حضرت حق، 110
حضرت صادق، 249
حق، 97، 103، 105، 128، 134، 136، 151، 162، 165، 181، 198، 244، 271
حق تعالی، 165، 168
حکمت، 20، 21، 23، 26، 27، 39، 134، 233، 269
حلاج، 1، 235
حلال، 11، 86، 154، 182، 194، 197
حلب، 101
حلقه، 156، 178، 184
حلقه کعبه، 236
ص: 323
حله، 61، 85، 148
حمد، 144، 181، 255
حنانه، 111، 115، 129
حنظل، 47، 55، 56، 210
حنوط، 56، 70
حوا، 10، 63، 72، 82، 234
حورا، 83، 141
حوری، 163، 212
حوض، 120
حوض کوثر، 280
حی، 96، 181
حیات، 46، 131، 158، 172، 192
حی داور، 261، 281، 288
حیدر، 20، 70، 222
حیله، 147، 157، 175
خ:
خاتم، 26، 150، 204
خاتون عرب، 60، 62، 77
خارمغیلان، 7، 97، 99، 100، 170، 229، 239، 243، 248، 258
خاشاک، 147، 158، 213
خاص، 200، 202
خاقان، 26، 220
خاقان اکبرش، 72
خاقان اکبر منوچهر شروانشاه، 50
خاقانی، 50، 60، 63، 67، 71، 72، 83، 86
خالق، 101، 288
خالق اکبر، 282
خانقاه، 228، 265
خانه خدا، 101، 291
خانه دل، 7
خانه معمور، 20
خانه خدا، 103
خانه کعبه، 268
خدا، 26، 97، 109، 111، 117، 118، 131، 164، 177، 18، 198، 236
خدام، 213، 223
خداوند، 20، 94، 98، 122، 300
خرابات، 91، 228، 266
خراسان، 2، 14، 28، 57، 73، 73، 74، 77، 101، 175، 203
خرقه، 111، 171، 177، 192، 264
خسرو، 11، 69، 73، 86، 98
خشت، 81، 121، 189، 196
خصم، 29، 67، 151، 218
خضر، 51، 53، 55، 67، 68، 69، 75، 76، 83، 88، 132، 143، 155، 158، 159، 172، 175، 180، 223، 229، 230
خلد، 75، 115، 126، 185، 226، 253، 257
خلعت حق، 152
خلق، 100، 125، 153، 233
خلقت، 144، 159
خلیل، 2، 20، 22، 67، 72، 83، 88، 91، 97، 97، 100، 103، 104، 106، 110، 111، 113، 115، 116، 117، 118
119، 121، 125، 126، 127، 128، 129، 131، 132، 133، 137، 153، 154، 159، 180، 184، 202، 226، 231، 232، 233، 234، 235، 236، 237، 238، 239، 274، 275، 284، 306، 311
خلیل اکبر، 180
خلیل اللَّه، 2، 112، 137، 235، 238، 240، 253، 255، 260، 274، 282، 291
خمار، 4، 134، 211
خمس، 19، 271
ص: 324
خمینی، 290
خواجه سعیدالدین سعد، 183
خواجه محمد اسلام، 181
خوارزم، 101
خورشید، 44، 71، 133، 136، 195، 281، 302
خوف، 51، 58، 163، 168، 197
خیبر، 79، 220، 221، 226
خیف، 283، 285، 292، 294
د:
دارالخوف، 215
دارالسلام، 69
دار سلام، 223
داود، 65
داور، 70، 222، 232، 234، 251
داوراکبر، 17
دجله، 45، 54، 172، 237، 257
درگاه، 96، 205، 206، 213
درویش، 143، 155، 164، 265
دعا، 104، 112، 279
دمشق، 90، 101
دوزخ، 23، 76، 118، 146، 157، 204، 209، 303، 310
دهر، 61، 64، 168، 224
دیبا، 12، 60
دیر، 4، 11، 21، 51، 85، 168، 265، 270، 306
دیرمغان، 228
دیلم، 25، 26، 24
دین، 194، 205
دیو، 64، 84، 140
ذ:
ذات، 98، 172
ذات البروج، 69
ذبح، 202، 253
ذبیح اللَّه، 112
ذکر، 100، 204، 305
ذکرخدا، 302
ذوالجلال، 23، 260، 293، 294، 309
ذوالحجه، 55، 65
ذوالفقار، 105، 226
ذوالقرنین، 183
ذوالقعده، 54
ذی الحجه، 57
ر:
رب، 301
رب ارنی، 137
رب البیت، 149، 180
رب العالمین، 212، 213
رب جلیل، 153
رب جهان، 306، 307
رب کعبه، 187، 283
رجال، 143، 155
رجم، 192
رجم شیطان، 231
رحمت، 28، 19، 23، 26، 48، 84، 97، 109، 115، 140، 202، 210، 211، 212، 213، 214، 215
رحیل، 4، 135، 236
رزق، 149، 208
رساله سعادتنامه، 167
رساله فارابی، 245
رساله مرآة المحققین، 167
رسل، 229
رسول، 25، 67، 139، 141، 146، 146، 156، 182، 223، 224
ص: 325
رسول اللَّه، 63، 110، 177
رشک، 121، 205، 233
رضا، 40، 95
رضوان، 56، 66، 75، 75، 82، 84، 112، 115، 163، 225، 252، 254
رکعت، 97، 104
رکن، 15، 25، 30، 87، 104، 192، 194، 226، 280، 285، 292
رکن مستجار، 253
رکوع، 131، 310
رمی، 37
رمیالجمرات، 232
رمی جمار، 272
رمی جمره، 255
رمیم، 25
روح، 129، 224
روح الامین، 288
روح القدس، 4، 55، 79
روح اللَّه، 112، 168، 290
روح اللَّه الموسوی الخمینی، 263
روح معلا، 67
روزه، 19، 30، 63، 75
روضه، 65، 111، 209، 220
روضه امام، 216
روضه انس، 91
روضه خلد، 223
روضه رسول، 82
روضه رضوان، 6، 220، 223
روضه فردوس، 3، 225
روضه قدس، 225
روضه منوره، 69
روضه نبوی، 82
روضةالجمال، 183
روضةالشهدا، 179
روم، 25، 38، 62، 77، 90، 224
ریاض، 7، 92، 221، 223
ریاض بهشت، 91، 223
ریاض خلد برین، 223
ریحان، 100، 163، 229، 247
ریگ، 15، 112
ز:
زائر، 171، 175، 209
زائران، 10
زاهد، 7، 19، 124، 148، 160، 175، 176، 184، 189، 228، 239، 264، 270
زبور، 290
زکات، 19، 63، 168، 271، 306، 311
زلال، 227
زلف، 174، 175، 184، 212
زلیخا، 212
زمزم، 11، 1225، 32، 43، 44، 51، 54، 68، 68، 69، 72، 74، 78، 81، 82، 87، 104، 124، 125
177، 202، 204، 205، 206، 209، 212، 215، 216، 218، 222، 231، 234، 236، 238، 247، 251 252، 255، 266، 292، 298
زمین، 139، 151، 163، 195
زنار، 149، 188
زوار، 31، 43
زهرا، 65، 220، 283
زهرای اطهر، 319
زهره، 65، 108
زَهره، 141، 142، 290
زیارت، 21، 101، 180، 191، 209، 216، 219، 223، 223، 233
ص: 326
س: (1) 42
دات، 59
ساربان، 82، 213
ساره، 82
ساقی، 4، 51، 225
سالکان، 53، 55، 61
سبحان، 56، 253، 255، 275، 282، 288، 292
سبزوار، 163، 179
ستاره، 69، 83، 116، 126، 207
ستون، 89، 126، 139، 182
ستون صبر، 110
سجده، 7، 83، 126، 149، 216، 260، 301، 205
سجود، 49، 53، 88، 89، 119، 120، 131، 162، 209، 210، 216، 310
سِحر، 153، 179، 213
سخا، 81، 251
سراج، 17، 142، 234
سراج الصالحین، 183
سرازل، 258
سرالصلوة، 263
سروش، 194، 294
سعادت، 109، 134، 134، 134
سعدالدین محمودبن عبدالکریم شبستری، 167
سعدالسعود، 69
سعدبن زنگی، 93
سعدی، 93، 95، 97، 99، 100، 299
سعی، 4، 24، 2، 30، 59، 178، 194، 202، 216، 216، 221، 226، 249، 272، 280، 280، 283، 284 285، 288، 291، 292، 292، 294
سعی صفا، 253
سکندر، 16، 69، 70، 88، 210
سلام، 104، 168
سلسبیل، 75، 226
سلطان، 52، 59، 66، 75، 108، 109، 111، 140، 148، 251
سلطان امجد، 290
سلطان علی موسی الرضا، 2
سلطان ولد، 161
سلمان، 239، 275، 281
سلیمان، 4، 16، 17، 57، 65، 65، 74، 108، 229
سما، 103، 105، 185، 323
سماع، 39، 109، 137، 176
سمیع، 308، 310
سنائی، 44، 46، 105
سنجر، 70، 111
سندس، 7، 55
سنگ، 115، 126، 176، 202، 222، 228، 255، 283
سنگ سیاه، 63، 81، 88، 202
سنگ کعبه، 205
سورةالاخلاص، 11
سورةالفیل، 22
سوگند، 147، 158
سومنات، 10، 172، 175
سیرالعباد الی المعاد، 28
سیر الی اللَّه، 162
سیر فی اللَّه، 162
سیف دین، 69
سیل، 130، 135، 191
سینا، 285، 306
سینه، 119، 149، 197، 208
ش:
شافعی، 17
شام، 58، 93، 101، 104، 124، 141، 157، 168، 218
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.
ص: 327
شاهد، 191، 133، 138، 212، 228، 229
شاه رضای سبزواری، 203
شجر، 20، 47، 222، 86
شحنه، 5، 59، 151
شراب، 91، 130، 194
شرر، 130، 152، 204
شرع، 141، 198
شرف، 5، 171، 223، 227
شرف الدین مصلح بن عبداللَّه شیرازی، 93
شروان، 67، 68، 84
شریعت، 19، 224
شعله، 97، 197، 204
شفیع، 73، 88، 95، 15
شمس، 30، 232
شمس الدین تبریزی، 161
شمس الضحی، 32
شمس تبریزی، 101
شمع، 91، 171، 234
شهادت، 27
شهیدان کربلا، 186
شیخ احمد جام، 169
شیخ ذوالنون، 48
شیخ صدرالدین قونیوی، 90
شیخ صلاح الدین زرکوب، 161
شیخ محمد حسن صاحب جواهر الکلام، 219
شیراز، 93، 167، 201، 219، 273
شیطان، 57، 76، 84، 122، 126، 140، 158، 192، 232، 238، 256، 257، 285، 300، 307
ص:
صادق، 52، 85، 103، 256
صاف، 155، 181، 215
صبا، 81، 103، 104، 148، 229
صحرا، 176، 187، 292
صحن محشر، 55
صحیفه، 65، 176
صحیفهشاهی، 179
صخره صما، 64، 72
صدف، 3، 5، 38، 76، 79
صدق، 4، 6، 82، 85، 98، 105، 147، 181، 193، 262
صعوه، 154
صفا، 2، 4، 5، 10، 15، 24، 29، 59، 69، 85، 87، 103، 105، 135، 136، 144، 154، 155، 165، 176، 181
21، 226، 231، 232، 232، 234، 236، 238، 242، 249، 251، 254، 264، 264، 266، 267، 268، 272، 274 280، 282، 283، 284، 285، 289، 291، 292، 294
صفه، 74
صفه بهشت، 91
صلا، 112، 163، 307
صلات، 130، 132، 232، 280، 306
صمد، 232، 239
صنم، 19، 32، 44، 107، 239
صوراسرافیل، 231
صوفی، 1، 135، 175، 264، 265، 267
صوفیه، 1، 28
صوم، 130، 132، 154، 168
صومعه، 65، 138، 228، 228، 228
صیام، 224، 280
صیقل، 154، 209، 209
ض:
ضلال، 181
ضلال البعید، 301
ضیا، 134
ص: 328
ط:
طاعت، 98، 144، 154، 174، 181، 208، 208، 250
طالب، 6، 134، 136، 164، 165، 180
طاها، 63، 67
طاهر، 215
طباطبایی، 217
طفیل، 53، 75، 91، 96، 151
طلسم، 3، 179
طواف، 4، 6، 7، 10، 24، 27، 48، 51، 53، 53، 59، 77، 82، 86، 87، 102، 104، 107، 119، 120، 123، 131
133، 134، 138، 143، 155، 162، 163، 173، 178، 181، 194، 194، 202، 204، 205، 216، 220، 224، 243228، 249، 253، 255، 272، 274، 275، 283، 298، 304
طوبی، 75، 137، 185، 226
طور، 8، 95، 128، 136، 190، 213، 294
طوف، 3، 5، 11، 33، 58، 162، 163، 174، 184، 185، 188، 192، 205، 208، 209، 212، 215، 220، 223 225، 227، 288، 233، 234، 249، 264، 274، 275
طوفان، 34، 38، 57، 72، 80، 205
طوف حرم، 232
طوف رسول، 216
طوف کعبه، 216
طوف نبی، 209
طوفی، 181
طه، 73، 97
ظ:
ظریف، 145، 156
ظلال، 92، 121
ظل سلطان، 242
ع:
عاج، 234
عاد، 125، 306
عارف، 143، 160، 161، 198، 202، 264، 278
عارفان، 47، 64، 66، 90، 167، 206، 219، 220، 293
عاشق، 5، 119، 123، 138، 150، 176، 184، 205
عاشقان، 47، 77، 103، 126، 129، 197، 254
عالم، 129، 182، 185، 198، 206
عام، 130، 202
عباسقلی خان، 203
عبدالمطلب، 149، 151، 152
عبداله بهادرخان، 183
عبید، 233
عتبات عالیات، 219
عثمان، 39، 96، 239
عجلو بالصلات، 175
عجم، 63، 64، 81، 82، 233
عدل، 70، 89
عذاب، 130، 307
عذاب الیم، 23
عذاب جحیم، 24
عراق، 1، 34، 50، 93، 104، 141، 192، 263، 272، 273
عراقی، 90، 91
عرب، 75، 112، 119، 192، 234
عرش، 48، 58، 76، 134، 143، 185، 220، 221، 224، 233، 238، 253، 274
عرش اعظم، 185
عرش اللَّه، 184
عرش ایزد، 70
عرش خدا، 220
عرش داور، 289
ص: 329
عرش رحمان، 54، 255
عرصه روض الجنان، 178
عرفات، 4، 23، 24، 51، 66، 73، 86، 91، 104، 138، 172، 173، 178، 202، 216، 231، 243، 252، 279
عرفان، 4، 28، 101، 101، 161
عزرائیل، 23، 44، 114، 237
عزی، 10، 85، 232
عشا، 131
عشق، 6، 8، 53، 55، 99، 101، 105، 105، 108، 110، 111، 114، 120، 125، 133، 137، 138، 159 172، 17، 182، 187، 202، 204، 205، 208، 227، 228، 232، 247، 248، 249، 250، 261، 265 266، 267، 284، 292
عصمت، 78، 91
عصیان، 27، 58، 96، 211، 214، 250، 257، 286
عطشان، 35، 56، 76
عقبه شیطان، 35، 43
عقول، 139، 141، 210
عکه، 116
علم، 101، 169، 190، 198
علی، 96، 199، 221، 222، 226، 296
علی ابی طالب، 198
علی اکبر، 277
علی اکبر صلح خواه، 273
علی بن ابیطالب، 186
علی (ع)، 245
علیم، 307، 308
عماربن براق، 276
عمارت، 134، 140، 204
عمان، 90
عمر، 96
عمران، 78، 116، 136
عمر عبدالعزیز، 89
عمرولیث، 241
عمره، 23، 37، 55، 59، 71، 72، 86، 134، 142، 144، 155، 181
عمید اسعد، 9
عنان، 10، 119، 200
عنقا، 63، 65، 84
عودالطبیب، 78
عیال، 143، 155، 165
عید، 3، 74، 75، 173
عیداکبر، 4، 6
عید دهر، 71
عید قربان، 112، 114، 231، 234، 236، 238، 260، 275
عیسی، 20، 39، 40، 44، 54، 63، 68، 75، 76، 78، 106، 137، 190، 210، 216، 237
غ:
غارحرا، 288
غدیرخم، 282
غربت، 143، 155
غرفه، 92
غزل، 91
غزنویان، 28
غزنین، 307
غزوه، 29
غسل، 3، 202
غسل احرام، 251
غلام، 154، 182
غمزه، 206، 234
غیب، 130، 135، 196
ف:
فاتحه، 247
فارس، 141، 219
فاضل، 101، 180
فاطمه، 277
ص: 330
فخر، 135، 197، 227
فخرالدین، 73
فخرالدین ابراهیم بن بزرگمهر عبدالغفار، 90
فدک، 224
فرات، 45، 172، 233
فراقت، 139، 182
فرخی سیستانی، 9
فردوس، 73، 84، 255، 270
فرش، 144، 156، 177
فرعون، 116، 154، 284
فرقان، 17، 23، 99، 138، 141
فروغ، 146، 185
فصوص الحکم ابن عربی، 90
فصیح، 147، 158
فصیحی هروی، 203
فضل، 21، 25، 146، 199، 200، 221
فطرت، 206
فغان، 130، 149، 150
فقر، 170، 185، 192
فلسطین، 291
فلک، 61، 77، 83، 93، 96، 120، 170، 171، 174، 192، 209، 209، 218، 223، 242
فلک آسا، 60
فنا، 121، 165، 185
فیاض، 186، 188، 189، 190، 191
فیاض لاهیجی، 186
فیض، 7، 90، 181، 189، 190، 201، 202، 205، 210، 213، 224
فیض کاشانی، 201
ق:
قاب قوسین، 72، 170
قابیل، 21، 22
قاسم، 56، 277
قاصد، 122، 151
قاصدان، 4، 156
قافله، 4، 5، 7، 24، 36، 116، 130، 171، 188، 243، 246، 247
قبله، 6، 15، 33، 37، 94، 98، 105، 106، 107، 109، 110، 111، 112، 112، 113، 115، 117، 118، 123، 126، 132، 134، 138، 160، 164، 165، 173، 220، 244، 264، 267، 268، 277، 281
قبله اهل دل، 277
قبله باطل، 160
قبله باطن نشینان، 160، 181
قبله جان، 138
قبله خلق، 187
قبله دنیا، 212
قبله زاهد، 181
قبله صورت، 277
قبله طالب، 181
قبله صورت پرستان، 181
قبله طامع، 181
قبله ظاهرپرستان، 160، 181
قبله عارف، 181
قبله عاشق، 160
قبله عالم، 221
قبله عشق، 314
قبله فرعون، 160
قبله گاه، 2، 103، 178، 222، 274، 281
قبله معنی، 181
قبله مومنان، 165
قبله نما، 265، 283
قبله، 260
قبله تن، 200
ص: 331
قبله دل، 200، 264
قبله معالی، 69
قبلةاللَّه، 32
قبه، 60، 61، 178
قبه اهل یقین، 283
قبه مکارم، 69
قبیله، 194، 200، 219
قدح، 120، 136
قدر، 164، 205
قدسیان، 5، 58، 220
قدم، 136، 163، 177، 205
قرآن، 1، 14، 16، 17، 22، 23، 39، 59، 73، 78، 95، 101، 112، 144، 154، 156، 239، 240، 275، 276، 286، 287، 290، 291، 299، 307
قرآن القرآن، 1
قربان، 4، 5، 6، 16، 24، 33، 37، 38، 47، 54، 58، 62، 74، 74، 77، 82، 88، 137، 138، 159، 236، 244، 25، 286، 292
قرب جبل، 104
قرب سجود، 88
قرب کعبه، 88
قضا، 89، 105، 121
قطب، 79، 80، 140
قعر، 131، 139
قعردوزخ، 163، 303
قلزم توحید، 253
قلزم مینا، 105
قلم، 134، 174
قم، 230، 263
قمر، 30، 95، 221، 34
قمشه (شهرضا)، 245
قندیل، 44، 54
قونیه، 90، 101
قیامت، 5، 27، 64، 65، 99، 156، 174، 218، 252، 257، 301
قیروان، 83، 309
قیصر، 26، 220، 275
ک:
کارنامه بلخ، 28
کاروان، 26، 82، 149، 189، 193، 194، 206، 267
کاشان، 201، 217
کافر، 10، 19، 69، 184، 222
کافران، 307، 308، 310
کافی الدین عمربن عثمان، 50
کانون وحی، 306
کبریا، 185
کحل، 56، 148
کرامت، 82، 131، 174
کرباس، 12، 25
کربلا، 290
کردگار، 311
کرمان، 36، 230
کروبیان، 137، 221
کریم، 24، 204
کریم السجایا، 95
کشف الاسرار، 263
کشمیر، 261
کعب، 69
کعبتین، 69، 76، 86
کعبه، 2، 3، 4، 5، 6، 8، 10، 15، 17، 21، 22، 25، 27، 30، 31، 32، 37، 38، 39، 41، 43، 45، 46، 47، 48 4، 51، 52، 53، 53، 54، 55، 58، 58، 59، 60، 61، 62، 65، 66، 68، 69، 71، 72، 73، 74، 75، 76، 77، 7 79، 80، 81، 82، 83، 84، 85، 86، 87، 88، 89، 91، 94، 94، 98، 100،
ص: 332
103، 105، 107، 108، 109، 111 113، 115، 116، 117، 118، 119، 120، 122، 123، 124، 125، 126، 129، 131، 132، 133، 134، 135، 38، 143، 44، 152، 155، 159، 160، 162، 164، 165، 168، 170، 171، 172، 173، 174، 175، 178، 181 184، 185، 187، 188، 189، 190، 191، 200، 202، 204، 206، 207، 209، 218، 220، 221، 223، 224، 225، 226، 228، 228، 228، 232، 232، 232، 238، 239، 242، 248، 249، 262، 265، 266، 268، 269، 272، 274، 277، 280، 281، 282، 283، 285، 289، 292، 296، 298، 304
کعبه آسا، 178، 225
کعبه آمال، 46
کعبه اخلاص، 188
کعبه ارباب، 174
کعبه تحقیق، 187
کعبه تن، 254
کعبه جان، 121، 164، 187، 229، 254
کعبه جسم، 254
کعبه دل، 88، 202، 228، 250، 254، 260، 261، 261، 266، 267، 270، 271، 272، 298
کعبه دیدار، 99
کعبه صدق، 144
کعبه عبدالبطون، 181
کعبه گل، 272، 274
کعبه معشوق، 206
کعبه مقصود، 7، 99، 175، 176، 187، 266
کعبه وصل، 3، 135
کعبه اسلام، 221
کعبه اعظم، 136
کعبه تجرید، 309
کعبه تحقیق، 177
کعبه جان، 53، 83، 87، 272
کعبه جبرئیل، 181
کعبه جلال، 88
کعبه دل، 226، 227، 274، 277
کعبهعشق، 204
کعبهعلیا، 61، 66
کعبهمراد، 176
کعبةالاسلام، 11
کفر، 181، 184
کفن، 70، 104
کلید کعبه، 190، 207
کلیم، 24، 67، 285
کلیم اللَّه، 294
کلیمی، 95
کمیجان، 90
کنشت، 168، 306
کنعان، 39، 75، 254
کوثر، 18، 56، 69، 72، 82، 115، 215، 225، 226، 266، 270، 274، 294
کوثر عشق، 255،
کوفه، 34، 319
کون و مکان، 227، 228
کوه، 104، 140، 170
کوه احد، 130
کوه اعلی، 210
کوه رحمت، 56
کوه صفا، 103، 104
کوه قاف، 56
کوه لبنان، 56
کوه محروق، 54
کوی منا، 285
کهتر، 12، 13
ص: 333
کهف و رقتیم، 24
کیوان، 122، 244، 275، 287
کیهان، 77، 150
گ:
گبر، 16، 48
گردون، 190، 218، 218، 229
گلستان، 82، 93، 127، 151، 191، 204، 229، 229، 238، 284
گلشن، 112، 119، 163، 172
گنبدخضراء، 65
گنج، 80، 106، 113، 126، 130، 134، 142، 208، 228
گنج گهر، 224
گور، 46، 195
گوهر، 3، 5، 113، 206
گهر، 130، 207
گیتی، 70، 80، 83، 93، 222
ل:
لات، 10، 45، 96، 172، 232، 232، 285
لب لباب مثنوی مولوی، 179
لبیک، 23، 24، 32، 44، 65، 98، 102، 158، 159، 172، 248، 250، 250، 267، 272، 278، 279، 285
لبیک حاجیان، 103
لبیک گویان، 74، 258
لحد، 46، 112، 134، 194
لطف، 124، 145، 159، 164
لقا، 123، 137، 202
لقمان، 26
لمعات، 90
لوح، 134
لوط نبی، 306
م:
ماسوی اللَّه، 165
مافات، 233
ماورالنهر، 233
ماه، 115، 120، 135، 302
متخلص، 186، 201
متقیان، 131
مثنوی شمع دل افروز، 183
مثنوی معنوی، 101، 161
مثنوی ولدنامه، 161
محتشم، 186
محراب، 15، 112، 129، 175، 264، 265، 283
محرم، 2، 3، 26، 32، 52، 73، 77، 81، 86، 86، 231، 251، 266، 268، 272
محرم اسرار، 7
محشر، 16، 29، 70، 208، 213، 215، 250، 272، 300
محفل، 231، 252
محمد، 63، 112، 113، 142، 152، 204، 220، 229، 288، 290، 291، 296، 307
محمد بن مرتضی الکاشانی ملامحسن، 201
محمدبهاءالدین ولد، 101
محمدرضاقلیخان، 219
محمد شیبانی، 183
محمل، 5، 7، 47، 135، 188، 205، 213، 215
محمود شبستری، 167
مدینه، 63، 81، 82، 127، 177، 178، 216، 255
مدینه منوره، 212
مرتضی، 2، 104، 222، 281، 290، 293
مرحبا، 103، 105
مردانی، 325
ص: 334
مرسل، 198، 198
مرو، 28، 34، 139
مروه، 2، 24، 29، 59، 69، 85، 103، 104، 105، 253، 267، 272، 282
مروی، 273
مریم، 20، 32، 68، 69، 79، 82، 106، 125
مستطیع، 188، 191
مسجد، 33، 34، 91، 122، 145، 147، 148، 156، 157، 158، 180، 184، 228، 276، 303، 306
مسجدالاقصا، 51، 63
مسجدالحرام، 251
مسجداهل، 147
مسجد اهل قبا، 158
مسجد خیف 58، 254،
مسجد دل، 271
مسجد فرار، 144، 156
مسعود، 116، 149
مسعود اسعد، 288
مسعودبن ابراهیم، 28
مسلخ، 55، 322
مسلمان، 57، 141، 168، 311
مسمار، 76، 78
مسند، 125، 139
مسیح، 285
مسیحا، 60، 67، 135
مشاطه، 209، 212
مشتاق، 100، 123، 194
مشعر، 30، 58، 216، 232، 252، 269، 272، 282، 285، 292، 294
مشعرالحرام، 86، 104، 252
مشعل، 185، 210، 211
مشهد، 9، 191، 204
مصباح الهدایه، 263
مصحف، 56، 71، 83، 147، 233، 236
مصر، 90، 104، 168، 173، 192، 204، 212، 273
مصطفی، 2، 38، 40، 59، 60، 63، 75، 78، 81، 82، 103، 125، 129، 149، 165، 218، 220، 256، 282،
285، 287، 289، 294، 303، 306، 311
مصفا 60، 65، 72
مصلا، 72
مضمر، 153
مطهر، 69، 215
معاد، 114
معاش، 204
معاویه، 275
معبد، 117
معبود، 123، 133، 153، 310
معتکف، 77
معجزه موسی، 140
معراج، 43، 72، 143، 234
معراج الکاملین، 183
معرفت، 185، 219
معشر، 69
معشوق، 113، 150، 212 (1) 43
مار، 71، 226، 260
معمور، 221
معن، (معن ابن زائد شیبانی)، 297
مغان، 51، 91
مغفرت، 57، 307
مغول، 93، 101
مغیلان، 15، 55، 103، 173، 202
مقام، 104، 192، 194، 220، 223، 226، 255، 280، 285، 292
مقام ابراهیم، 24
مقام خدا، 185
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.
ص: 335
مقام محمود، 71
مقبرةالشعرا، 50
مقتدر خلیفه عباسی، 1
مقداد، 17
مقصد، 170، 211، 222، 229
مقصود، 123، 125، 162، 188، 228
مقیم، 25، 79، 104، 106، 126، 175
مکحل، 209
مکر، 146، 146، 147، 156، 157
مکه، 10، 11، 21، 23، 25، 26، 27، 28، 38، 52، 54، 58، 60، 63، 68، 72، 79، 81، 82، 83، 84، 88، 104،
125، 141، 142، 143، 177، 209، 216، 236، 271
مکه معظمه، 212
ملاحسین ناظم هروی، 203
ملاصدرا، 201
ملاصدرای شیرازی، 186
ملاعبدالرزاق بن علی لاهیجی عمی، 186
ملامحمدرضا، 219
ملایک، 82، 143، 234
ملک، 10، 96، 110، 110، 150، 189، 222، 242، 257، 268، 308، 309
ملک العرش، 63، 65
ملک علاءالدین، 101
ممات، 46، 148، 158، 233
منا، 2، 10، 47، 65، 104، 216، 231، 232، 236، 239، 272، 284، 285، 286، 294
منات، 10، 45، 232، 285
مناجات، 136، 136، 149، 258، 279
مناسک، 29، 30، 52، 65، 130، 132، 231، 243
مناسک حج، 216
منافق، 146، 157
منبر، 115، 139، 182، 184
منجم، 235
منصور، 235
منصور حلاج، 1، 202
منکر، 196، 197
منور، 223
منی، 69، 86، 104، 178، 202، 232، 253، 292
موج، 114، 215
مور، 74، 197
موسی، 8، 51، 64، 67، 68، 76، 97، 116، 128، 136، 147، 190، 216، 237، 241، 306
موسی عمران، 34، 250
مولانا، 101
مولاناجلال الدین رومی، 161
مولاناجلال الدین محمد، 101
مولاناجلال الدین مولوی، 90
مولاناکمال الدین حسین واعظ کاشفی، 179
مولانا ملاحسین کاشفی، 179
مولوی، 101
مهدی، 290، 294، 298
مهدی الهی قمشهای، 245
مهدی زهرا، 287
مهر صوم، 147، 157
میثم، 282
میخانه، 174، 226، 270
میر، 5
میرزامحمد جیحون، 230
میرزامحمدرضا، 219
میعاد، 69
میقات، 4، 30، 66، 69، 112، 128، 136، 231، 250، 284، 284
میکائیل، 22، 237
میکده، 51، 86، 228، 265
ص: 336
مینا، 81، 171
مینای فلک، 61
موذن، 174
مومن، 184
مومنان، 302، 303، 305، 306، 308، 310
ن:
نار، 163
ناصرالدین شاه قاجار، 230
ناصرخسرو، 14، 259
ناظم هروی، 203
نافذالحکم، 209
نافله، 130
ناقه، 82، 170، 193
ناقه اللَّه، 170
ناودان، 82، 84
نبوت، 288
نبوی، 82
نبی، 197، 156
نبی کریم، 95
نجد، 305
نجف، 5، 187، 191، 192، 200
نجف اشرف، 263
نجم، 193، 194، 233
نخل، 17، 68، 192
نسیم، 7، 95، 140
نص قرآن، 275
نظامی عروضی، 9
نظامیه، 93
نعمت، 26، 94
نفاق، 139، 144، 156، 254
نفحات الانس، 169
نفخات، 92
نفخه صور، 55
نفیر، 140، 150
نقاش ازل، 174
نماز، 6، 7، 19، 57، 84، 86، 89، 97، 99، 113، 117، 123، 148، 148، 154، 159، 164، 165، 168، 175، 19، 208، 255، 265، 272، 283،
298، 303، 305، 311
نمازطواف، 253
نماز مناسک، 209
نمرود، 2، 91، 110، 111، 113، 116، 117، 137، 153، 159، 234، 238، 239
نوح، 2، 39، 57، 125، 306
نور، 136، 158، 202
نورالدین عبدالرحمان بن نظام الدین احمد بن محمد، 169
نورالعین، 198
نور حق، 144، 181
نورخدا، 108، 112
نور سبحان، 250
نور عشق، 252
نور وصال، 160
نون و القلم، 85
نیاز جوشقانی، 217
نیت، 24، 249
نیشابور، 28، 34، 101
نیل، 22، 44، 97، 154، 204، 222، 233، 236
و:
وادی، 4، 7، 52، 62، 126، 152، 187، 188، 190، 193، 252، 286، 287، 291
وادی تجرید، 52
وادی منا، 264
واللَّه اعلم بالرشاد، 149
ص: 337
واللَّه اعلم بالصواب، 155
وجود، 77، 162
وجه اللَّه، 185
وحدت، 170، 174، 226
وحی، 96، 147، 158، 303
وداع، 6، 169
وصال، 6، 100، 136، 181، 202
وصل، 92، 120، 162
وصل کعبه، 187، 189
وضو، 148
ولادت، 202، 221
ولایت، 210، 221
ه:
هابیل 21،
هاتف، 97
هاجر، 69، 236، 281
هاروت، 65
هبل، 285
هجر، 122، 139، 173، 181
هجران، 80، 81، 99، 100
هجرت، 187، 243
هدهد، 64
هرات، 169، 179، 203، 233
هرمله، 24، 243
هروله، 232، 242، 253
هشام، 38
هفت بار، 104، 143، 155، 181
هفت طوف، 59، 82
هلال، 143، 155، 193، 224
همای شیرازی، 219
همایون، 13، 209
همت آزادگان، 188
هند، 25، 54، 191، 224
هندوستان، 90، 143، 155، 219، 273
هودج، 47، 236
ی:
یاسین، 63، 73
یثرب، 38، 60، 66، 98، 177، 211، 218، 236، 255
ص: 338
یحیی، 137
یحیی الموتی، 106
یزد، 230، 233
یزدان، 17، 33، 39، 40، 125، 139، 182، 221، 232، 239، 253، 275، 285، 288، 302، 305، 309، 310
یعقوب، 35، 113، 128
یکتا خدا 302، 305، 307، 308، 310،
یمین، 67، 153
یوسف، 61، 75، 108، 110، 113، 212، 257
یوسف اعتصامی، 259
یوسف و زلیخا، 203
یهود، 157، 302 (1) 44
1- سعید سمنانیان - الهه منفرد، گلچین شعر حج، 1جلد، نشر مشعر - تهران، چاپ: 1، 1381.